×Chapter55×

136 57 73
                                    


همونطور که دورِ صندلی پر دم و دستگاه و به برق متصلی که بروس وین بهش بسته شده بود، میچرخید گفت: چهار روز...چهار روز و چهار ساعت و چهل دقیقه... طولانی ترین زمانیه که برای بازجویی یه نفر و به حرف اوردنش صرف کردم...
مقابل بروس بی جون و نمیه هشیار ایستاد و گفت: جوابی که سالیان سال بعد از بیداریم، دنبالش بودم، پشت لبهای تو پنهون شده و مطمئن باش من میتونم تا وقتیکه استخونهات ذوب بشن هم منتظر بمونم و این بازی رو با لذت ادامه بدم...
بروس حتی سر افتاده اش رو بالا نیورد.
جوکر با چشمای شیطانی و نیشخندی سرخ، دکمه‌ی سوئیچی که دستش بود رو دوباره فشرد و شکنجه دوباره آغاز شد و صدای نعره‌های شوالیه‌ی شکسته‌ی گاتهام، بتمنِ قصه ها، توی جهنمِ هکتور پیچید.
انگشتش رو دوباره فشرد و دستگاه متوقف شد. پوست تاول زده بروس وین از چند جای جدید ترکیده و خون عفونیش، بیرون زده بود.
بروس وین با دردی که چشمای نیمه باز و خونی اش اون رو فریاد میزد دهن پر خونش رو باز کرد و چند کلمه ای گفت که به زور به گوش میرسید.
جوکر نزدیکتر رفت و کمی سمت او خم شد و هیجان‌زده گوشش رو سمت او گرفت: نشنیدم چی گفتی؟
بروس سرش رو کمی بالا اورد و در حالیکه خون از دهانش بیرون میریخت، به حنجرش فشار اورد و با عجز گفت: منو بکُش...
جوکر نگاهش رو به او داد و با تعجبی ساختگی گفت: چی؟! چطور ممکنه من اسباب بازیِ چند سالم رو که با دستای خودم ساختمش به همین راحتی ول کنم، ها؟
بروس وین و ایندفعه با عصبانیت اما همونطور بی جون گفت: نمیتونی از من حرف بیرون بِکشی. همونطور که تا الان نتونستی...
نیشخند جوکر محو شد و کمرش رو صاف کرد.
قدرت جوکر بخاطر کنترل کردن باند دارک و اضافه کاری های اخیرش کمی تحلیل رفته بود؛ ولی بازم برای مقابله با بروس وینِ شکسته و ضعیف، مشکلی نداشت البته اگر طلسمِ محافظِ ذهنیِ لعنتیِ عجیبی جلوش رو برای نفوذ به ذهن این مرد نمیگرفت...
پشتش رو به بروس وین کرد و دندوناش رو به هم فشرد.
میتونست حدس بزنه که این طلسم یعنی اینکه بروس وین، فردی رو که باید پیدا کرده و این یعنی ایکنه بروس وینِ لعنتی چیزی که جوکر بیشتر از هر چیزی  از این دنیای خاکی لعنتی میخواست رو هم فهمیده...
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
هر انسانی یه نقطه‌ی تاریکی توی زندگیش داره... اگر روشنایی قراره جلوی جوکر رو بگیره، پس بهترین راه این بود که خود بروس وین اون نور رو بشکنه...جوکر فقط لازم بود که شمشیر تاریکی وجود بروش وین رو از غلاف بیرون بِکشه...
جوکر: روزی که انتخابت کردم، مطمئن بودم که میتونی به جایی برسی که حتی با "خورشید" دیدار کنی...
به سمت اون برگشت و توی چشمای گیج شده‌ی بروس وین خیره شد و به ذهنش نفوذ کرد: خونی که از اون زن و مرد توی اون پس کوچه‌ی تاریک ریختم و جونشون رو جلوی پسر کوچولوشون به اربابم تقدیم کردم، امضایی برای تضمینِ این آینده بود. برای انگیزه دادن به یه قهرمان جدید...
بروس وین تا جایی که میتونست چشمهای زخمیش رو که آخرین اشکهای خون آلود از اونها جاری میشدند رو باز کرد: تو....!!!
جوکر دستاش رو روی دسته های فلزی صندلی گذاشت و به سمت اون خم شد و بیشتر تمرکز کرد: قاتلی که هیچوقت نتونستی پیداش کنی...هیچوقت نفهمیدی به چه انگیزه ای پدر و مادر عزیزت رو کُشت...
نفسهای خشدار و  صدادار بروس وین که به گوش رسید، جوکر با نیشخند عقب کشید.
بروس صداش رو تا جایی که به سرفه های خونین کشیده شد، بالا برد و فریاد زد: دروغ میگی...دروغ میگـــــــــ.......
جوکر دستش رو روی سر اون گذاشت: شاید من نتونم ذهنت بخونم ولی میتونم بزارم تو قسمتی از خاطراتِ لذت بخش و هیجان انگیز منو شریک  بشی...
این یه ریسک بود. خاطرات تاریک و مسمومِ به رنگ سرخ  جوکر میتونست قفل نور رو بِشکنه؟
جوکر چشماش رو بست.
بروس وین نه تنها خاطرات اونشبِ منحوس و کابوسوار رو دید بلکه فجایعی رو از اعماق وجودش احساس کرد که روحش رو خُرد میکردند.
تن‌ش به لرزه دراومد و از چشمای سفید شده اش، گوشها و بینی اش خون جاری شد.
با ضعیف شدند ذهن بروس وین، جوکر بالاخره تونست قفل خاطراتی رو که روشنایی، بر ذهن وِین قرار داده بود بشکنه؛ اما به محض ورود به خاطراتِ اون اتفاق عجیبی افتاد... تصویرِ چشمای خاکستری و افسونگرِ آشنا ...
و نیروی عجیب و تاریکی که جوکر رو از بروس وین جدا و چند قدمی نامتعادل عقب فرستاد.
جوکر شوکه چشماش رو باز کرد و به اون نگاه داد.
بدن بروس بیجون بنظر میرسید و جوکر دیگه نمیتونست انرژی زندگی اون رو احساس کنه؛ به سمتش رفت و از موهاش گرفت و سر اون رو بالا اورد.
سعی کرد با قدرتش قلب بروس وین رو شارژ کنه ولی بیفایده بود. از خونی که به شدت از دهن و چشمای بروس وین بیرون زده بود، فهمید که مغز بروس وین کاملا از بین رفته و روحی دیگه توی بدنش باقی نمونده...
فک بروس وین رو توی دستش گرفت و اون رو با حرص فشرد: نه نه..نـــــــــــــــــــــــه...
صدای شکستنِ جمجمه‌ی توی دستاش هم آرومش نکرد.
دکتر استاکمن که با شنیدن صدای دستگاه های حیاتی به اتاق اومده بود با شنیدن نعره‌ی گوش خراشِ و وحشتناکِ شیطانِ بزرگ، سریع و با قدمها تند، اتاق رو ترک کرد و لحظه‌ی بعد کاخِ لاف در تاریکی مطلق و سکوت نفسها فرو رفت.

♠♠♠

هوا نسبتا تاریک بود. خورشیدِ کم فروغِ آسمون گاتهام در حال غروب بود. نسیم سردی داشت توی خیابونهای تقریباخالی و کوچه ‌پس کوچه های تاریک می‌پیچید، اما اون بر خلاف همیشه که سرمایی از درون و بیرون‌،وجودش رو در برمیگرفت، اینبار اصلا احساس بدی نداشت. انگار این نسیم سردِ وحشی به خواست قلبی اون میوزد و میخواست روح تازه‌اش رو نوازش کنه.
توی زمان کوتاهی  متوجه شد که فقط چند ساعت نه، بلکه بیشنر از چهار روز رو بیهوش و غرق کابوس بوده.
نگاهش بدون وقفه خیره‌ی قدمهاش بود که ریتم خاصی پیدا کرده بودن، مثل اینکه همگام با ملودیه خاصی میرقصیدند.  و لبخندی تیره و غریبه روی لبهای کبودش جا خوش کرده بود که بیشتر به نیشخندهای   پر‌ حیله و افسونگرِ جوکر شبیه بود.
خیابونها رو به سکوتی وهم انگیز میرفتند و این بخاطر شبگردهای ارتش دارک بود که شبها بیشتر از روزها هوس خون و جنون میکردند.
با تنه‌ای که خورد، متوقف شد و صدای شاکیِ مرد جوانِ عجولی رو شنید: جلوت رو ببین مرتیکه ولگردِ بیخانمان...
سرش رو بالا اورد و  چهره‌ی طلبکار و اخم‌آلود جوان رو نظاره کرد. ذهن و روحش انقدر از این جهان و مردمش دور بود که اصلا نفهمید چرا اون پسر با دیدن چشمای خاکستری و درخشانش توی صاب غیر معمول رتگ پریده و با لبهای تیره رنگش، جا خورد و بعد از چند قدم عقب رفتن و "ببخشید" گفتن هراسون و دوان دوان از اون دور شد. در هر حال براش حتی مهم هم نبود.
به سمت دیگه‌ش که شیشه‌ی ویترین مغازه قرار داشت چرخید و سر تا پای خودش رو از نظر گذروند. زیر لب زمزمه کرد: خوب نیست! اصلا خوب نیست!
فوکوسِ نگاهش رو از انعکاس تصویر خودش به مانکنِ داخل ویترین لباس فروشی سپرد. دوباره همون نیشخند مرموز و تاریک به لبهاش برگشت و زمزمه‌ای دیگر: این خوبه...
ده دقیقه بعد همونطور که روی خرده شیشه های پراکنده توی پیاده‌رو ایستاده بود به خورشیدی که نفسهای آخرش رو میکشید در افق خیابان نگاهی کرد و پوزخندی زد.
« بزودی پایانت فرا خواهد رسید...»
نگاهش به سمت پیاده‌رو‌ی خالی و مسیر روبه روش کشیده شد و درب مغازه‌ای که پلاک بسته استِ  رویِ اون باعث و بانی شکسته شدن شیشه‌ی ویترین شده بود رو نادیده گرفت و راهش رو درپیش...


♠♠♠
صحنه‌ی اون چشمای براق و درخشان خاکستری مدام پشت پرده‌ی نگاهش رپلی میشد و عصبی‌ترش میکرد.
چشمای برزخی‌اش رو با صدای باز شدن در اتاق ممنوعه، باز کرد و درحالیکه از چهره‌ی کریس میخوند که خبری شده، گفت : بهتره که خبرت بیارزه به بهم زدنِ سکوت اتاق...
کریس با اینکه چهره‌اش تعجبِ شگرفش رو چندان نشون نمیداد، آب دهنش رو فرو داد و گفت: قربان، اون...اون اینجاست...
جوکر نفسش رو بیرون و چشماش رو توی حدقه چرخوند : کدوم حروم‌زاده ای منظورته؟
کریس که خودش هنوز باور نشده بود، قدمی جلو تر اومد و گفت: اون..سفید بَرفـ...اون پسره.. هنوز زنده است.. دوباره برگشته اینجا...
کمتر از یک ثانیه زمان لازم بود تا منظور کریس رو از " سفید برفی و اون پسر" دریافت کنه.
با چهره‌ای سورپرایز شده و ابروهایی بالا پریده، تکیه اش رو از کاناپه راحتی گرفت و خیز برداشت: هون؟!
کریس قدم دیگه ی جلو اومد و همونطور که دستای گره شده پشت سرش رو به هم میفشرد گفت: نه تنها برگشته بلکه معلوم نیست چطوری بدون اینکه کسی متوجه‌ش بشه وارد کاخ شده و الان توی تالار الکساندره و داره عربده میزنه که شما رو میخواد...
درخشش عجیب چشمای جوکر و خنده‌ی ناگهانی‌اش که میشد شوق و شعفِ مخفیانه‌ای رو توی حش کرد، چیزی نبود که کریس انتظار داشت.
جوکر دوباره به حالت لش خودش برگشت و همونطور که نیشخندی روی لبهایش باقی مانده بود، زمزمه کرد: میدونستم اون بچه با همه فرق میکنه ولی فکر نمیکردم بتونه از اون نفرین جون سالم به در ببره...
کریس گفت: قربان شما گفتید که اون قراره بمیره ولی اون هنوز زنده است و برخلاف دستور و خواست شما الان اینجاست. کافیه فقط دستور بدید تا کارش رو تموم کنم...
جوکر همونطور  خیره به افق، در فکر فرو رفته بود، آروم گفت: اگه تونسته از مسمویت کشنده و نفرینِ جهنم تاریک جون سالم به در ببره و زنده بمونه، مطمئن باش، دیگه هیچکس نمیتونه به نَفس و نَفَسش دست دارازی کنه... اون پسر با اون نگاه وحشیش........
در یک آن، دوباره تصویر اون چشمایی که در لحظه‌ی اخر توی ذهن بروس وین دیده بود، جلوی چشمانش زنده شد. حالا میتونست اون تصویر رو به یاد بیاره...
یهویی سرش رو بالا اورد و به کریس نگاه داد: گفتی الان تو تالار الکساندره؟
کریس: بله، به چندتا از بچه هایی که مجوز ورود به تالار رو دارن دستور دادم، بگیرنش و ببرنش به "جهنم لاهایر"...
جوکر پوزخند صداداری زد و از جاش بلند شد. بدون اینکه کتش رو تن کنهو سر و وضع آشفته‌اش رو سامون بده، به سمت در رفت.
کریس با دیدن مسیری که جوکر در پیش گرفت، پرسشگرانه اخمی کمرنگ روی پیشونیش نشون: قربان این راه تالار الکساندره... من به بچه ها گفتم اون رو ببرن جهنمِ لاهایر...
جوکر فقط در سکوت قدمهای مشتاقش رو برداشت. و توی سرش فقط یه چیزی میگفت« احمق... من چقدر احمقم... اون چشما...چطور یادم رفته بود... آه اگه از دستش میدادم...میدونستم، میدونشتم که اون فرق داره...»
جوکر به تازگی بزرگترین و مهمترین مهره‌ی شطرنجش رو  که سالها بزرگش کرده بود و به اوج رسونده بودش رو باخته بود، بروس وین... و تنها چیزی که نسیبش شده بود این بود که فهمید، خورشید از اونچه که فکر میکرده به اون نزدیکتره و قصد داره جلوش رو بگیره. اما این پسر بچه... باز هم باعث شده بود همه‌ی ذهنش درگیرش بشه و از همهی دنیای اطرافش دور...
احساس عجیبی که به این مبارزِ کوچک برمودایی، اوه سهون داشت، حس آشنایی بود که باعث میشد ذهن تاریکش بهش هشدار بده که این شروع خیانت به یگانه محبوب و معبوده، این فقط یه هوسِ مادی و وابستگیه پوچه...
اما لعنت به وجودی که انگار که توجه به این پسرک، توی سرشتش بوده و این حرفا و موعضه های باستانی و کهنه سرش نمیشه...
تجمعی مقابل ورودیِ تالار ایجاد شده بود. دربهای بلند و بالای تالار بسته بودند و هیچکس جرأت باز کردنشون رو نداشت. تالارِ الکساندرِ بزرگ، یکی از تالارهای خاص کاخ بود که هرکسی با هر رنگی(رنگ نمادهایشون) اجازه‌ی ورود بهش رو پیدا نمیکرد، مگر اینکه ارباب دستور داده باشه یا اینکه فرد هوس جهنم کرده و از جانش سیر شده باشه.
قدمهایشون متوقف شدند. کریس صداش رو بالا برد: راه رو باز کنید احمقها...چرا اینجا جمع شدید؟
راه در لحظه باز شد و همه با دیدنِ ارباب کاخ دیوانِ دیوانه، با سرهای پایین به ردیف، دو طرف ایستادند. تائو که از بقیه که جلوتر بود ، سرافکنده و آروم گفت: صدای درگیری اومد ولی ما اجازه‌ی ورود نداشتیم...
جوکر اخم کمرنگی به پیشونی‌ش نشوند و قدمهای نسبتا عجولش رو به سمت در برداشت و در بدون اینکه توسط ارباب لمس بشه، با صدایی سنگین و با وقار از هم گشوده شد.
نگاه جوکر و کریس روی پنج جسد، خون و آشفتگی تالار چرخید و در نهایت به جسم پسری آشوبگر رسید که پرنس وارانه روی تخت سلطنتِ استخوان‌سازه‌ی جوکر تکیه زده بود و با دست و رویی خون‌آلود نگاه به سمت اونها کشوند.
کریس سریع اسلحه‌اش رو بیرون کشید و به سمت اون نشونه رفت و خودش رو جلوی اربابش قرار داد: پاشو سرجات بایست، همین الان...
جوکر اون رو کنار زد: نیازی به اینهمه خشونت نبوده و نیست...
کریس اسلحه اش رو پایین اورد و کمی عقب رفت.
سهون با جسارتی شرورانه خیره در چشمای کینگ گفت: گفتم بهتره یکم مهمان‌نوازیتون رو جبران کنم، برای همین یکم دکوراسیون اینجا رو دستکاری کردم...
جوکر جلوتر اومد و با کجخندی گفت: از جای نرم و گرم و غذاهای خوشمزه و بینظیر ناراضی بودی؟ یا از اینکه جونت رو بهت بخشیدم؟
سهون دستی زیر چونه اش کشید: اوووم بزار فکر کنم...
از جاش بلند شد و اون هم به سمت جوکر قدم برداشت: البته که اون دخمه‌ی اولیه و حمله‌ی کوئینِ سوییتیِ جنابتون، آبِ سرد و هوا و غذاهای مسموم کاملا باب میلم بود ولی شما توی قرار دادن تله‌ها و مه سمی و اسکلت های بیخود و صد البته گریز راه ها و تونلهای مخفی توی قبرستون، جدای از ارتش دیوونهای جنون‌زده‌اتون، یکم زیادی دست و دلباز بنظر میرسید. یجورایی نگران شهرتِ سیاه شما هستم...
کریس تعجب کرد که سهون این اطلاعات رو از کجا اورده، حتی اعضای دارک هم از همه‌ی اینها خبر نداشتند؛ البته جز یکی دونفرشون...
جوکر شروع به خندیدن و دست زدن کرد. و اوندو با یک قدم فاصله مقابل هم قرار گرفتند.
لبها خاموش و نگاه ها خیره...
جوکر سکوت رو شکست: هشدار منو نادیده گرفتی و دوباره خودتو به من نشون دادی. حرصِ بدست اوردن چی این جسارت رو بهت داده؟
سهون: یه زندگی جدید...کنارِ تو...
یه تای ابروی نداشته‌ی جوکر بالا رفت: تو فقط یه کاربرد داشتی، اوردن اون مرد... فکر نمیکنم دیگه بهت احتیاجی داشته باشم...
سهون: حتما تا الان خبرش بهت رسیده، قراره یه جنگ راه بیوفته... تو به افراد به دردبخور تری نیاز داری...
و به اجسادِ افتاده کف سالن اشاره کرد.
جوکر پوزخندش رو تجدید کرد: چی باعث شده پسر کوچولوی مبارز صلح پا بزاره توی قلعه‌ی دیو و بگه میخواد برای اون بجنگه؟ یعنی واقعا میخوای یکی از آدم بدای قصه‌ها بشی و کارای بد بکنی؟ فکر میکنی میتونی از پسش بربیای؟
سهون: چیزی که بعضیا بهش میگن کارای بد، من بهش میگم جوابِ خوب برای دنیای بی عدالت و زمونه‌ی ناسازگارِ ناگوار...این اول دنیا بود که به من پشت کرد...

جوکر شروع کرد به چرخیدن دور سهون: یه کوچولو دیر به نتیجه رسیدی...
سهون پوزخندی متقابل زد: فکر نکنم...
جوکر از پشت به سهون چسبید و ضربان قلب بیقرار و مریضِ سهون بالا رفت وقتیکه جوکر لبهاش رو روی لاله‌ی حساس گوشاش تکون داد: چطور؟
سهون نیشخندی زد و خودش رو بیشتر به جوکر فشرد: از اونجایی که هنوز چیزایی هستن که مستر جِی میخوادشون و میدونه که کسی بهتر از من  نمیتونه برای رسیدن بهشون همراهش باشه...
جوکر به طرز عجیبی با احساس تن سهون مماس با تن‌ش داشت داغ میکرد، اما عجیبتر از اون این بود که نمیتونست افکار مغز سهون رو بخونه و این داشت عصبیش میکرد. جوکر باید فلسفه‌ی اون چشمای به رنگ ماهِ توی ذهن بروس وین رو میفهمید، اما بنظر میرسید تا وقتی که خودِ سهون دهن باز نکنه، جوکر به خواسته‌اش نمیرسه...
دستاش ناخداگاه روی پهلوهای نرم سهون خزیدن و تن لاغر اون رو اسیر کردند، انگشتاش رو روی پهلوهاش فشرد: چی توی اون ذهن کثیفت میگذره...
سهون سرش رو عقب فرستاد و صورتاشون در کمترین فاصله از هم قرار گرفتن: میخوام از قدرتت استفاده کنم و دنیا رو بکوبم و آوار کنم تا دوباره با دستای خودم بسازمش، اما اینبار به سبک دیوونه‌ها و به سازِ بیچاره‌هایی که طعم جهنم رو چشیدن...
جوکر کج خند محوی روی لبهاش شکل گرفت و نفس معطرش رو روی چهره‌ی سهون پاشید: بیشتر از دنیات برام بگو...
کریس که گره خوردن دستهای پر تتوی اربابش رو روی شکم تخت سهون دید، نگاهش رو طرف دیگه ای چرخوند و دندونهاش رو بیشتر روی هم فشرد.
سهون چشماش رو توی چشمای تاریک و دوزخیِ جوکر خیره کرد و اجازه داد جوکر هم محو ماهِ چشمای اون بشه: میخوام دنیایی بسازم به رنگ گات(گاتهام)...به سیاق(سبک و روش) دارک... میخوام همه دنیا ببینن اوه سهون هنوز داره نفس میکشه. میخوام به همه‌ی اونایی که به زمین خوردنم، به تنهاییم و به مُردنم، به زنده مُردنم خندیدن، پوزخند زدن یا حتی نادیده گرفتن و نشنیدن صدای شکستنم رو، دردی بِدم بدتر از سه بار مُردن و تنهایی زنده شدن توی کابوس... میخوام دنیا رو تبدیل به جهنمی باشکوه کنم و  به تاریکی تقدیم کنم، که تنها اون بود که منو به آغوش کشید و حقیقت زندگی رو بهم نشون داد...
جوکر تک تکِ این کلماتی رو که لبهای سهرن ادا میکرد، میتونست به معنای واقعی توی چشمای سهون ببینه. دنیایی در حال سوختن و نابود شدن، انسان هایی که با تمنا و عجز،خون عزیزانشون رو قربانی میکردند تا تاریکی رو نجاتشون بده.... جوکر دید جهنمی رو که به زمین کشیده شد...
جوکر قبلا هم دیده بود این رویا رو  توی چشمایی دیگه، که اون رویا هیچوقت به انجام نرسید...
نفهمید چطور ولی لبهای گوشتی و سرخ تیره‌اش رو روی لبهای غنچه‌ای و خواستنیِ سهون کوبید و لذت بوسیدنش رو نسیب خودش کرد.
سهون با اینکه از این حرکت ناگهانی جاخورده بود ولی با وجود اکسی‌توسین و دوپامینی که در لحظه توی رگهاش سرازیر شد، چشماش رو بست و در یک حرکت کنترل بوسه رو از دست شیطان گرفت.
سهون باز هم اولین کسی بود که همچین جسارتی میکرد.
به سمت هم چرخیدند و کاملا تن‌هاشون رو بهم فشردند. سهون دستهاش رو پشت گردن مستر جی برده و به هم قفل کرده بود.
انگار که از زمین جدا شده باشند، زمان از مدار خارج شد.
عطر مست کننده‌ی تن سهون داشت افسار رو از دست جوکر در میورد و ناله های شهوانی و نفس نفس زدنِ سهون بین بوسه اشون هم قصدشون غیر از این نبود.
اندام پرستیدنی سهون توسط دستهای داغ جوکر کاوش میشد و رد گرمای اون روی تن سهون باقی میموند.
واسه‌ی نفس گرفتن از لبهای هم دل کندند.
در یک آن به خودش اومد و خودش رو از دامِ سهون جدا کرد. نفس عمیقی کشید: خیله خب...
سهون چشمای درخشانِ خمارش رو آروم باز کرد و جوکر ادامه داد: اما همونطور که احتمالا متوجه شدی، پیوستن به ارتش شیطان به این سادگیها نیست...
-: من عشق، خانواده یا چیزی برای قربانی کردن ندارم؛ نه قلبی هست و نه روحی...منم و من...
جوکر بین خودشون فاصله انداخت و به سمت تخت سلطنیتیش رفت: میخوام بهم ثابت کنی که دیگه چیزی به اسم انسانیت درونت نبض نداره...
سهون چشماش رو کمی ریز کرد.
جوکر روی تختش نشست و با همون پرستیژ پادشاهانه‌ی خالصش و پوزخند روی لبهای تَرش و با صدای هاسکیش گفت: گفتی آماده ای؟
سهون نفس عمیقی کشید و سینه سپر کرد تا درخواست جوکر رو بشنوه...
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری؛ اما به یاد داشته باش! سقوط به جهنم آسان است...


♠ میپرسن چرا آپ انقدر عقب میوفته! دلیلش واضحه... جدای از زندگی شخصیم که داره وارد یه دوره‌ی جدید میشه، نوشتن، انگیزه و انرژی میخواد... نظراتتون واقعا ارزشمنده برای من... روند آپ فقط به حمایت و همراهی شما بستگی داره دوستان...
موفق باشید♠


💀APOPHIS💀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora