×Chapter54×

145 49 72
                                    


آخرین چیزی که ذهنِ پوچ و خمارش متوجه شده بود رو پشت پرده‌ی بسته‌ی پلکاش مرور میکرد؛ بسته شدن نگاهش، رد نفسهایی سرد روی صورتش و آخرین چیزی که در حین غرق شدن در ناهشیاری حس کرد و هنوز میتونست زنده احساسش کنه، قرار گرفتن چیزی  به نرمی لبهای قلوه‌ای و پنبه ای شیطان  پشت پلک چپش بود و بعد از اون... دستهای قدرتمندِ تاریکی بهش هجوم اوردند و اون رو در آغوششون غرق  کردند.
با حس کم اوردن نفس و خفگی شدید،شروع به دست و پا زدن کرد که تقلایی بی ثمر بود و کم کم توان بدنش از دست رفت و شُل شد. با صدایی که ناگهانی توی فضای تاریک و سرد کابوسهای اقیانوسیش اکو شد، زنجیرهای محکمی که دور تن‌ش تنیده بودند، به شدت لرزیدن و چشمای خاکستریش بار دیگه با شتاب باز شد.
از جاش پرید؛ این اولینباری نبود که توی کابوسهاش غرق میشد. کابوسهایی که کاملا رد خودشون رو در بیداری هم به جا میزاشتن و به طرز اعجاب آوری، احساس واقعی رو بهش القا میکردند، مخصوصا این اواخر...
شاید همین کابوسها آخر به جنون میرسوندش... شاید هم مرگ... شاید این آخرتش بود!
چشماش باز بود و نفسهاش عمیق و لرزون...
نگاهی به اطرافش انداخت. بنظر نمیومد توی کاخ لاف باشه.
دهنش خشک شده بود و احساس  عطش میکرد. چشماش سیاهی میرفت و کمی هم سرگیجه داشت. کم کم داشت سوزش زخم بازوش رو بیشتر هم حس میکرد.
یه بویی زد زیر دماغش؛ یه عطر تلخ و غلیظ...
به دنبال این بوی ناب و مطبوع سرش چرخید و کنار تخت فلزی 
روی یه چهارپایه‌ی چوبی و قدیمی، یک بطری شیشه‌ای کوچیک  به طولی اندازه‌ی انگشت کوچیکه بود، که مایعی تیره رنگ و غلیظ توش به چشم میخورد.
انگار تازه داشت لود میشد، همه چی توی ذهنش تکرار شد و اونو از دنیای کابوسهاش به دنیای کابوسوار واقعیش کشید.
یکه خورد.
احساس میکرد سرش داره از هضمِ داده هاش درد میگیره... یه درد اساسی...
صداهایی توی گوشش وز وز میکردند که اون نمیتونست ازشون سر دربیاره. چشماش رو از اون بطری کوچول کَند و توی اتاقِ نسبتا مخروبه چرخوند. البته تشخیص اینکه چشماش میچرخید یا  اتاق دورِ  اون میگشت یکم سخت بنظر میومد.
این زهر توی رگهاش ایندفعه خیلی بیشتر از قبل عذابش میداد. فشاری که روش بود داشت نفسش رو میبرید و قلب نیم بندش رو میفشرد.
انقدر تصاویر و توهمات زیاد شدن که ناخودآگاه چشماش به سوزش افتاد و اونها رو محکم روی هم بست.
صدای انفجار و فرو ریختن،فریادهای آخر و ناله‌های دردمند، اشک و هق هق، حتی عجیبتر از اون صدای شمشیر...
انگار که وسط میدون جنگ نشسته باشه... با اینکه چشماش بسته بودند، ولی هنوز تصاویر به طرز احمقانه‌ای توی ذهنش رد و بدل میشدند؛ تصاویری که سهون هیچی از هویتشون رو نمیتونست تشخیص بده.
دستش رو روی گوشهاش قرار داد و فشرد؛ ولی بی فایده بنظر میرسید.
با فکی که قفل شده بود، ناله کرد، درحالیکه دردی رو احساس میکردطوریکه انگار چشماش دارن از حدقه درمیان،اشک خون آلودی از گوشه‌ی چشماش آروم راه به بیرون پیدا کردند: بسه...بسه... بسه... خواهش میکنم...تمومش کــــــــــن...
فریادش توی تمام ویلای متروکه‌ای که در میان ویرانی هایی، نیمه سالم مونده بود، پیچید و انگار همه‌چی در آنی خاموش شد و فقط صدای سوت ممتدی ریز توی گوشهاش باقی موند.
لبهای بی رنگش کم کم درحال رنگ گرفتن بودند، اما رنگی تیره و برعکسِ اون، پوستش درحال رنگ باختن بود.
صدایی وسوسه وار توی گوشهاش  چیزی نجوا میکرد. لبهاش آروم و زمزمه وار و ناخواسته جمله‌ رو تکرار کردند. درحالیکه خودش هم معنیش رو نمیدونست.
«  O anapavoma seto  terigona tou diavolou, siko...»

سرِ پایین افتاده‌اش بالا اومد...
تصویر چشمای تماماً سیاه و اون پوزخند آشنای تیره رنگ که توی آینه‌ی قدی مقابل تخت منعکس شد، تن هر بیننده‌ای رو به لرزه می‌انداخت.
وقتی نگاه تسخیر شده‌اش به سمت بطری کوچیک روی عسلی برگشت، فقط آیینه بود که پرسید« سهون کجاست؟»
و دیوارها از وحشت به لرزه افتادند و بدون اینکه سکوت ابدیشون رو بِشکنن، چشماشون رو بستن...

♠♠♠

صدای سیلیِ محکمی که یک طرفِ صورت کریس رو قرمز و به زودی کبود میکرد، توی تالار پیچید. کریس از شتاب و قدرت کِشیده‌ای که بی‌هوا و ناگهانی خورده بود، جابه جا شد ولی بلافاصله سرجاش، مقابل اربابش برگشت، با سری بالا و چشمایی پایین افتاده...
جوکر با چشمای تیره‌ای که رنگ جهنم گرفته بود و فک قفل شده اش غرید: یادمه واضحا بهت گفته بودم که یه خط هم نباید بهشون بیوفته...

دستی توی موهاش کشید و چرخی دور خودش زد و بلافاصله بعد از اینکه دوباره به سمت کریس برگشت، ایندفعه مشتی محکم رو جای سیلی قبلی کوبید و با اون همه انگشتر، زخم و کبود شدن صورت کریس اتفاق بعیدی نبود.
وقتی خون کریس رو دید، نفسش رو با حرص بیرون داد و پشتش رو به اون کرد: کسی که اون بلا رو سر بازوی اون بچه اورده بود رو پیدا کن و دستاش رو برای عصرونه‌ی کویین بیار...اگر مقصر رو پیدا نکردی.....
نیمرخش رو برگردوند و ادامه داد: همشون رو از دم خلاص کن...
مثل اینکه تنها کسی که متوجه باز شدن زخم بازوی سهون شده بود، حتی خود سهون نبود...
کریس تعظیمی کرد: چشم...
کریس عقبگرد کرد که برای انجام دستور از محضر ارباب خارج بشه ولی برای سوالاتِ توی ذهنش که داشتند دیوونه اش میکردند، باید جواب میگرفت، پس برگشت و با دودلی که ازش بعید بود، پرسید: قربان، میتونم چیزی رو بپرسم؟
جوکر روی صندلی اش لم داد و جامش  توسط خدمتکار به دستش سپرده شد.
جوکر که میتونست حدس بزنه، کریس برای پرسیدن چه سوالی بعد از مدتها به خودش جسارت بخشیده، گفت: هوم؟ بنال...
کریس دو قدم نزدیکتر شد و خدمتکارها چندین قدم از اونها دور شدند.
کریس با تعلل پرسید: ما قوای لازم رو برای حمله به پایگاه سرّی کلور داشتیم و قبل از اون پسر میتونستیم، "اون مرد" رو براتون بیاریم، اما شما ریسک اومدن اون پسر رو ترجیح دادید. چرا؟
جوکر جام پایه بلند رو کمی چرخوند و قُلپی ازش رو مزه کرد.
جوکر: تا حالا بهت گفتم چطوری همیشه بازی ها رو میبرم؟
کریس، جمله ای رو که هیچوقت فراموشش نکرده بود رو برای اربابش ریپلی کرد: " من بازی رو میبرم، چون از اولش هیچ شکی نداشتم که برنده منم و کسی جز منم نمیتونه باشه..."
جوکر به معنای تایید سرش رو تکون داد: من هیچوقت از روی اعتماد به دیگران، ریسک نمیکنم، چون در واقع هیچوقت به هیچ آدمی اعتماد نمیکنم... از طرفی "کلور" مثل بقیه نیستن که بتونی راحت از سدشون عبور کنی، روبه رو شدن با اونها در حالِ حاضر فقط به دردسر انداختن خودمون و گردن گرفتن یه شکست مفتضحانه بیش نیست...
کریس گیج، اخم کمی گفت: این غیر ممکنه چون ما هم نیروهای بیشتر و هم تجهیزات بیشتر داریم...
جوکر بعد از یک نگاه چپ به کریس نگاهش رو به فضای نیمه روشن مقابلش داد و آروم نجوا کرد: بستگی داره نیرو رو چی بدونی... اونا نیرویی رو در کنارشون دارن که نمیشه بی احتیاطانه در مقابلش بازی کرد و باید در مقابلش خیلی هوشیار باشی...
دست خالیش تبدیل به مشتی سفت شد و دیگری دور پایه‌ی بلوری جام محکمتر پیچید.
کریس میدونست خیلی چیزها هستند که جوکر اونها رو به زبون نمیاره.
کریس، جوکر رو از فرو رفتن در افکارش بیرون کشید: اگه اون پسر تونسته کاری  رو که حتی نفوذی های ما نتونستن انجام بدن رو انجام بده، بهتر نبود همین‌جا میکشتیمش؟ اگر خون رو ننوشه چی؟میخواید به بچه ها خبر بدم که اگه خون رو ننوشید کلکش رو....

بند حرفش توسط صدای مخملی ارباب قیچی شد: نه...نیازی به اینکار نیست...اون خون رو مینوشه؛ ولی حسِ من بدجور قلقلکم میده که اون بچه... بازم نمیمیره...
نیشخند کمرنگی روی لبهای سرخش نشست.
کریس پرسشگرانه گفت:همچین چیزی ممکنه؟!  پس چرا شما بهش خون رو دادید؟چرا نکشتیدش؟
جوکر پوفی کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد و توی ذهنش جواب داد   « چون بدجور ترسیدم که بعدا پشیمون بشم...آره ترسیدم، برای اولینبار بعد از مدتهای خیلی طولانی...»
کریس که جوابی نگرفت، با مکثی گفت: قربان با "اون مرد" چیکار کنیم؟
جوکر چشماش رو باز کرد و با نیشخندی شیطانی محتویات جام رو یکجا سر کشید: شما لازم نیست هیچ گُهی بخورید... من یه شوی درست و حسابی برای مهمون جدیدمون تدارک دیدم...




♠♠♠
-: سیستم در چه وضعیتیه؟ سیستم دفاعی پایگاه، اولویت رو باید داشته باشه...
چارلی: سیستم دفاعی تا چند ساعت دیگه دوباره راه میوفته، مشکل اصلی توی سیستم ارتباط و جاسوسیه که به شدت تخریب شده، با اینکه عملکرد ویروس اوه سهون رو تا حدود زیادی تونستیم کنترل کنیم ولی بازم نشد بدون آسیب از بین بره...اون لعنتی یه نابغه‌ی عوضیِ کامله...
با اومدن اسم اون پسر تن چانیول بار دیگه یخ کرد.
معجزه‌ی زندگی چانیول، نفرین از آب دراومده بود...
چانیول اخم غلیظی کرد: چقدر طول میکشه تا دوباره راه‌اندازی بشه؟ میدونی که نمیتونیم زیاد صبر کنیم...
چارلی: حداقل دو روز دیگه...
چان : وقتی اینو میگی یعنی زودتر از این نمیشه، نه؟
چارلی سرش رو پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه... آسیب در قسمتای فوق حساس سیستمه، یه اشتباه میتونه کلا اون رو از کار بندازه...
چارلی ماساژی به شقیقه‌اش داد.
صدای زمزمه چارلی توی اتاق کنفرانس که البته اینبار بخاطر درگیر و مشغول بودنِ همه‌ی اعضا، چندین صندلی خالی هم داشت و در سکوت فرو رفته بود، شنیده میشد: نمیدونم اگر این پسره‌ی لعنتی با تکنولوژی ما آموزش دیده بود، چه بلایی میتونست سرمون بیاره...
یوکیمورا سریع جو رو عوض کرد: اوووم خب سیستم قدیمی چی؟ از اون نمیشه استفاده کرد؟
سوزان سریع جواب داد: بنظرم میشه امتحانش کرد...
و بعد نگاه ها به سمت چارلی برگشتند.
چارلی خودش رو جلو کشید و عینکش رو با انگشت عقب فرستاد: دستگاه‌های قدیمی ارتباطاتشون با سیستم بروز و جدید قطعه... باید چکشون کنیم ببینیم آسیبی بهشون رسیده یا نه... در این صورت بنظرم لازم نیست دو روز دیگه صبر کنیم، شاید تا آخر شب بشه راهشون انداخت...
چان که انگار نیروی تازه‌ای  گرفته باشه گفت: خیلی خوبه... تمام سعیتون رو بکنید...ما باید قبل از اینکه جوکر بلایی سر بروس وین بیاره یا اونو با روشهای مختلف وادار کنه و چیزی که میخواد رو بدست بیاره، بروس وین رو نجات بدیم...
شیومین با چشمهایی که سرخ و پر غم بود و با فکی قفل گفت: اوه سهون چی؟
چانیول سکوت کرده بود که سباستین جواب داد: بنظرتون جوکر اگر چیزی که میخواد رو بدست بیاره، اونو زنده میزاره؟
ژانگ لِی در ادامه اضافه کرد: جواب آزمایشاتش رو بررسی کردم؛ حتی اگر جوکر نکشتش، اون به زودی میمیره... مشکل مزمن و حاد قلبی و عصبی و مسمومیت ناشناخته و شدیدی توسط سمی ناشناخته که مطمئنا کار خودِ جوکر بوده، قطعا در توان اون پسر مجروح نیست...

بکهیون نفس آه مانندی کشید و چشماش رو بست و سر پایین انداخت. حس بدی به این جریان داشت. حسی که چیزی بدتر از هر فاجعه‌ای که تا حالا افتاده رو هشدار میداد.
دامنیک، که از اعضای اصلی بخش ضربت بود گفت: حالا نقشه چیه؟ اون پسر که حتما تا الان زهر خودش رو ریخت و بروس وین رو به جوکر رسونده و این یعنی هدف ما الان باید کاخ لاف باشه...چجور نقشه ای میتونه از پس کاخِ شیطان و قبرستون نفرین شده‌اش بر بیاد؟
کائو: ما حتی اطلاعات کافی درباره‌ی افراد، تجهیزات و نقشه قبرستون و کاخ نداریم...
سوزان اضافه کرد: اینطور که شواهد میگن حتی اگه از ارتش مسلح و مجهز و تله های قبرستون هم رد بشیم، باز هم کاخ لاف یه جور قلعه‌ی زیرزمینیِ غیر قابل نفوذه...
همه در سکوت و تفکر فرو رفتن.
دیان با دلهره و دودلی:اِممممم...
توجه ها رو که به خودش جلب کرد با تعلل و اکراه ادامه داد: ممکنه احمقانه بنظر برسه ولی .....
دیان چندان مطمئن نبود بخواد همچین ریسکی کنه. با مکثی که بین حرفاش اومد، چانیول کلافه گفت: دیان اگه فکری داری  بگو...چی میخوای بگی؟
دیان که احساس عذاب وجدان و ترسِ از دست دادن دو نفری که براش مهمترینها بودن، داشت نابودش میکرد، با اکراه پیشنهادش رو ارائه کرد: خب من میگم که شاید یکبار دیگه بشه از نفرت اعضای دارک بر علیه جوکر استفاده کرد...
سکوت همه گیر شد.
دیان وقتی واکنش بدی دریافت نکرد سریع اضافه کرد: یعنی میگم شاید حداقل توی افراد دارک کسی بتونه اطلاعاتی درباره‌ی کاخ لاف و قبرستون بهمون بده...
کاستاس سرپرست اعضای امنیتی گفت: با اینکه تجربه معامله با این جماعت خوشایند نبوده، ولی بنظرم راه دیگه ای برای بدست اوردن اطلاعات نداریم...
پیت هم گروهِ کاستاس اضافه کرد: رویِ افرادِ با نفوذ و بالایی هم که قبل از این تا حدی مار و از لحاظ اطلاعاتی تامین میکردن نمیشه توی مسئله‌ی جوکر حسابی باز کرد...
چند دقیقه ای سکوت شد تا اینکه لِی خطاب به چان گفت: خب، نقشه چیه فرمانده؟
چانیول که چاره ای جز این ریسک نمیدید گفت: فکر کنم باید همینکار رو کنیم...
رو به چارلی کرد: همه‌ی جوانب رو در نظر بگیرید. نباید هیچ چیزی از دستمون در بره...کسی رو با بالاترین انگیزه انتخاب کنید و این رو بدونید که جوکر یک مجرمِ معمولی نیست، پس هر لحظه و با یک خطای کوچیک ممکنه از شکارچی به شکار تبدیل بشیم...

همه تایید کردند و اتاق خیلی زود تقریبا خالی شد و باز هم فقط چانیول و بکهیون باقی موندند.
چانیول پرسشگرانه به بکهیونی که انگار حرفی برای زدن داشت، نگاه کرد.
بکهیون: آخرش که چی؟ بنظرم هرچقدر هم که دور بزنیم و عقب بندازیمش بازم همه‌ی اینا آخرش به یه جا میرسه چان...جوکری که شک دارم به اینجاهاش فکر نکرده باشه و ارتش مجهزش...
چانیول پوفی کرد و به صندلیش تکیه زد: راه دیگه ای نداریم بک... کله گنده ها از "گات" قطع امید کردن. تنها راه کارشون از بین بردن راه های و پلهای مرتبط با گاتهام بوده... احتمالا اخرین تلاششون، موشکهای اتمی و با خاک یکسان کردنِ اینجاست...
بکهیون: چان خودت هم میدونی مردم گاتهام به وقتش هیچی از هیولاها و حیوونای دارک کم ندارن... اونا با خون تیره متولد میشن...چرا بیخیالشون نمیشی و از این جهنم دور نمیشیم؟
چانیول متعجب از اینکه بکهیون داره عاجزانه همچین حرفی میزنه گفت: بک! واقعا این تویی که داری این حرف رو میزنی؟!
بکهیون خودش رو جلو کشید و گفت: چان... اینبار فرق میکنه... هیچ چیز عادی نیست، خودت هم میدونی... خاکِ این سرزمین با همه جای دنیا فرق میکنه؛ این زمین نفرین شده است. مثل یک فاضلاب عظیم میمونه که هر نوع جنایت، اُرگان و هر بی اراده‌ای در اون سرازیر و کنار هم جمع میشن... اینجا خونه‌ی پدریِ هر جنایتکاریه و جوکر خدای این خاکه...
چانیول هم خودش رو جلو کشید و با اخم کمرنگی گفت: بک، قرار نبود نا امید بشیم... به دور و برت نگاه کن! از من بپرسی میگم از اولش این ناامیدی بود که اون بلا رو سرِ سـهـ...
میخواست اسم سهون رو به زبون بیاره که مغزش جلوش رو گرفت.
:" اون" اورد...
بکهیون با نگاهی ملتمسانه، دستای چانیول رو گرفت: چانیولا، همین یه‌بار... خواهش میکنم...
چانیول هم متقابلا دستای بک رو فشرد و نگران گفت: بک!... چیزی شده؟
بکهیون جوابی نداد. میخواست ولی نمیتونست...
پس فقط نگاهش رو از چانیول گرفت و پایین انداخت.
چانیول بعد از مکثی کوتاه با لحنی گرم که بکهیون براش میمرد، گفت: بکی... الان بحث فقط سر دارک نیست... الان من دیگه مطمئن شدم که جوکر هدفهای بزرگتر و خطرناکتری داره و بروس وین کلید رسیدن به اونه...
بکهیون ناگهانی سرش رو بالا اورد و با چشمایی سرخ و تَر که رنگ قهوه‌ای کاراملی‌شون روشن تر از همیشه شده بود، صداش رو بالا برد: چون بهتر از همه اینو میدونم، دارم التماست میکنم...
چانیول شوکه لب زد: بک!

♠♠♠

احساس خفگی باعث شد مثل همیشه چشماش باز بشن...دوباره معلق توی اقیانوس تاریک... دست و پا زد و سعی کرد نفس بکشه در حالیکه از عملی شدنش نا امید بود ولی این  عملکردی انعکاسی از طرف ناخودآگاهش بود، دست و پا زدن برای نمردن...
دهنش باز و بسته میشد و به گردن و سینه اش چنگ انداخت. احساس میکرد یه عالمه سوزن و سنجاق دارن پوستش و سوراخ میکنن و توی بدنش فرو میرن. درد داشت. فشار، شوری و تلخیِ آب که واقعی تر از همیشه بود و  اونها رو با جون و دل میتونست احساس کنه، خبر از نفسهای ناکشیده‌ی آخر رو میداد. چشماش داشتند روی هم میافتادند که احساس کرد، سایه هایی متحرک میبینه... برای اولینبار در این زندان، تحرک دیگه ای غیر از خودش؟!
سریع چشماش رو باز کرد ولی از چیزی که مقابل چشماش بود انقدر شوکه شد که حتی متوجه نبود دیگه احساس کمبود اکسیژن نمیکنه...
سنگهایی که بهم ریخته روی هم چیده شده بودند. و از همه دیدنی تر صندلیِ سنگیِ بزرگی بود که در مرکز اون فضایی که با رشته های نوری آبی رنگ ملایمی روشن شده بود.
صدای آشنایی که توی گوشهاش پیچید، باعث شد نگاهش رو با شوک توی فضا بچرخونه و تازه متوجه شد دیگه معلق نیست و خیلی عادی روی یه تیکه صخره ایستاده، انگار نه انگار اطرافش رو آبهای سرد و شور گرفته باشه.
موجودی شنل پوش با هیکلی ورزیده همراه با هاله های زیادی از نور آبی رنگ و سایه های تاریکی، از میونه صخره ها و ستونها بیرون اومد. سهون اخم کمرنگی از روی کنجکاوی کرد. اون موجود چهره‌ی مشخصی نداشت و چهره اش همرنگ نورِ آبی رنگی که توی فضا پخش بود، ساخته شده بود و  با شنلی سیاه رنگ و زنجیرهایی که دورش بودند توی آب شناور بود و جلوتر اومد.
صدایی دنیای اقیانوسیش رو پر کرد و چشمهای شوکه و خیره اش رو به حالت گیجی دراورد و نگاه های خاکستریشون رو بهم گره زد. عجیبتر این بود که اون صدای آشنای دورگه‌ای که تماما این سالها سهون رو از کابوسهاش بیرون میکشید به طرزی انگار متعلق به همین موجود درخشان و تاریک مقابلش بود:«آزاد باش فرزندم... میپنداشتی که در اعماق آبهای شیطانی سالها معلق بودی و اسیر، در حالیکه این تاریکی ناجی تو بوده ...حال که تو راه و مسیر حقیقی‌ات را یافتی و در قلب تاریکی قدم برداشتی ،آن را تسخیر کردی و او تو را، خونِ نفرین شده‌ی تاریکی میتواند تو را تا ابدیت به رهایی برساند؛ پس بگذار تا جاری شود بر خاکِ سیاهِ سرزمین نفرین شده‎‌ی شیطان و آزادی را نه تنها برای خودت بلکه برای همه‌ی اسیران خاک به ارمغان بیاورد، آزاد از آزادی...»

دستِ اون موجود عجیب نوری آبی، که پر از ردهای رگه وار سیاه رنگ بود،  درست مثل چهره‌اش، به سمتش دراز شد و سهون دید که موجی از همون سایه های اطراف اون موجود داره به سمتش جاری میشه و خیلی طول نکشید که نفوذ اون تاریکی رو با دردی عجیب و خنکای لذت بخشی احساس کرد و چشماش آروم بسته شد.
صدای دورگه طوریکه انگار توی گوشش زمزمه میشد، ادامه داد و هر لحظه بیشتر به صدای خودِ سهون شباهت پیدا کرد« این آخرین دیدار ما نخواهد بود، فرزندم... اما اینبار تو از این کابوس بیدار خواهی شد تا از جهان کابوسی ابدی بسازی...پس برخیز... روح شیطان را از آبهای شیطانی بیرون بکِش و بگذار خونِ شیطان، تو را غرقه کند که به زودی برای رهایی متولد خواهی شد...»
رشته های تاریکی دنیاش رو پُر کرد و جمله‌ی تکراری و نهایی‌اش در گوشهایش اکو شد« فاچیلیس دِشِن‌سوس اِوِرنو(لاتین)...»
اما اینبار همزمان صدایی کاملا مشابه صدای خودش هم توی گوشش پیچید و انگار معنای مفهوم اون جمله رو براش نجوا میکرد:
«از تبار جنهمی شدن آسان است...»
.
.
.
و چشمای خاکستری‌ای که ظلمت و تاریکی در اونها موج میزد رو به دنیا بازگشتند...
خورشید داشت غروب میکرد و این نشون میداد زمان کوتاهی رو بیهوش نبوده.
ربات‌وار سرجاش به حالت نشسته دراومد. نگاهش که به آیینه‌ی مقابلش خورد و لبهای رنگ گرفته از خونِ تیره رو که دید سرش به سمت شیشه‌ی کوچیکِ خونِ روی عسلی کشیده شد و بطری سرخ رو خالی یافت. احساس سبکی ای که داشت نشون میداد که وعده‌ی جوکر رو هوا نبوده.
احساس نشئگی و سرخوشی که از اعماق وجودش بالا میومد باعث شد که گوشه لبهاش آروم آروم بالا بروند و صدای خنده‌ اش کل ویلای نیمه مخروبه رو پر کنه.
انگار که اون پسرک افسرده و بیمار دیگه گورش رو برای همیشه گم کرده بود.
بدنش موجی از سرحالی داشت که نمیتونست همینجوری سرجاش بشینه و از طرفی یک حس شدیدی ترغیبش میکرد که به جایی بره...انگار به سمت جایی میکشیدش...جایی که شیطان باشه...
نیشخندی به تصویر خودش مقابل آیینه زد.
رد بوسه‌ی سرخ جوکر پشت پلکش رو با دو انگشت دست کشید و آروم روی لبهاش گذاشت. قلب بی جنبه اش محکم تپید.
و دقیقه‌ی بعد سهونی توی اون مخروبه وجود نداشت...
.
.
.
اگر میخوای به روشنایی برسی، اول باید به شب احترام بزاری؛ اما به یاد داشته باش! سقوط به جهنم آسان است...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now