برنز تایگر لیوان بزرگِ طرح آناناسیه آبجوش رو روی میز کوبید و گفت: دقیقا از چه کوفتی حرف میزنی جوکر؟
جِی با خونسردی جواب داد: از آیندهای نچندان دور...
جام شامپاینش رو بالا اورد و با یک ضرب محتویاتِ تلخ مزه و گَسش رو نوشید.
صندلیش رو عقب هُل داد و صدای کشیده شدن پایههای چوبیش بر سرامیکها، سالن رو پر کرد.
از جا بلند شد و همونطور که دست راستش توسط عصای زمرد نشانش اِشغال شده بود، به سمت ریدلِر که با سیگارِ برگی در دستانش و اولین صندلی نزدیک به او در سمت چپ میز بلند بالا جاگیر بود، قدم برداشت.
با دو انگشت بلند و باریکش، سیگار رو از میان انگشتای دست بیحرکت ریدلر بیرون کشید و بی توجه به نگاه منتظرِ اون و بقیه، پوکی بهش زد و دود غلیظ اون رو بیرون فرستاد.
زمزمهی شنیدنیای کرد: لوئیکس¹...
ریدلِر همونطور که سیگار دیگری از باکس چوبی و طرحدارِ روی میز برمیداشت و آتش میزد، کلافه گفت: نمیخوای مثل آدم حرفت رو بزنی؟...منظورت از آینده چی بود؟
جوکر نگاهش رو به سمت او چرخوند و گفت:دارم از آیندهی کاراگاه خبره ی تبهکاری که سیگار چند ده دلاری میکشه، حرف میزنم...
ریدلر پوکی به سیگار آتیش خوردهاش زد و با بیخیالی گفت: پنجاه-شصت دلار فقط واسهی مستر جِی پول خُرده...
"هاش" کلافه از این حرفهای بی سر و ته به صندلیش تکیه زد و دست به سینه گفت: قراره همینطوری ادامه بدیم؟ حوصلهی من که داره سر میره. میدونید هم که حوصلهام وقتی سر میره چی میشه...
نگاهش رو به جوکر داد و گفت: قبلا جذابتر رفتار میکردی...
لوترِ هم پوزخندی زد و گفت: چون حداقل قبلا میشد گفت از ماست...
جوکر پوک دیگری از سیگار محبوب میان عموم گرفت و نگاهش رو از میان اون دود غلیظ به چشمهای سرسخت و سردِ لکس لوتر که تکیه زده به صندلی اش به اون خیره بود داد. پوزخندی زد: من هیچوقت از بازندهها نبودم...
دستش رو پشت صندلی اون گذاشت و بطرف لکس لوتر خم شد و با صدای هاسکی طور و مخوفش گفت: مخصوصا بازنده هایی که از جنس خاکان...
همونطور که سیگار رو روی میز، کنار دست لوتر جوری که داغی اون پوستش رو حواسش رو هشیار کنه، خاموش میکرد، دوباره صاف ایستاد.
لکس لوتر به کمی تعلل نیاز داشت برای جواب دادن به کلمات پر پیچ و خم مردی که همه متفق القول بودن بر این حقیقت که " او آدم یا به قول خودش موجود خاکی نیست؛ او از شیطان است و از جنس آتشِ جهنمی"...
جوکر هم این فرصت رو به درازا کش نداد و در کسری از ثانیه ادامه داد: شما بازنده اید، چون هنوز رسم بازی های بزرگ رو بلد نیستید... شما فکر کردید دارید همون جنایتهای کوچولو و موچولوی خودتون رو انجام میدید و با ترسوندن و تهدید کردن اون کله گندههایی که اینهمه سال تونستن شما رو با اینهمه دبدبه و کبکبه از کل جهان مخفی کنن، اونم با دوتا دونه توپ و تفنگ، موفق میشید...
همشون دهن باز کردن تا جواب کلماتِ بی پروا و گستاخانهی جوکر رو بِدن اما جانشین خَلَف شیطان همونطور که پشت سر لوتر ایستاده بود، برای ادامهی حرفهاش صداش رو کمی بالاتر برد و لبهای اونها رو دوباره بهم دوخت: شما یادتون رفته که اینبار با یک "سوپر هیرو" روبه رو نیستید، شما با جماعتی از سیاستمداران و قدرتمندای جهانی طرفید که برای باقی موندن بر منسبِ قدرت میتونن بدتر از هر جنایتکاری باشن، چون زیر پرچم صلح ان...
راس الغول(رایشلگول هم تلفظ میشه ) با اخم پهنی، تشر زد: ما هممون، همه چی رو میدونیم جوکر، دلیل جمع شدنمون اینجا و با این تجهیزات همینه...
و با نیشخندی ادامه داد: ما همهی اونها رو زیر نظر داریم...
مستر فریز اضافه کرد: رِیشالگول فکر همه جاشو کرده...
دکتر اختاپوس همونطور که به مقابلش نگاه میکرد، تک خندهای مُتمسخر به جوکر کرد و گفت: پسرشیطان(جوکر) "فکر کرده" ما همینطوری از رو هوا و دلخوشی اینکار رو شروع کردیم...
جوکر پوزخندش رو غلظت میبخشه و اونهم بدون اینکه به کنار دستش، جایی که اختاپوس نشسته بود بنداز،گفت: من به خودم زحمت "فکر کردن" نمیدم، وقتی میبینم نتیجه گیری یک "مثلا" دکتر، نقشه ها و تاکتیکهای احمقانهایه که میتونه نام خاندان آرخام (آرکهام) رو به فاک بده، یا "زیرو"ی² عزیز با اعتماد بیجاش چجوری خودش رو...
"دارک انجل" که میدونه پشت حرفهای بی سر و ته جوکر دونستنهای زیاده، اجازهی جواب افراد نشسته دور میز رو با کلامش، نمیده: جِی واضح بگو چی میخوای بگی؟ تو چیزی میدونی که ما نمیدونیم؟
قدمهاش رو از سر گرفت.
از کنار صندلی لوتر میگذره.
تنها صدای گامهای جوکر با اون کفشهای براقه که تنِ سکوتِ سالن رو میلرزونه.
جوکر: همونی که همه میدونیم، مای لِیدی...اینکه "شما، بدونِ من، از پسش، بر، نمیاید"...
قاطعیتی پر تحکم...
لکس لوتر با اخمهای درهمی مشابه بقیه، برخلاف هفت نفر دیگر دور میز حاضر جوابی میکنه: تا اینجاش خوب تونستیم، از اینجا به بعد هم.....
جوکر حرفهای بیخود و مغرورانهی بی پایهی اون رو خاموش کرد: هِی لوتر، بگو ببینم، سنت چقدره؟ اونقدری هست که تونسته باشی دربارهی "اوپنهایمر" چیزی شنیده باشی یا اتفاقی به گوشِت خورده باشه؟ قطعا فقط بچه های زیر شش سال هستن که دربارهی بمبهای هستهای و جنگ اتمی هیروشیما شنیدن ولی درک نمیکنن قضیه چی بوده؟
دست لوتر روی میز مشتی فشرده میشه و فکش منقبض...
دکتر اختاپوس نگاهش رو به جوکر که به نگاه غرندهی لوتر بیتفاوت بود و پوزخند میزد، پرسشگرانه و کنجکاو گفت: یعنی چی؟!خبری به گوشِت رسیده؟
جوکر خونسردانه پشت صندلیِ ریش الگول ایستاد. دستاش رو روی لبهی چوبی پشتیِ صندلی گذاشت، خم شد و سرش رو کنار سر "سر دیو" کشید و با تعجبی ساختگی رو به بقیه گفت: یه نفر اینجا گفت، همتون همه چیز رو میدونید ولی مثل اینکه اونقدرها هم که ادعا میکنید با هم متحد و به هم نزدیک نیستید...
لبهاش رو سمت گوش مردی که موهای شقیقه اش یک دست جوگندمی بود، برد و اروم و زمزمه وار: یعنی پنهانکاری و دودَره بازی هم میتونه از عوارض دورهی سالمندی باشه...
قطعا قرار نبود بقیه از شنیدن این زمزمه بی نصیب باشن.
برنز تایگر مشتش رو به میز کوبید که تن میز سنگین چوبِ تیرهی ماهونی رو به لرزه دراورد و خطاب به رِیش فریاد زد: توی حرومزاده اینو از ما مخفی کردی؟
مستر فریز با فکی فشرده همونطور که مثل بقیه به رایشالگول خیره بود غرش سردی کرد: سوال نداره که، معلومه کرده...
مهای سرد از لباس بزرگ و دستگاه او آزاد و شروع به پخش شدن در فضا کرد.
جوکر با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت، چشماش رو درشت کرد و بعد از اینکه لبش رو کوتاه گاز گرفت، آروم از کنار سر مرد متهم شده، عقب کشید و صاف ایستاد.
آروم و با نیشخندی شیطنتبار گفت: اوپس...
« نفاق و فتنه؛ یکی از مهمترین و کاربردیترین روشهای تاریکیه برای برنده شدن،که حتی شیاطین بهش میبازن...»
.
.
.
سعی کرد لحنش ترسیده و صداش لرزون نباشه در مقابل اون چشمهای وحشی و درنده: من برای درگیری اینجا نیومدم...
تو-فیس با نیشخندی وحشتناک جلوتر اومد: مسئله اینه که تو قطعا به خواست خودت اینجا نیومدی...
سهون دستاش رو به معنای جلوگیری جلو برد.
درواقع نمیدونست از کی و از کدوم طرف باید جلوگیری کنه؛ چون در حصار افرادی شیطانی گیر افتاده بود که ظاهراً همشون قصد نابود کردنش رو داشتن: ببینید، من یه گروگانم. آسیب زدن به من هیچ سودی براتون نداره و حتی ممکنه دردسر ساز هم بشه...
مردی با چهرهای سیاه و که استخوانهای جمجمه هاش خیلی برجسته و مشخص و چشمهایی به خون نشسته بود، با صدای وهم آمیزی و دو رگهای گفت: خیلی بد شد...چون ما عاشق دردسریم...
صدای خندههای شیطانی توی سالن پیچید.
سهون نگاه سرگردونش رو به سمت جایی که درب سالنی که جوکر توش پنهان شده بود کشوند. زیادی دور و غیر قابل دسترس بنظر میرسید. نگاهش با نگاه گربهای سِلینا برخورد کرد که همراه مترسک خودشون رو عقب کشونده بودند. به نگاهش کمی التماس به کمک تزریق کرد، اما قبل از اینکه جوابی از نگاه سلینا بگیره، دیدش توسط افرادی که مثل زامبی داشتن دورش جمع میشدند، کور شد.
چیزی نمونده بود که توی موج وحشی تاریکی غرق بشه، و قطعا مطرح کردن اینکه اون یه نفره و مبارزهی تن به تن حداقل میتونه روشی عادلانهتر برای کشتنش باشه، ایدهی موثری بنظر نمیرسید؛ چون اونها بچه های بدی بودند که شعارشون بی عدالتی بود.
یه چیزی مثل چرخدنده توی وجودش شروع به چرخیدن کرد. نفسهاش تند و کوتاه شده بودند. حسی مثل جاری شدن مواد مذاب توی سینهاش نفسش رو گرفت.
چشمهاش رو محکم روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید و با فکر به اینکه « اوه سهون تو قبل از اینکه گروگان باشی، یه سربازی» و با فلسفهی " بهترین دفاع حمله است"، چشمهای خاکستری براق و وحشیاش رو باز کرد و بی مهابا و در آنی به پشت سرش چرخید و لگدی به فردی که پشت سرش بود زد.
فکر احمقانه، تصمیم احماقانه، نتیجهی مفتضحانه...
«چیزی از بعدش یادم نمیاد، اما فاک به سرباز بودن...فاک به هرچی فلسفه و استراتژیه...»
.
.
.
صدای بحث و حجم آشوب...
با لذت تماشا میکرد و عصای زینتیاش رو توی هوا و دایره وار میچرخوند.
بیخود نبود که لقب شاهزادهی هرج و مرج و آشوب رو بهش داده بودند.
گرچه خودش هیچوقت از این لقب خوشش نیومده بود.
شاهزاده بودن رو دوست نداشت.
شاهزاده ها به علاوه بر تجملات، مفاهیمی از بی تجربگی، وابستگی و نهال های ناتوان رو هم تداعی میکنند.
ولی جوکر...
او حکیمِ دارک ورلد بود.(دنیای دارک)
او "سلطان" بود.
"کینگ" براش قابل قبولتر و به خصوصیاتش نزدیکتر بود.
ضربهی محکم مشت برنز تایگر که جایش، صندلی کنارِ ریدلر بود، قرار بود میزِ محکم رو بشکنه، اما قبل از اون، جوکر که هیچکس حواسش به اون روحِ سرگردان شرارت نبود، دستی بر شونهی او گذاشت.
تایگر که ایستاده بود و داشت کنترل خودش رو از دست میداد و تسلیمِ تایگر دیوانه و وحشی وجودش میشد، به شدت به عقب برگشت و مشتش رو به سمت او پرتاب کرد که با ریاکشن سریع و انعطاف بدن فوقالعادهی جوکر، هوا رو شکافت.
مبارزه با تایگر نیازمندِ حقه بود که جوکر مثل همیشه در آستین پنهان داشت.
دقیقا در همون موقع که مشت تایگر هدف ناموجودی رو میزد، سُرنگی رو که قبلا از آستینش بیرون اورده و کمی قبل درپوش سوزنش رو دور انداخته بود، از زیر دست تایگر به سمت گردنش برد و بی تعلل فرو کرد. به ثانیه نکشید که اون مایعِ بی رنگِ اندکی که توی سرنگ بود، تعادل تایگر بر هم ریخت. و چرخید و دستاش رو به میز تکیه داد.
جوکر بیدرنگ و بی توجه به تایگر عصای زیبای کوتاه و تیرهاش رو همونطور دو دور دایرهوار توی هوا چرخوند و به سرعت سمت دستهای "هاش" اونسوی میز پرت کرد. سر گرد و یاقوت نشانِ عصا، محکم و با شتاب به زیرِ کُلت مورد علاقهی " هاش " که ریشالگول رو نشونه گرفته بود برهورد کرد و طبق پیش بینیش تیر خطا رفتهی هاش به زنجیر لوستر بالای میز خورد و با صدای افتادن لوستر بزرگ بر روی میز تمرکز دارک انجل، که داشت ریشالگول را با نفرین کنترل ذهن خود، مجبور میکرد که با دستای خودش، خودش رو خفه کنه، بهم ریخت.
جوکر با چهرهی پوکری به اکتاویوس( اسم اختاپوس )که چهاردست و پا روی میز رفته بود با افتادن لوستر دقیقا جلوی چشماش نگاهِ شوکه و خشمگینش رو به او داده، نگاه کرد و گردنش رو کمی به سمت راست متمایل کرد، به این معنا که "دقیقا داری چه غلطِ فاکیدهای میکنی اختاپوس؟"
بعد همونطور که به سمت دیگهی میز میرفت، نگاهِ سرزنشگرش رو به ریدلر که کنار دستش ایستاده بود و صندلیش رو بالا برده بود و میخواست به میز بکوبد داد و بیتوجه به نگاه خشمگینِ "هاش" به خودش، گفت: بشین بچه خوشگل...
ریدلر صندلی رو پایین اورد، سرفهی مصلحتیای کرد و با صدای ارومی گفت: در برابر این وحشیا چیکار میتونم بکنم، مگه؟ نگا چه وضعی راه انداختن...
جوکر بلافاصله بعد از رسیدن به فریز، سیمی از دستگاه لباس اون رو جدا کرد و دستگاه منجمد کنندهاش که تصمیم داشت کل اتاق رو به سیبری تبدیل میکرد، خاموش شد، گرچه "سرما" برای جوکر مطبوع و خاطرهانگیز بود، درست مثل تاریکی...
جوکر با ملایمت دستش رو روی شونهای او گذاشت و فشار تندکی به اون وارد کرد: بشین سر جات زیرو...
جوکر بعد از کش رفتن عصاش از روی میز و جلوی "هاش" قدمهاش رو از اون تیرانداز فوق حرفهای و خشمگین دور کرد و به سمت جایگاه خالی خودش کشوند و به جای نشستن روی اون صندلی حقیر، در یک حرکت عصاش رو جانشین خودش روی صندلیش قرار داد.
صدای خشمگینِ لوتر که کنار صندلی رایش الگولی که برای منظم کردنِ نفسهای گرفتهاش تلاش میکرد، ایستاده بود و قصد داشت با اسلحهی ساختهی دست خودش که میتوانست دردی برابر جدا شدن رشته رشته های وجود افراد رو بهشون بده، به سرِ دیو شلیک کنه، بالا رفت: به چه دلیل لعنتی ای داری مانع این میشی که این خائن رو نکشیم، جوکر؟
اختاپوس که تازه سرجاش برگشته بود، دستی به پالتوی بلندش رنگش کشید: منم منتظرم بدونم...
نگاه های به سمت جوکر کشیده شد.
ارباب اشرار، شونهای بالا انداخت و با صدای خمارِش گفت: کافیه فقط یک نگاه به خودتون بکنید...
انحنای یک طرفهای لبهای سرخش رو زینت داد و قدمهاش رو با طمأنینه و وقار دوباره به سمت جایگاه "رایش" راهنمایی کرد.
با صدای هاسکیش همه رو مسخ کرد: بچه های بد...
و در میانهی راهش، شراره های تاریکی موهای دارک انجل رو هم با انگشتان دستش لمس کرد: خیلی خیلی بد...
کنار "رایش" که اخم عمیق و نگاهی خشمگین، چهرهش رو وحشت برانگیز کرده بود، ایستاد و دست راستش رو به لبهی پشتی صندلی او گذاشت: کامان گایز...هممون از این شیطنتها و سِکرتهای کوچولو موچولو داریم...
نگاهش روی چشمهای وحشی و تاریک دارک انجل قفل کرد.
چشماش نجوایی داشتند که فقط به گوشهای دارک انجل میرسید. نجوای خطی از گذشتهی پنهانش...
پوزخندِ چشمهای جهنمیش، باعث شد نگاه بانوی تاریکی کم بیاره و با اخم رو بگیره از او...
جوکر سرش رو به سمت دیگهی میز چرخوند و ادامه داد: درست نمیگم لوتر؟
نگاهش رو روی ریدلر که خودش رو با سیگارت جدیدی مشغول و دور از نگاه جوکر نگه داشته بود، کشید و بعد از پر رنگ کردن پوزخند تاریکش نگاهش رو از او گرفت.
ریدلر هم که انگار منتظر بود توسط جوکر متهم بشه با نشنیدن اسمش، زیر چشمی به جوکر که ساکت و بیتوجه به او بود، نگاه کرد و نفسی آسوده بیرون داد.
بنظر میرسید، همینقدر کافی بود تا دیگران هم حساب کار دستشان بیاد و خودشون رو جمع و جور کنند.
صدای سرفهی مصلحتیه دکتر اختاپوس اومد و دود سیگار دوباره روشن شدهی ریدلر بلند شد.
جوکر کج خندش رو کشیده تر کرد و گفت: خب فکر کنم هیچکدوممون نمیخوایم این بحث رو ادامه بدیم...
لوتر سریع اضافه کرد: برای اسلحه های اتمی.. فکری داری؟
جوکر شونهای بالا انداخت و گفت: من قرار نیست خودمو قاطی کنم...
امیدواری نگاهِ همه ازش گرفته شد.
البته نچندان طولانی، چون مستر جِی دوباره اونها رو به خودش جلب کرد: اگر از اول باهم جلو میرفتیم و اینطور بی پروا و بی برنامه عمل نمیکردید، شاید میشد کاریش کرد...
"هاش" عصبی از طعنه های او، گفت:خدا لعنتت کنه جوکر... این توی حرومزاده بودی که ساز مخالف زدی...اگه تو از اول با ما بودی، این جریان تا حالا کِش پیدا نمیکرد...
جوکر دستاش رو روی میز گذاشت. خم شد و کابوسوار گفت: من مخالف نبودم، منتظر بودم؛ اما شما عجول...همه میدونن که من یک عشق بیشتر توی دنیام ندارم... "دارک"...این رویای ابدیه منه...تاریکی، سرما، آشوب، ویرانی و خون این واژه ها تفسیرِ هویت منان...
رایشالگول سر به سمت او چرخوند: پس این همه دست دست کردن و تعللت برای چیه؟ واقعا بخاطر اون خفاش لعنتیه؟!
لوتر بلافاصله اضافه کرد: اگر واقعا بتمن هدف نهایی و رویایی توعه بزار خیالت رو راحت کنم جوکر، بروس وین از ترس و وحشت دارک اگه نمرده باشه، به احتمال نود درصد داره یه گوشه از این دنیا به خودش میلرزه. داستان "بتمن" خیلی وقته تموم شده...
نگاه جوکر، سرد و تاریکتر از هر وقت دیگهای بالا اومد و به لوتر خیره شد.
خرناسی درون گلویش کشید و لوتر خرسند از دیدن چهرهی حقیقی شیطان پوزخندی زد.
دارک انجل که متوجه تغییر مودِ جوکر شد به لکس لوتر هشدار داد: لوتر، تمومش کن...
لوتر که از خداش بود نگاه از اون تیله های تاریک و وحشیِ جهنمی بگیره، رو گردوند و گفت: این دلقکه که باید این مسخره بازی رو تموم کنه...بروس وینـــ ....
با عربدهی خشدار و مشت پر قدرتِ جوکر روی میز که پاهای میز رو از جا پروند، لبهاش با انحنایی ناچیز بسته شد.
جوکر: فقط خفه شو و اسم لعنتیش رو با اون دهن کثافتت نیـــــــــــــــار عوضی...
همه میدونستند که جوکر از شنیدن اسم او توسط دیگران به شدت بیزار بود و لکس لوتر، مردی سرکش...
جوکر بیشتر روی میز به سمت او خم شد و با چشمهایی که آتیش ازشون زبونه میکشید و فکی قفل شده غرید: اگر یکبار دیگه اسمش یا مزخرفاتی که تحویلم دادی رو به دهنت بیاری، زبونت رو پیشکش کوئین میکنم...
« دنیا باید بترسه از روزی که این مزخرفات به حقیقت تبدیل شده باشن...»
همه جا تاریکتر بنظر میرسید و فریز مطمئن بود سرمای فضا متعلق به دستگاهش نیست؛ چون این سرما بوی جهنم میداد...
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی باید اول به شب احترام بزاری...
KAMU SEDANG MEMBACA
💀APOPHIS💀
Fantasi💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...