×Chapter62×

104 47 67
                                    

به یکی از مهمترین چپترای "آپوپیس" خوش آمدید!





یه حس بدی از خواب میپروندش، یه حس خیلی بد...

نگاهش توی  تاریکی خوابگاه ریز شده و دنبال دیان روی تخت کناریش گشت، اما ندیدش و این آشوب درونش رو دو چندان کرد. نگاهِ نگرانش رو چرخی دداد که یهو متوجه جسم مچاله شده‌ای پایین تخت روبه رو شد. اونجا جای خواب بکهیون بود؛ تختی که هیچوقت صاحبی جز اون نداشت البته به جز دو دفعه که بکهیون در کمال تعجب و شگفتی بقیه اون رو به سهون یا بهتره بگیم اون خائن، بخشیده بود.

از جاش بلند شد و سمت بکهیون رفت. آروم جوری که بقیه رو  بیدار نکنه صداش زد ولی جوابی نگرفت. نگاهی به پوزیشن بد بدن چمباتمه زده‌ی بکهیون انداخت و با دودلی کنارش رو زانو نشست و دستش رو روی شونه‌ی اون گذاشت: بک...

بکهیون خیلی آروم سرش رو از روی زانوهاش برداشت و کمر خشک شده‌اش رو صاف کرد.

برق چشماش که نشون میداد خیسن، باعث سردرگم شدن سباستین شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره: اِممم... میگم اینجوری بدنت درد میگیره... برو رو تخت استراحت کن...

بکهیون همینطوری بهش زل زده بود و انگار نشنیده سب چی گفته بعد از مکثی که سباستین رو بیشتر گیج میکرد آروم زمزمه کرد:  ممکنه دیده باشتش...

سب با ابروهای بالا پریده همونطور با تُن صدای پایین گفت: چی؟

بکهیون نگاهش رو چرخوند و به افق تاریک روبه روش خیره شد. باز هم بی ربط اما با صدایی لرزون و آهسته جواب داد: اما...اما ممکن نیست فهمیده باشتش... نه! نمیشه!...

چیزی رو بیشتر توی مشتش فشرد که سباستین با دیدن آشفتگیش اصلا متوجهش نشد.

سباستین با احتیاط دوباره دستش رو روی شونه‌ی اون گذاشت و نگران صداش زد: بکی؟

ایندفعه فشار دستش رو برای اطمینان دادن بهش بیشتر کرد و بکهیون تکونی خورد و بعد از اینکه دو-سه بار پشت سرهم پلک زد، سرش رو سریع سمت سباستین چرخوند.

خودش رو جمع جور کرد و تن‌ش رو تکونی داد: سب؟! چی شده؟!

سب نخواست بهش بگه که داشته هذیون میگفته، پس گفت: هیچی... داشتم میرفتم دنبال دیان بگردم، دیدم اینجوری خوابت برده، گفتم بیدارت کنم رو تخت بخوابی...

بکهیون نفس عمیقی کشید و چشماش رو روی هم فشرد. سرش تیر میکشید. دستی توی موهای پریشونش کشید و شقیقه اش رو ماساژ داد: آها... ممنون...نفهمیدم چطور خوابم برد...

سباستین نمیخواست بگه که اونم نفهمیده چه اتفاق لعنتی برای بک و دیان داره میوفتته که یهویی  انقدر بهم ریختن...

با یادآوری دیان، سریع از جاش بلند شد و نگران گفت: من باید برم دنبال دیان، کل روز حالش یه جوری بود، گیج میزد و خودش نبود. نگرانشم...

بکهیون نگاهش رو بالا گرفت و بهش گفت: بزار منم باهات میام...شاید کمک لازم داشته باشی...

سب سری به تایید و تشکر تکون داد و جلوتر از خوابگاه زد بیرون. بکهیون که تنها شد اخمی کرد؛ اون گردنبند و زنجیر رو توی مشتش فشرد و بلند شد.
موافق با فکر  و عقلش توی سرش با اینکه اصلا دلش باهاش راه نمیومد و دوست داشت انکار کنه، مشتش رو باز کرد و به گردنبند و نشان خاصش خیره شد. نفس عمیقی کشید. حتی اگر اعتماد به نفس چندانی  براش باقی نمونده بود اما بخاطر تنها چیزی که براش مونده بود باید میجنگید: قایم شدن دیگه بسه...

زنجیر رو دور گردنش انداخت و بستش. مدالِ گردنبند رو از یقه اش داخل فرستاد و با قدمهای سریع دنبال سباستین رفت.

سباستین از یه طرف دیگه و بک از راهرویی دیگه جدا شدند تا دنبال دیانِ بد حال بگردند، در همین حین بکهیون راهش به سمت راهروهای انتهایی و انبارها کشیده شد و در بین سکوتی که پایگاه رو فرا گرفته بود صداهایی به گوشش رسید. با اخم کمرنگی به یوکیمورا که داشت یه مرد قد کوتاهی که چشماش و دستاش رو بسته بودند رو به انبار مخفی‌ای که هرکسی توی پایگاه ازش باخبر نبود میبرد و با اخم و بد خلقی همونطور که صداش رو کنترل میکرد و سعی میکرد آهسته حرف بزنه  گفت: بِبُر اون صداتو... مگه اربابت، جوکر به خفه بودن و حرف گوش کن بودن عادتت نداده؟ پس ببند اون گاله رو...

ابروهای بکهیون بالا پریدند. تازه شناخت اون مرد قد کوتاه رو... اون ازوالد کابلپاد بود، معروف به پنگوئن...کسی که بسیار توی آمریکا نفوذ داشت و چند دوره شهردار گاتهام هم شده بود. البته بکهیون اون رو جور دیگه ای هم میشناخت؛ جوری که کس دیگه‌ای نمیشناخت...

وقتی متوجه شد که نگاه یوکی همزمان با وارد انبار شدن داره اطراف رو هم دید میزنه، سریع پشت دیواری قایم شد. صدای در انبار رو که شنید، نفسش رو آزاد کرد و برگشت به انبار نگاه کرد. آشوب درونش بیشتر شده بود اما نگاهش مصمم تر میشد.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now