×Chapter58×

127 47 77
                                    


                       ♠♠♠

قطره‌های اب ولرم روی تن‌ش میلغزیدند و سُر میخوردند. یا خودش خیلی سرد شده بود یا سیستم مستر جِی تغییر کرده بود. دستی به تن کفی شده‌اش کشید. دستش روی زخم روی سینه‌اش متوقف شد؛ این زخم اخیرا دچار خارش و سوزش غریبی شده بود، حتی میون کابوسهاش از همین ناحیه درد عمیقی رو احساس میکرد. چشماش رو بست و آهی کشید. اما هنوز نفسش رو رها نکرده بود تاریکی و سرمای کابوسواری بهش هجوم اورد.

احساس خفقان باعث شد، دهنش رو مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و نفس عمیقی بگیره. چشمهای مسخ شده‌اش رو با شدت باز کرد و سرش رو بالا گرفت. مهم نبود اگه آبی که از دوش میبارید توی چشمش فرو میرفت، چون اون دیگه اونجا نبود.

دوباره اونجا توی اون اقیانوس نفرین شده فرو رفته بود. معلق و تهی...

صداهایی توی سرش میپیچید. صدای یه آشوب دور و سرسام آور. آبهای اطرافش به تقلا و هیاهو افتاده بودند، سهون گیج و سردرگم چشم میچرخوند و دست و  پا زد که از این گگرداب خودش رو بیرون بکشه اما بی فایده بود. از فرط فشار و بیچارگی داشت قلقلکش میگرفت و دلش میخواست حداقل نفسی داشت تا قهقهه بزنه. ناگه همه‌ی آشوب ها خوابید.

جسمی نورانی و آبی رنگ، دورتر و در افقِ نگاهِ سهون در حال غرق شدن بود. توی خلا مسکوت شده و سرد، صدای ملایم و گرمِ آشنایی که طعم بغض تلخ و اندوهِ دل‌شکستگی می‌داد، انگار که در گوشش حرف بزنه توی آبها موج گرفت: تو نتونستی من و عشقم بهت رو به هوس و قدرت طلبی‌ت ترجیح بدی... اینطوری خودت رو از من گرفتی...قدرت طلبی های تو دنیا رو به تاریکی میکشونه و من نمیتونم خودخواهانه تو رو انتخاب کنم و این تقصیر توعه...حالا برای ابدیت بخواب...دور از مردمان خاک و خورشید آرام بگیر ای معشوق آشفته طلب، خودپرست و  تاریک من...هرگز برنگرد...

اشعه‌ای طلایی از بالا به جسم آبی و درخشان ضربه زد و سهون نتونست مقابل اون روشنایی چشماش رو باز نگه داره... نفهمید چی شد که موجی شدید اون رو پرت و در خودش گم کرد. همینطور که در خودش میپیچید و دست و پا میزد، صدای آرام و آشنای قدیمی زنی آبها رو آروم کرد. سهون به سرعت صدای مادرش ،که سالها پیش از دستش داده بود رو شناخت. چشماش رو باز کرد و چشم چرخوند. اون جسم آبی درخشان هنوز دورتر از سهون میون لایه های سنگین آب شور  معلق بود.
سهون تصور میکرد، اشعه‌ی طلایی اون رو از بین برده و اون هجوم آشفتگی آب به همین خاطر بوده، اما الان که صدای گرم لالایی مادرش داشت از همون سمت به گوشش میرسید فکر کردن به این موضوع اصلا اهمیتی نداشت. حتی اینکه الان داره راحت روی لایه های آب به اون سمت میدوه و نفس نفس میزنه و با چشمهای سرخ شده لبخندی هیستریک روی لب داره هم مهم بنظر نمیرسید.

صدا: سلام کن به دریا...آیا تو میتونی ببینی؟ ماهِ سقوط کرده و غرق شده رو در اعماق؟ صداش کن...صداش کن شب رو...

-: ما..مام؟!

+: سلام کن به یگانه‌ی غرق شده...درود بفرست به شب...

سهون دلتنگ دوست داشت اشک بریزه و چشماش میسوخت اما فقط تونست خنده‌های منقطع و هیستریک بروز بده. بلند تر صداش کرد اون قامت شنل پوشِ میان نور های آبی رو الان واضح میتونست ببینتش: ماااام...

شاید پنج قدم...که یهو قامت نورانی و سیاه پوش سرش رو بلند کرد و کلاه شنل از سرش پایین افتاد. سهون با شُک نه تنها متوقف شد بلکه قدمی عقب پرید.

با چشمهایی که بیشتر از این باز نمیشدند به موجود روبه روش خیره موند. در همون حالت خیرگی و تعجب اخم کرد. سینه‌اش سوخت...
اون موجود!!...خودش بود؟!
اما نه... اون خودش نبود...

موهای نسبتا بلند و تماما سفید رنگ که آب اونها رو به بازی گرفته بو و آروم نوازش میکرد، پوست شیری رنگ و براق، چشمهای درخشان و هاله‌ی نور آبی رنگی که از چشماش میتابید انگار که منشا اون ذرات نورانی توی آبِ اطرافش بود و در نهایت اون نیشخند تیره رنگ روی لبهاش که برق دندونهای درنده‌اش رو به نمایش گذاشته بود، قطعا هیچ شباهتی به سهون نداشت.

اون بیشتر شبیه "شیطان" بود؛ موج تاریکی و نیشخندش تقلیدی ماهرانه و بی تفاوت با شیطان کاخ مدفون، یعنی جوکر بود.

سهون نفسش  حبس شد اما اینبار این حجم آب اطرافش نبود که میخواست خفه‌اش کنه بلکه فریاد های توی سرش بودند که پر رنگ ترینشون این بود که : این دیگه چه کوفتی‌ایه؟

دیوونگی محض اونجایی بود که صدای خودش از بین لبهای انعکاسِ شیطانیش بیرون اومد و سهونی که فکر میکرد دیگه هیچ چیز  نمیتونه شوکه‌اش کنه رو وحشت زده‌ کرد : مقرر است به جایگاهی که به آن تعلق داری بازگردی... امانتی های ارزشمندم را به من باز گردان، مخلوق...

موجودِ مشابهِ سهون، دستهاش رو به دو طرف باز کرد و سهون حس کرد مثل یک فلز که داره به سمت مغناطیس کشیده میشه، داره به سمت اون جذب میشه. دست و پا زد اما انگار دقیقا از جایی وسط سینه‌اش زنجیری اون رو به شیطان متصل کرده بود و هرچقدر بیشتر مقاومت میکرد، سینه‌اش دردمندتر میشد و تن‌ش رو سست تر میکرد. با تمام نفسی که توی سینه اش داشت  فریادی زد و اطرافش رو حباب هایی فرا گرفتند. بدون اینکه بتونه مقاومت کنه، با سرعت از میون آبهای تاریک به سمتِ اون موجود ِ وحشت ناک که با نیشخندی شیطانی و چشمهایی جهنمی مثل یک شکارچی بهش خیره بود، کشیده شد، درست قبل از اینکه نفس به نفس بشن، نوری شدیدی مثل فلاشر عکس همه جا رو فرا گرفت و لحظه ای بعد محو شد.
صدای جوکر اون رو به دنیا برگردوند.

سهون با نفسی منقطع و خنده های ریز و هیستریک سریع از زیر اب دوش بیرون اومد. سینه اش درد میکرد، درست مثل توههمش البته با شدت کمتر. با چشمهایی که بخاطر سقوطِ مستقیم آب درونشون، سرخ شده بودند، سرش رو به سمت جوکری که با نیشخندی دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و اون رو تماشا میکرد، چرخوند.

جوکر: عجیبه که از ارتش جون سالم به در بردی. این ویو میتونه هر فول استریتی رو گِی کنه، چه برسه به سربازای نظامی که فقط دنبال یه سوراخن...

یه قدم جلو اومد و صورتش رو پوکر کرد: حیف که شخصا دستم به هیچ کدومشون نرسید، وگرنه بعید بود بزارم کویین از خوردن چشماشون بی نسیب بمونه...

سهون که نفسش جا اومده و جز یه لبخند کج روی لبهاش باقی نمونده بود، میون قطرات آبی که از سر و تن‌ش سُر میخوردند، قِل خوردن دو قطره رو از چشمهاش روی گونه‌اش حس کرد. داغ بودند... اون قطره های شور که خیلی سریع گم شدند، اشک های لعنتیِ کمیابش بودن... الان دیگه به شَک افتاده بود که سرخی چشماش بخاطر سقوط مستقیم آب توی چشماش بود یا دردی که سینه‌اش رو میسوزوند.
وقتی چند لحظه پیش رو به یاد اورد. حس بدی که از خودباختگی پیدا کرد و وحشت... یه لحظه سرش گیج رفت و زانوهاش خالی کردن.

جوکر که همه‌ی حواسش خیره‌ی سهون بود، سریعا عکس‌العمل نشون داد: هِی هِی!

اما قبل از اینکه روی سرامیکهای خیس بیوفته، بازوهای قدرتمندِ ارباب جسم سبکش رو بالا کشید و اطمینان بخش آروم گفت: گرفتمت...

سهون دستاش رو دور اون حلقه کرد و سر خیسش روی شونه‌ی جوکر افتاد.

صداش گرفته بود: من مالِ توام مگه نه؟ کسی غیر تو قرار نیست صاحب من باشه، مگه نه؟

جوکر اخم کمرنگی کرد. دستش رو محکمتر دور کمر باریک پسرک گره زد و دست دیگه‌‌اش رو سمت پشت گردن و موهای او برد: سوال داره؟

سهون میخواست توی چشمهای جوکر ببینه، میخواست اون اطمینان رو توی چشمای جهنمیش ببینه. پس سرش رو کمی عقب کشید و دست جوکر هم روی فک تیزش سر خورد: بهم ثابت کن... من ثابت کردم متعلق به توام... تو هم ثابت کن من مال توام...

جوکر بعد از کمی خیرگی توی عمق چشمهای دیوونه‌ی سهون لبخند یه وری زد و سرش رو جلو برد: با کمال میل...

سهون چشماش رو بست و منتظر قرار گرفتن اون لبهای سرخ روی لبهای خیسِ خودش شد ولی نرمی لبهای برجسته‌ی جوکر رو روی پلک بسته‌اش حس کرد.
تمام آشوبها خوابیدند.

نفسهای گرم و خوشبوی جوکر روی پیشونیش می‌نشست. جوکر بوسه‌ای روی پلک بسته‌ی دیگه‌اش گذاشت. چیزی توی سینه‌ی سهون لرزید.
هون اشتباه نکرده بود. با انتخاب جوکر، با انتخاب این راه شیطانی اشتباه نکرده بود، مگه نه؟

این احساس که اصلا شباهتی به اشتباه نداشت؛ هیچ شباهتی به هیچ لحظه‌ای از زندگیش نداشت.
لبهای جوکر که جدا شدند. سهون هنوز هم تمایلی نداشت، چشمهاش رو باز کنه. جوکر آروم زمزمه کرد: از اشکات بیزارم...

حتی سهون هم فقط گرمای اشکهای نایابش رو حس کرده بود اما جوکر اونها رو از میون قطره آبهای دیگه تشخیص و تعقیب کرده بود.

جوکر دوباره گرم و دلنشین زمزمه کرد: برعکسِ صدای خنده‌های مریض و پر دردت که مثل ملودیِ نوستالژی کودکیه... مثل نجوای لالاییِ خالق، توی گوشم... یادآور یه رویای شیرینِ کهنه... امروز انقدر بهت درد میدم تا تمام شبم پر از این ملودیِ گوشنواز بشه...

دستهای سهون از کمر جوکر روی پهلوهاش خزید، دستهای جوکر هم بالا اومدن و صورت سهون رو قاب گرفتن.

و بالاخره اون اتصالی که سهون بیقرارش بود، برقرار شد.

لبهاشون تشنه‌ی هم بودند.
لبهاشون رو روی هم میکشیدند و میمکیدند. زبونهاشون برای مزه کردن همدیگه رقابت میکردند و سهون گه گاه ناله های ریزی توی دهن جوکر از دستش در میرفت.

انگشتهای سهون به سمت دکمه‌های پیراهن  یاسی رنگ جوکر  رفتند.

لمسهای ریز و تماسش تن‌هاشون موج عجیبی در وجود جوکر به وجود می اورد. حرصی، با گزش ریز فاصله‌ی اندکی بین لبهاشون انداخت، چشمهاش رو روی هم فشرد. وجودش داشت مرزهاش رو رد میکرد و بیشتر میخواست. پس لذت گناه که خودش مردم خاکی رو باهاش به تله می‌انداخت این جوری بود.

هون، این پسر برمودایی با چشمهای وحشیش، به تنها گناه جوکر در درگاهِ معبودش تبدیل شده بود؟
جوکر کلافه از نفسهای منتظر سهون روی صورتش، لب زد: شِت... این درست نیست...این درست نیست اما...اما میخوامش...

با خودش زمزمه میکرد، اما سهون هم اونجا بود. شاید حتی شیطان هم اونجا بود و میدید به دام افتادن فرزند خلفش رو...

لبهاش رو با شدت دوباره روی غنچه‌ی لبهای پنبه‌ای سهون کوبید و زبونش رو هم دوباره وارد این بازی گناه‌آلودِ شیرین کرد.

وقتی لباسش توسط دستهای سهون از روی شونه‌هاش سُر خورد و کف حمام افتاد، برای عقب رفتن به سهون فشار اورد و هر دو باهم زیر دوشی که هنوز باز بود قرار گرفتند. سهون رو به دیوار سرد چسبوند.

قطره‌های آب... روی تن‌هاشون... روی صورتهاشون...
رنگها کنار میرفتند.
سفید، سیاه، سرخ...

اما اتصال اونها لحظه‌ای قطع نشد. سهون مُصِّر بود که رنگ لبهای جوکر رو خودش نابود کنه.
دستهاشون برای لمس همدیگه مشتاق بودند و خیلی زود هر دو در حال سوختن توی داغی تن‌ برهنه‌ی همدیگه بودند.

جوکر دستی روی ترقوه و سینه‌ی سهون کشید.
اثری از رد J" " روی اون نبود.

لبهاش رو با صدای بلوپی از آبنبات مورد علاقه‌اش جدا کرد.

دندوناش که خارش عجیبی برای چشیدن دوباره‌ی پوست برفی و نرمِ سهون پیدا کرده بودند، رو به گردنِ کشیده‌اش رسوند و با گازی که ازش گرفت صدای آخ و ته خنده‌ای که توش موج میزد از بین لبهای سهون فرار کرد و انگشتای باریکش شونه های عضلانی جوکر فشردند و  بر روی پوستش ردی سرخ به جا گذاشتند.

بعد از مکیدن و مهری که ثبت کرد، لبهاش رو جدا کرد و روی پوستش زمزمه کرد و با هر جمله بوسه ای روی تن‌ش کاشت: این همون آزمونیه که میگن... تو تنها گناه منی... من بنده‌ی مخلصی بودم تا وقتی که تو رو دیدم... تو بزرگترین وسوسه‌ی خلقتی...جهنمِ باشکوهِ من...

گاز دیگه‌ای از کشیدگی بین گردن و شونه‌اش گرفت: لعنتی، چطور ممکنه تو یکی از اون سربازای زمخت، فاکر و بو گَندو ی ارتش بوده باشی...

سرش رو بالا اورد و توی چشمهای خمار و خاکستریِ آروم هونش خیره شد.

سهون نگاهش خیره‌ی رنگهایی شده بود که داشتند فرو میریختند.
جوکر: این نقاب رو از چهره‌ی من بردار، تنها گناهِ من...

دستهای سهون آهسته به سمت صورت جوکر بالا اومدند و روی رنگها کشیده شدند.

بیشتر شبیه نوازش عاشقانه بود و بالاخره، چهره‌ی واقعی شیطان نمایان شد و نفس سهون رو برید.
ابروهای نسبتا کم پشت تیره، چشمهای کشیده و بادومی مشکی که برق خاصی توشون نبض میزد. پوست برنزه‌ی لعنتیش که جذابیتی صد چندان داشت و بدجور به اجزای صورتش و رنگ خرمایی موهای حالت دارش میومد و قسمت مورد علاقه‌ی هون، لبهای قلوه‌ای و برجسته‌اش...
صدای ضربان قلبش انقدر بلند بود که میشد به عنوان موزیک پس زمینه باشه.
بدون هیچ کنترلی لب زد: شت!

نیشخند جوکر کشیده شد. دستهای سهون صورت جوکر رو قاب گرفتند و بی مهابا برای بوسیدنش هجوم اورد.
دستهای عضلانی و قدرتمند جوکر رو پایین رفتند و کمر سهون رو گرفت و کمی بالا کشیدش و سهون زانوهاش رو دور کمر اون گره زد. یه دستش رو روی رون و نزدیک به باسن سهون گرفت و دیگری رو پشت کمرش محکم کرد.
از دیوار جداش و سمت درب بیرون حرکت کرد، در همون حالتی که هیچکدوم حاضر نبودن فاصله‌ای بینشون قرار بگیره.

هر دو از این زمین جدا بودند.

تخت سلطنتی و کینگ سایز وسط اتاق با تکونهای پر شورشون، به لرزش افتاده بود و زور میزد تا صدایی ازش درنیاد و ملودی بوسه ها و ضربه های این معاشعه‌ی مَجانین رو بهم نریزه.
جوکر برای فتح بیشتر با حرص و میلی دیوونه‌وار توی سهون میکوبید و ناله‌ها‌ی سهون که موج لذت و خنده توشون مشهود بود، داشت به جنون میکشیدش. دست داغش رو روی دهن سهون گذاشت و فشرد. دیگه طاقتش طاق شده بود.
ضربه های آخر و صدای برخورد تن‌هاشون و جوکر که خیره به تنی که محسورش کرده بود، زمزمه کرد: لعنت به من...
ضربه‌ی بعدی رو جوری زد که سر سهون به تاج تخت برخورد کرد.
چشماش رو بست. چیزی توی وجودش سنگینی میکرد.
ضربه‌ی آخرش و خالی شدنش با برخورد شدیدِ چیزی به پنجره‌ی بزرگ اتاق مصادف شد و شیشه‌ها منفجر شدند و کف اتاق ریختند.

سهون هم که توی دستهای جوکر آروم گرفته بود و خالی شده بود. با نفس نفس و چشمهای شوکه به پنجره نگاه کرد.

جوکر اما با همون چشمای بسته از سهون بیرون کشید و همونطور که از روی تن هوس برانگیز زیرش کنار میکشید، قطره اشکی از چشماش روی گونه‌اش جاری شد. قطره ای  داغ و شور که از چشمهای سهونی که محو پنجره و باد شدیدی که پرده‌ی سنگین و قطور رو به رقص دراورده بود و ماهی که چند روز بیشتر به کامل شدنش نمونده، شده بود، جا موند.

مثل اینکه سه کلاغی که با بالهای شکسته دست و پا میزدند و کف اتاق افتاده بودند، مسبب شکستن شیشه‌ها بودند. توی سر سهون که بخاطر لذت چند لحظه پیش کاملا گنگ و مست بود فقط یه چیز بولد شد.
«اتاق جوکر پنجره‌ی واقعی داره...»

جوکر دستی به صورت اش که هنوز نمناک و خیس بود کشید.

از جاش بلند شد و ربدوشامبر ابریشمی‌ِ سیاه و طلایی رنگش رو تن کرد. و کنار تن برهنه‌ی سهون، لبه‌ی تخت نشست.

سهون با خنده سعی کرد توجه ش رو جلب کنه و سکوتش رو بشکنه: انگار آسمون هم دیوونه شده امشب...

جوکر دست دراز کرد و ملحفه‌ی مشکی و طلایی رنگ رو روی تن سهون کشید.

سهون نگاهش رو از ملحفه، دوباره به چهره‌ی پرستیدنی جوکر داد. لبخندی روی لبش نشست، دست جوکر رو توی دستش گرفت: هِی مستر جِی! فکر کنم...دوستت دارم...

جوکر بالاخره دست از فرار کشید، سر چرخوند و به چشمهای گربه‌ای پسرک خیره شد...نه، غرق شد...
در لحظه، به سالیان سال قبل کشیده شد... توی همین اتاق... کنار تختی که همینجا قرار داشت روی زمین زانو زده بود و الهه‌ی تاریکی رو ستایش مینمود؛ در حالیکه خالقش، کیتن وحشیِ آروم گرفته توی دستهاش رو مثل مادری، نوازش میکرد.

« نگاه حسود و ناراضیِ بنده‌ی مخلص‌ش از توجه و نوازش اون کیتن، به سوی الهه‌ی تاریکش کشیده شد و با صدایی آروم و محتاطانه گفت: شما علاقه‌ای به گربه ها و رسیدگی بهشون ندارید، مگر گاهی که به عنوان میان وعده اونها رو میل میکنید؛ پس میشه بپرسم چرا این گربه‌ی سرکش و آشوبگر با بقیه براتون متفاوته و برعکس انقدر بهش رسیدگی میکنید؟

صدای خنده‌ی  دلنشین و گوشنواز شیطان توی اتاق پر سکوت، طنین انداز شد: حسود نباش زیبای من...حسادت یک ویژگی شوم و جهنمیه؛ از دیدنش لذت ببر چون به هنگام تماشا لذتی شور و شیرین داره اما خودت هرگز درگیرش نشو چون طعم وجودت رو تلخ و آشفته میکنه. یادت باشه! تو فرستاده‌ی سیاهِ تاریکی هستی، تو قراره خالق حسادت باشی نه بنده‌اش...

انگشتای باریکش گربه‌ی پشمالو با چشمای درخشانِ خاکستری روشن رو به دستای بنده‌اش سپرد و همونطور که به تقلای مرد و کلنجار کیتن با او لبخند میزد، دستش رو روی موهای خرمایی رنگِ جوان قرار داد. گربه توی دستهای مرد آروم گرفت.
-: من این یادگاری رو برای تو خلق کردم. سرکشی و آشوبگری این موجود در طغیان فردا تو رو بیدار نگه میداره...

مرد همونطور که با روحی آروم بخاطر نوازش های معبودش، به جسم آروم گرفته‌ی کیتن لبخندی محو میزد، سرش رو بالا اورد و با چشمهای سیاهش به تیله های درخشان و آبی رنگ خالقش خیره شد: طغیانِ فردا؟

جوابی برای سوالش دریافت نکرد، اما...: میدونی که دوستت دارم؛ تو از عشق بی پایان من خلق شدی... گناه برای تو مقدسه و عشق برای تو بزرگترین قربانی...پس وقتی پیداش کردی من رو حاضر خواهی یافت. تو بنده‌ی مخلصِ من...
دستهای سردی که روی گونه‌اش نشست: زیبایی فریبنده‌ی ابدی تو نیازمند نقابی‌ست تا زمانش رو بیابی... اون رو هم مثل من به خنده بیار. یادت که نمیره درد لذت ابدی ماست...»

نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد و آروم و ملایم دستهاش رو روی چشمهای درخشان و خواستنیِ سهون گذاشت.
حالا میفهمید چرا این چشمها براش آشنا بودند. چرا انقدر دیر یادش اومد؟ شاد هم خیلی وقت بود متوجهش شده بود اما نمیخواست باورش کنه...آره، جوکر قبلا هم به این فکر کرده بود:

فلش بک چپتر بیستم:
« اوه سهون...سهون... هونی کوچولو...
سرباز شجاع صلح...
بازنده‌ی قدرتمند مرگ...
یا شاید هم یه کیتن ملوس با چشمای وحشی که توی جلد یه زندگیِ تراژدی‌وار تناسخ پیدا کرده...هه...»

فلش بک چپتر چهاردهم:
« جوکر آرنجهاش رو روی زانوهاش گذاشت به سمت جلو خم شد: اینکه "اون" هم از گربه ها خوشش میومد، یعنی بدش نمیومد؛ البته نه از هر گربه ای...گاهی میذاشت چندتاییشون دور و وَرش بپلکن...
خنده‌ای کوتاه میکنه و دوباره به پشتی صندلی تکیه میده: میگفت خوشمزن...
جوکر چشماش رو کمی ریز میکنه و تمام سهون رو از نظر میگذرونه و بعد آروم اما جوریکه سهون بشنوه میگه: شاید باید امتحانش کرد تا بهش حق داد...
جوکر توی ذهنش ادامه داد شاید هم روزی برسه که بهش حق بدم چرا هیچوقت اون گربه‌ی یکی یدونه و وحشی رو مثل بقیه ندونست... شاید..."    »

«آیا من گمراه شدم یا مستقیم ترین صراط رو برای رسیدن به کمال و تو پیدا کردم؟ آیا این پسرکِ آروم گرفته یک آزمونه یا نشانه‌ا‌ی از سوی تو؟ تمام مدت این بازی بزرگ رو متعلق به خودم میدونستم و حالا میدونم که جز مهره‌ی سربازی در صفحه‌ی تو نیستم... حضور شب رو احساس میکنم...تو اینجایی، میدونم...»
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری؛ اما به یاد داشته باش! سقوط به جهنم آسان است...

*به حرف شیطون گوش ندید و تنبلی نکنید نظر بدید، باشه؟😉
ببینید من چه بچه‌ی خوفیم، به حرف شیطون گوش نکردم و این دفعه زودتر از وقتی که میخواستم آپلود کردم😁😇

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now