×Chapter48×

129 57 50
                                    

ده دقیقه قبل...
کریس صفحه‌ی گوشیش رو خاموش کرد و با قدمهای سریع به  قسمت انتهایی لیموزین فوق خفن و سوپر لاکچری که از بیرون به یک تریلی لوکس تماما سیاه شبیه بود ، رفت که با چند پله از قسمت دیگه جدا میشد.
قبل از بالا رفتن از اون چند پله‌ی کوتاه، کُت‌ش رو مرتب کرد و بعد با ظاهر آراسته‌اش، خدمت اربابش حاضر شد.
سعی کرد توجه اربابِ بزرگش رو که با دو پسر شرقی مشغول بود، رو جلب کنه: قربان، باید خبری رو به عرضتون برسونم...
جوکر بی تفاوت نسبت به دو پسر ظریف اندام و چشم بادومی که در پی بیدار کردنِ اژدهای زیر شلوارش هرگونه ترفندی رو بکار گرفته بودند، لیوان کریستالی که نیمه پر بود از مشروبی ترکیبی و فوق قوی، البته طبیعتا نه برای موجودی  ذهن پریش و جنون زده مثل جوکر، رو مزه مزه میکرد: برسون خبرت رو...
کریس نگاهش رو بین دو پسر که با اومدن کریس در کارشون تعلل ایجاد کرده بودند، چرخوند.
جوکر با کلافگی اونها رو از تن نیمه برهنش کنار زد: دِ بنال...
کریس نگاهش رو به اون داد و بی مکث گفت: اون پسره، "محموله" رو از پایگاه کلور دزدیده و علاوه بر این پایگاهشون رو به یک گودال مخابراتی تبدیل کرده و سیستمهاشون رو به کلی از کار انداخته...
لبهای جوکر برای کنترل خنده‎اش غنچه شدند.
لیوانش رو بالا اورد و قلوپی بزرگی از اون نوشید.
کریس قدمی جلو اومد: اگر امر بفرمایید، بفرستم سراغش...

جوکر لیوان رو از لبهای مزین به کج خندش دور کرد: نیازی نیست... بهت که گفته بودم، اون با بقیه فرق داره؛ اون برعکس خیلی از شما، خودش میدونه باید چیکار کنه...
لیوان رو آروم چرخوند.
بعد از چند لحظه نگاهِ خبیثِ خیره به افقش رو به  سمت کریس چرخوند: چقدر دیگه مونده تا به کازینوی اون " پنیِ" کون لقِ کله کیری برسیم؟
کریس: سه بلوک دیگه بیشتر فاصله نداریم، قربان...
لیوان رو روی میز کوچیک چسبیده به مبل گذاشت، از جا بلند شد. زیپ بازه شلوارش و کمربندش رو بست و بعد شروع به بستن دکمه‌های پیراهنش کرد. با همون آرامش خاص و نیشخند شیطانی چشماش که کریس میدونست جهنم رو پشتش نگه میداره.
کریس کت اربابش رو براش آماده کرد و به دستش سپرد.
بشکنی زد و یکی از پیشخدمتهای لیموزین با جعبه‌ای پیش اونها حاضر شد.
کریس جعبه‌ی مخصوص رو از اون خدمتکار گرفت و با احترام جلوی جوکر بازش کرد.
جوکر دست آخر رو به کت و کرواتش کشید و نگاهش رو به عینک آفتابی توی جعبه داد. نفس عمیقی کشید و عینک رو برداشت و به چشمای تاریک و سایه اندودش زد.
با قدمهای مستبدش به سمت پله ها رفت، اما قبل از پایین رفتن، سرجاش ایستاد. خطاب به کریس که الان پشت سرش قرار گرفته بود گفت: آها، راستی... این دوتا رو هم به کویین تقدیم کن... شاید اون برعکس من باهاشون حال کنه...
کریس نیم نگاهی به دو پسرکی که جز پایین تنه اشون هیچ پوشیدگی‌ای بر بدن لرزونشون نداشتند، انداخت و گفت:چشم...
تریلی دو دقیقه‌ای بود که جلوی کازینوی پنگوئن متوقف شده بود و از وقتی خبر اومدن جوکر بینشون پخش شده بود، اعضای دارک همه بیرون از کازینو منتظر جوکر بودند؛ درواقع کسی که به این پارتی دعوتشون کرده بود.
جوکر با اکراه از پله‌ی تریلی لوکس‌ش پایین اومد.
قدمی در خیابون گذاشت و نگاهش رو به سمتِ خورشیدِ توی آسمونِ نیمه گرفته دوخت.
لبخندی کشیده بر لبهای سرخِ تیره‌اش نشوند.
بعد از تأملی نگاهِ مستقیمش رو از خورشید گرفت و لبخندش در آنی محو شد و اخمهاش در هم گره خورد: ازت متنفرم...
نگاهش رو به ورودی کازینو و جمعیت منتظر و متعجب اطرافش، که خیره به اون بودند، داد. بینشون پر از پچ‌پچ و هیجان بود. مجانین همه جمه بودند.
البته اعضای اصلی دارک منتظر شرف یابی جوکر نمونده و داخل شده بودن، الباقی با ورود جوکر خفه خون گرفته و ورود با ابهت و شیک اون رو نظاره کردند.
"پویزن آیوی" که کنار کت وومن ایستاده بود، خودش رو با قدمهای تند، به جوکر رسوند و با نیش باز به اون نزدیک شد، اونقدری که نفسهای ممسمومش توی صورت جوکر پخش میشدند: باورم نمیشه! مستر جِی واقعا اینجاست! تا اینجا ندیده بودمت، باورم نمیشد!
کت وومن جلو اومد و گفت: حالا که دیدی... شرط رو رد کن بیاد هانی...
آیوی نگاه چپ و دهن کجی به اون کرد و دوباره با چشمای براق به سمت جوکر رو برگردوند: خب... نمیخوای چرایی این دورهمی رو معلوم کنی...
جوکر در حالیکه چشماش برق میزدند با چهره‌ای پوکر به اون نگاه کرد: عجله نکن، به اونجاش هم میرسیم...
جوکر اون رو از مقابل خودش کنار زد ک و قدمی از اون دور شد که اینبار سلینا(کت وومن) راهش رو بند اورد: جِی واقعا نیمخوای بگی چه خبر شده؟
جوکر سرش رو کنار گوش اون برد و با نیشخندی نجوا کرد: فقط اینو بدون که بالاخره قراره این بازی رو تمومش کنم...
سرش رو عقب کشید و به چهره‌ی خالی شده‌ی سلینا نگاه کرد و نیشخندش تشدید شد.
میدونست دل سلینا لرزیده و دیدن این براش فان و لذت بخش بود. سلینا یه " خوبه"ی کوتاه زیر لبی گفت و برای فرار از نگاه جوکر و افکار خودش با قدمای سریع بین جمعیت رفت و دور شد.
نگاه جوکر روی جمعیت چرخید و نیشخندش محو شد. دوباره به سمت پویزن‌آیوی چرخید: کجاست؟ نمیبینمش؟
آیوی خودش رو به نفهمیدن زد: کی؟
جوکر با اخم یک قدم فاصله‌ی بینشون رو پر کرد و دندوناش رو بهم فشرد:خیلی دلت برای جهنم تنگ شده نه؟
آیوی هول کرد و تکونی خورد، اما با اخم و تخس جواب داد: من نمیدونم کجاست. اصلا شاید خودش نخواسته بیاد...
میخواست عقبتر بره و جیم بزنه که جوکر از اون سریعتر عمل کرد.
دست چپ جوکر از جیب شلوارش بیرون اومد، در یک حرکت کتش کنار زد و از پشت کمرش اسلحه‌ی بنفش و طلایی‌اش رو بیرون کشید.
اون  رو زیر گلوی آیوی فشرد: بهش خبر ندادی، مگه نه؟
سکوت پر ترس آیوی و چشمای هراسونش که میخواست از نگاه چهنمی جوکر فرار کنه، جواب دادند.
جوکر غرید: دِ آخه چندبار بگم، تا بره توی اون کله‌ی پوسیده‌ی سمی‌ت؟ هان؟ تو باید همیشه با جاناتان باشی. باید در خدمت اون باشی، فهمیدی یا نه؟
(جاناتان=مترسک)
پویزن آیوی با چشمای تخسی که نمیذاشت ترس تبدیل به اشک بشه به اون خیره شد و با فکی منقبض، سر تکان داد.
جوکر تاکید کرد: دفعه‌ی دیگه‌ای در کار نیست...تنبیهت رو میسپارم به دارک انجل...
اسلحه‌اش رو پایین اورد و گذاشت پشت کمرش و بدون نگاه به اون اضافه کرد: حالا هم برو دنبالش بیارش اینجا، سریع... به احتمال زیاد هنوز توی کلبه‌اشه...
"باشه"ای آروم و با اکراه شنید: نشنیدم چی گفتی؟
آیوی اینبار بلندتر و با حرص گفت: باشه، چشم...
جوکر سری تکون داد و دستی به کتش کشید: خوب شد... بهتره که یک ثانیه هم برای رفتن تعمل نکنی، چون باید پیاده بری دنبالش...
آیوی خواست ببره که جوکر مچش رو گرفت: شرطت با سلینا رو یادت نره...
چند قدم عقب عقب رفت و با چشمای زهرآگینش به قامت شرور اعظم خیره شد. بعد چرخید و شروع به دویدن و دور شدن کرد.
جوکر نفس عمیقی کشید و پوفی بیرون داد. با قدمهای شاهانه و موزون و ستهایی که با اعتماد به نفس توی جیبش فرو کرده بود، به سمت ورودی کازینو رفت.
قدمهاش توی سالنِ بزرگی که شلوغی و همهمه‌ی قبل از ورودش رو نداشت، متوقف شدند.
سرش رو سمت مدهتر چرخوند،که فاصله‌ی چندانی باهاش نداشت.
با اشاره‌ی انگشتش، مدهتر با اکراه، جلوتر اومد و لبخند گشاد و اجباری‌ای بر چهره‌اش نشوند: به‌به مستر جِی! مطمئن نبودم اینکه قراره بیای دروغه یا راست ولی مثل اینکه واقعا یه خبراییه، نه؟
جوکر چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت: فعلا نه وقت و حوصله‌ی صحبت اضافی رو دارم و نه دلم میخواد بیشتر از این اینجا باشم؛ پس بی سر و صدا دنبالم میای و وقتیکه صدات کردم، میخوام تنها کاری که "میشه گفت" توش از بقیه بهتری رو انجام بدی...
مدهتر، شخصیت شروری که با کنترل ذهنی و هیپنوتیزم‌های مهار ناشدنیش(البته به جز روی بروس وین و جوکر) خودش رو بالاکشیده بود و یه جورایی از اینکه همیشه مجبوره زیر سایه‌ی قدرتمندتر از خودش باشه و کوچیک شمرده بشه بیزار بود، لبخند محو شده‌اش رو تبدیل به نیشخند کرد: هی هی جِی. گوش کن، من پادوی تو نیستم، اوکی؟... میدونی که، هیچکس نمیتونه کاری کنه که من آدم حرف گوش کنی باشم؛ مگر اینکه خودم بخوام...پس باید بدونم چی بهم میرسه...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now