×Chapter13×

169 66 26
                                    


اینکه براش هیچ نگهبانی نگذاشته بودند، عجیب بود؛ ولی اینکه حالا حدود پونزده دقیقه است که توی این کاخ تو دو تو و عجیب و غریب میچرخه ولی حتی یک نفر رو هم ندیده یا کسی سراغش نیومده، عجیبتر...

گه گاهی سایه ای شبح وار اطرافش حس میکنه اما وقتی بر میگرده، هیچی نمیبینه...

محیط کاخ تا به اینجاش که مجلل اما تاریک، با تمهای سیاه و طلایی و قرمز و خاکستری و هرچی رنگ تیره بود، دیزاین شده بود. دیزاین قسمتها گاهی ترسناک و زشت و یه جاهایی مثل یک قصر، بود.

فضای کاخ لاف حسی که بد بنظر میرسید اما در عین حال یک هیجان خاصی رو بهش منتقل میکرد رو به تن سهون می انداخت...

بیشتر از پونزده دقیقه دور خودش میچرخید و نه به ابتدایی میرسید نه به انتهایی و این کلافه و عصبی اش کرده بود.

از طرفی فشار روی مثانه اش به قدر زیاد شده بود که دیگه به اجبار قدم بر میداشت.
نه میتونست یکجا بایسته و نه میتونست زیاد راه بره...
عصبی شده بود.
از یک در لعنتی دیگه هم عبور کرد و نوار فحشهاش که به انتها رسیده بود رو دوباره رپلی کرد.

قدمهاش ناموزون و کج و کوله شده بودند. کمرش رو می خم کرده بود و دستاش از فشردن لبه پایینیِ سویشرتش توی مشتاش، به رگ وَرم داده و سفید شده بودند.
دیگه تحمل داشت تموم میشد. عضلات بدنش منقبض شده بودند و به اجبار میتونست حرکت کنه.

حالا به جایی رسیده بود که تنها راه مقابلش توی اون سالن بزرگ یه راه پله ی کوفتی بود که سهون هر آن احتمال میداد پله ی بعدی رو که بالا میره کنترل خودش رو از دست بده و گند بزنه به کاخ لعنتیِ جوکر...

دست راستش رو زیر شکمش گرفته بود و با دست چپش نرده های طلایی رنگ رو...
آه و ناله هاش داشت شدت میگرفت و اون با گزش لبهای پنبه ایش خفه اشون میکرد و قدمهای درهم پیچ خورده اش رو بالا میبرد.

صدای پاهایی باعث شده لبهایش رو از چنگال دندونهاش دربیاره و قبل از اینکه چشمش به صاحب صدای پا بخوره و اونو ببینه، صدای لرزونش رو بالا ببره: هی...هــــــــی ...کسی اونجاست؟

صدای قدمها متوقف شد و سهون با لبخندی بیجون آخرین پله ها رو سریعتر بالا رفت.

هنوز چهره ی اون پسر قد بلند و سیاهپوش رو ندیده بود که پسر روشو برگردوند و با قدمهای سریع به سمت جهت مخالف حرکت کرد.

سهون قدمهای نامیزونش رو تند به سمت اون برداشت و صداش رو بالا برد: هی، هی ، با تو ام یارو...فاک!

وقتی پسر بیتوجه به اون سریع پله های سوی دیگه رو پایین رفت سهون دوست داشت فریاد بزنه «عوضیِ لعنتی مگه کَری حرومزاده» ولی وقتی دهن باز کرد، جز آهی عمیق بخاطر وضعیت بحرانیش و دیوار تحملی که درحال فروپاشی بود، چیزی از دهنش خارج نشد.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now