×chapter16×

193 59 18
                                    


: قربان، گستاخی منو ببخشید ولی میشه بهم بگید چرا اینکار رو میکنید؟ به چی فکر میکنید؟ قراره با این پسره چیکار کنیم؟ واقعا متوجه نمیشم...

جوکر با پوزخندی که روی لب داشت، همونطور که سرش عقب برد و بر روی پشتی کاناپه تکیه میداد، بی ربط گفت: اون هرزه‌های حرومزاده رو فرستادی برن؟

کریس با کمی تعلل و تامل برای پیدا کردن منظور رئیسش، جواب داد: نه قربان، گفتم فعلا همین اطراف بمونن...

جوکر: برو ببین اگه با بچه ها مشغول نشدن بیارشون، اگر هم که دیدی مشغولن، بفرستشون برن به "جهنم"، دیگه به کار من نمیان،...

کریس با چهره ی خنثی اش سری به احترام خم کرد و گفت: بله قربان...

دو قدم عقب عقب رفت و بعد به سمت درب چرخید.
همینکه دستش به دستگیره گیر چسبید، صدای جوکر، تن‌ش رو به عقب چرخوند ولی چرخیدنش همانا و رد شدن خنجر خاص، باستانی و طلایی جوکر و فرو رفتنش به تن درب تیره رنگ اتاق دقیقا مماس با گوشش همانا؛ با این حال هیچ تغییری در چهره ی خنثیِ کریس ایجاد نشد.

جوکر نیشخندی زد و گفت: جواب گستاخیت رو گرفتی؟

کریس لبخند کج و سردی زد، سرش رو خم کرد و گفت: بله رئیس...

جوکر  دوباره سرش رو به عقب خم کرد و چشماش رو بست: پس اون معشوق خوش جَلا رو به دستهای صاحبش برگردون...

کریس چرخید و خنجر رو بیرون کشید و با قدمهای محکم اما کاملا بی صداش به سمت ارباب رفت و خنجر رو که بسیار گرانقیمت و یادگاری باستانی و ارزشمند برای جوکر بود رو دو دستی به دستِ پر طرح و پر زیور او سپرد و بی درنگ برای اجرای اوامر اربابش از اون اتاق بزرگ خارج شد.

توی اون کاخ، کریس تنها کسی بود که پوشش ساده و در عین حال شیک بود و مهم تر اینکه هیچ طرحی روی چهره اش نقاشی نشده بود و تنها نشان روی بدنش آرم تتو شده روی گردن کشیده و سفیدش بود، که نمیشد گفت فقط یک آرم و نشان ساده است.

همونطور که قدمهاش رو با همراهی دو نفر از افرادش برمیداشت، خطاب به یکیشون گفت: لوک، اون دوتا فاحشه‌ی بدکاره رو کجا بردی؟

لوک که انگار یک لحظه دستپاچه شد، گفت: چ.چی ؟! چرا ..چرا دنبال اوندوتا میگردی؟!

کریس متوقف شد.
توقف ناگهانیش باعث شد اون دو نفر جا بخورن و کمی توی کنترل تعادلشون کُند بشن.
کریس نگاه منجمدش رو از مسیر مقابلش گرفت و به چشمهای لوکاس و چهره ی رنگامیزی شده و طرحدارش داد: اوندوتا الان کجان؟

لوکاس با من من گفت: خب، اونا خیلی چشم و ابرو میومدن و بچه ها هم.....

کریس بی درنگ دستش رو دراز، زیر گلوی لوکاس رو گرفت و با فشاری، اون رو کمی از زمین بالا برد.
چهره اش کاملا بی روح و بدون حالت بود،  دندونهاش رو چفت کرد و از لابه لای اونها با تحکم گفت: دست هرکسی رو که جرأت کرده به اموال اربابم دست درازی کنه و هر برده ای که جز اربابم دست دیگه ای رو بپذیره، جوری قلم میکنم که تا ابد، همه توی این کاخ بتونن با جوهر خون اونها، از روی این درس رونویسی کنند...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now