×Chapter50×

121 60 31
                                    

چشماش رو سمت اون مردی که صدای نفسهای لرزونش هم به زور شنیده میشد، انداخت: پاشو باید راه بیافتیم...نمیتونیم خیلی متوقف شیم، اونا خیلی زود میان دنبالمون...
مرد نیم نگاهی به سهون انداخت و بعد همونطور که رو ش رو به سمت دیوار برمیگردوند، بیشتر توی خودش مچاله شد.
سهون چشماش رو بست و نفسی کلافه بیرون داد.
قدمهاش رو طرفِ اون گوشه‌ی تاریک برداشت. بالای  سر بروس وین ایستاد و کاملا متوجه شد که با افتادن سایه‌اش روی تن اون لرزشِ جسم بی جونش بیشتر شد: گفتم بلند شو...حوصله‌ی بچه بازی ندارم...
صدای گرفته و خشدارِ مرد هذیونوار شنیده شد: نمیخوام... تو هم، رنگ و بوی اونو داری...نمیام...با تو هیچ جا نمیام...
سهون با مکثی، پوزخند محوی بر لبهای بی رنگش زد.
تاریکیِ درونش میخواست فریاد بزنه« ای خاکیِ احمق... شما هنوز هم بعد دوهزاره نمیتونید فرق تاریکی و سایه رو بفهمید، موجوداتِ بی ارزش...»
از بازوی لاغرِ مرد گرفت و بی توجه به ناله‌‌ی معترضش بلندش کرد: پاشو وقت اضافی نداریم...باید یه کوفتی گیر بیارم تا باهاش تماس بگیرم...
قدمهای اجباری و سنگین مرد دوباره متوقف شدند و هُل دادنهای سهون هم اثر نکرد.
سهون، بروس رو به سمت جلو میکشید و اون خودش رو عقب، و زیر لب فقط یک جمله‌ی تکراری رو هذیون میکرد: نه! نه! منو پیش اون نبر...اون شیطانه، شیطانِ واقعی...نه! نه!...تو هم مثل اونی...
سهون با کلافگی دست عقب کشید و چشماش رو بست و سرش رو به سمت سقفِ تاریکِ مخفیگاه گرفت.
نفسی حرصی کشید و بعد از باز کردن چشمای خاکستری که هاله‌ی تاریکی درونشون نشسته بود با اخم غلیظی به اون مردی که از هرچی داستان و افسانه‌ای دور بود و مثل یک بچه‌ی هراسیده، رنگ از رخسارش پریده و عرقِ سرد، چهره و تنش رو پوشونده بود و با قدمها و نگاهِ هراسون سعی داشت از سهون دور شه، نگاه ترسناکی نسیب کرد. همینکه نگاه عاجز و بیچاره‌ی بروس وین به چشمای براق و درنده‌ی سهون برخورد کرد، جسمش کاملا خشک شد.
نگاه وحشی و تاریکِ سهون در اون فضای نیمه خاموش، آلوده و مملو از موجودات موذیِ زیر‌زمینی، هیچ شباهتی به یک انسان نداشت؛ مشابه این نگاه رو فقط میشد در کاخ لاف و میونِ خودباختگان و شیاطینِ دیوونه‌اش پیدا کرد.
صدای آروم و گرفته‌ی سهون توی سکوت محیط پخش شد و مثل جوهری در آب در وجود مرد رخنه کرد: بی صدا، راه بیوفت...
بروس بزاق نداشته‌اش رو به گلوی خشکش فرستاد و بدون اینکه بتونه کنترلی روی پاهاش داشته باشه، به سمتی که سهون هدایتش میکرد، راهی شد...
♠♠♠

خیلی طول نکشید که دوباره سکوت، با صدای آرومِ تنها متکلم و متحرکِ جمع که کمی عصبی هم بنظر میرسید، درهم شکست. کمرش رو که برای متمایل شدن سمت اون دو متهم کمی خم کرده بود، صاف کرد و با دیدنِ نگاه های شوکه اشون، با تک خنده‌ای متعجب گفت: ها؟!چیه؟!
برگشت و توی اتاق چشم چرخوند: واقعا خودتون هم باورتون شده بود که خودتون، همینجوری به اینجاها رسیدید؟!
میتونست از نگاه هاشون بفهمه که هنوز هم حرفهاش رو باور نکردند. هر چند این از انسانهای بی کله و تهی مغزِ ناچیز بعید هم نبود...
قهقهه‌ای شیطانی سر داد.
بعد از لحظاتی که طولانی میگذشتند، دوباره نگاهش روی حضار چرخوند: واقعا که حماقتِ شما موجوداتِ خاکی تموم ناشدنیه...آخه شما چی تو خودتون دیدید که خودتون رو باور کردید؟ شما فقط یه مشت بیچاره‌ی سرخورده و شکسته‌ی مطرود بودید که من به عنوان سربازهای خودم بهشون زندگی بخشیدم. تبدیلشون کردم به سایههایی در خدمتِ تاریکیِ شب... شماها فقط مهره‌های بازیِ منید...مهره هایی که....
به سمت پنگوئن و ریدلر برگشت و ادامه داد: با خیانت به خالقشون، میشه فهمید دیگه بدرد نمیخورن و وقتشه از دور خارج شن...
تن پنگوئنِ هراسیده و خواستار دفاع، تکونهای ریزی خورد ولی قدرت هیپنوتیزمی که مدهتر از خالقش، نماینده‌ی شیطان دریافت کرده بود، بیشتر از اونی بود که اجازه بده کابلپاد به خواسته‌اش برسه.
جوکر نیشخندی زد و قدمی به اون نزدیک شد: من انقدر تو رو بالا بردم که بتونی بین قدرتهای سیاسیِ دنیا نفوذ کنی و میتونستی حالا حالاها برای سلطنتِ شب کاربردی باشی؛ ولی خب... خودت خرابش کردی، پِنی...
بی توجه به سرخ شدن چهره‌ی پنگوئن، قدمش رو به سمت ریدلر کج کرد و با پوزخندی انگشت اشاره اش رو سمت اون تکون داد و گفت: تو تو تو... و تو ادوارد نیگما... کسی که "ریدلر" رو بهش بخشیدم...راستش رو بخوای، خیلی طول نکشید که به این نتیجه رسیدم که یه محصول معیوب و ناقصی...تو قرار بود تمام و کمال ریدلر باشی، اما روحیه‌ی فاکیده‌ی انسانیت باعث شد تو تبدیل به یک فرد دوشخصیتی بشی و هر از چندگاهی به سیستم ضرر برسونی ولی خب... با این وجود، بازم من تو رو از بازی خارج نکردم و بارها بهت فرصت دادم خودت رو ثابت کنی اما تو، ادوارد.نیگما... با ریاکاری و دو دوزه بازی کردن جوابمو دادی...احمق...من بارها بهت گفته بودم که هیچ انسانی نمیتونه اعتماد منو داشته باشه؛ پس چطور فکر کردی که میتونی از پشت بهم خنجر بزنی؟ چطور فکر کردی میتونی برنده‌ی این بازی باشی در حالیکه همون حماقت انسانیت برات نقطه ضعفه؟
چشمای ریدلر که  تا الان سعی کرده بود خونسردی خودش رو حفظ کنه، گرد و شوکه شدند.
جوکر نیشخندی زد: چیه؟ آه... پِنیِ عزیز بهت نگفته؟
تک خندی زد و نگاهی به کابلپاد انداخت.
کوهِ عجز و التماس توی چشمای سرخ و پُر شده‌ی پنگوئن فوران کرده بود.
جوکر: گفته بودم که امروز پایان بازیه شماست... امروز قراره همه‌اتـــــون با واقعیت بزرگ زندگیتون روبه رو بشید...
رو برگردوند سمت ادوارد نیگما و با مکثی گفت: الان ذهنت داره منفجر میشه، نه؟ جواب همشون اینجاست...
دستاش رو باز کرد و چند قدمی عقب رفت: دقیقا روبه روت... من...
وقتی از تاثیر حرفش روی نیگما مطمئن شد، ادامه داد: بعد از اینکه پنگوئن از زندگی نکبتی و فلاکتبارت بهم اطلاعات داد، آزمایشاتم رو روت شروع کردم. البته خب میشه گفت تو اولین نوع از القای شخصیت  بودی که توسط مخلوطی از نیروی خودم و به‌روزترین علم بشر، توی جهنم هکتور متولد شد و خب، وجود یکسری نواقص پیش‌بینی شده بود...و البته که من دستکاری حافظه رو فراموش نمیکنم...
به سمت دارک انجل برگشت و آروم به طرفش قدم برداشت. بعد از اندکی برانداز کردن گفت: و تو، اولین خلاقیتِ من بعد از بیداریِ طولانیم... تو با قدرت خالصم خلق شدی تا قدرتمندترین سرباز و فداییِ من باشی...
با دو انگشت روبندش رو از چهره‌ی شوکه و گنگِ اون کنار زد و با پشت دست صورت بی نقص و زیبای بانوی تاریکی رو نوازش کرد: و البته که افسونگرترین...
پس از، از بین رفتن تعجب از چشمای دارک انجلی که الان  به وضوح میتونست قدرت تاریکیِ فوق‌العاده‌ای رو از سوی جوکر احساس کنه، با همون پوزخند سرخ و عمیق نگاهش رو برای چندمین بار توی اون اتاق پر از لباهای خاموش چرخوند.
صدای دورگه و خمارش توی سر همه زمزمه شد درحالیکه لبهایش صامت و بی حرکت بودند: سربازهای تاریک و پلیدِ من، "فرستاده‌ی سیاه"...
« سایه...سپر...سر باز... یا واضحتر بگم، قربانی... شما قربانی های ارزشمندِ فرستاده‌ی سیاهید...سربازهای قیمتیِ من، که فقط باید زمان درستِ سر به باد دادنشون رو یاد بگیرن...»

♠♠♠

صدای ویبره‌ی گوشی‌اش اون رو از جاش پروند.
با هول و دستای لرزون گوشی رو از روی میز به چنگ گرفت.
با دیدن شماره‌ی ناشناس، چشمای مضطربش رو توی بخش اطلاعات که همه افرادش سردرگم و آشفته از هر ترفندی برای رفع مشکل استفاده میکردند، چرخوند.
از جاش بلند شد و با بیشترین سرعت و نامحسوس از سالن خارج شد و خودش رو به گوشه‌ای خلوت رسوند و بی معطلی تماس رو وصل کرد، بدون اینکه حرفی بزنه، منتظر سخن مخاطب شد.
مخاطب هم منتظر استقبال اون نبود و بلافاصله گفت: هِی کلاغ کوچول، یک خبر برات دارم. فکر کنم قرار دوست پسرِ عزیزیت از اون ذاتِ کثیف و مسمومت خبردار بشه. آه ببخشید، منظورم این بود که "من قراره خبردارش کنم"...
صدای سهون و کلماتِ پر از نیش‌ش، نفسهای دیان رو سنگین و تن‌ش رو بیش از قبل به لرزه انداخت.
چشماش رو یکبار محکم بست و باز کرد و با فکرِ قفل شده و صدای کنترل شده، غرید: فکر میکنی حرفت رو باور میکنه؟

صدای پر از سرما و نیشخندِ سهون توی گوشش پخش شد: من هیچوقت از حرف زدن خوشم نمیومد؛ در واقع من اهل عَملم... چندین ساعت دیگه که دست بجونبونید و بالاخره چارلی و رفقاش بتونن یه راه برای حل معمای سرگرم کننده‌ی من پیدا کنن، یه سری فایل جالب براشون ارسال میشه... مگر اینکه قبل از اون من تونسته باشم پیامم رو به مستر جِی برسونم...
چشماش رو بست و گوشی رو توی دستاش فشرده شد و دست دیگه‌اش مشت شد: ارباب تا الانشم حتما از کارت باخبر شده، به زودی میاد سراغت و فکر نکنم که وقت چندانی برای زنده موندن داشته باشی لعنتی...
سهون: واو! خب اینطوری که برات خیلی بد میشه... کلور برا‌ی تو جهنم میشه و عمارت لاف برای خواهر کوچولوی قشنگت... کافیه من قبل از بریده شدن نفسم، دهن باز کنم که شبا تو بغل معشوق عزیزت آروم میگیری و گاهاه توی رسونددن  اطلاعات سهل انگاری میکنی اون موقع قطعا اربابت از این احساس ممنوعه خوشحال نمیشه و اولین قدمش برای تنبیه تو خواهر نازنین و حرف گوشکن ت خواهد بود...آه، جورجای عزیز...باید تاوان قلب برادر حرف گوشنکنش رو پس بده...
تن‌ش یخ کرد.
آب گلوش رو فرو فرستاد.
صدایِ جدی سهون توی گوشش پیچید :اگر اتفاقی که میخوام نیوفته، مطمئن میشم که حداقلش شاهد نابودیه تو و عزیزانت باشم...
صدای نفسهای سنگین و لرزونش از هراس و هول برداشتن، برای سهون مثل یه اُپرای روحنواز بود، پس مکثی کرد تا خائن کوچول بتونه قشنگ آینده‎اش رو تصویرسازی کنه، اما زیاد طولش نداد و گفت: بهش بگو که جونِ " اون مرد" توی دستای منه و برای رسیدن به چیزی که میخواد باید معامله با من رو قبول کنه... و در ضمن بهش بگو که زحمت نکشه، خودم راه عمارتِ لاف رو بلدم...
و صدای بوق ممتد بلافاصله بعد از اتمام جمله‌اش توی گوشش پیچید.
چشمهای آبیِ سرخ و پر شده‌اش رو بست و مشت منقبض شده‌اش محکم رو روی دیوار فرود اورد.
دوست داشت فریاد بزنه ولی میدونست که نباید جلب توجه کنه پس لبهاش رو به هم فشرد و گذاشت قطره‌های داغ اشک در سکوتِ اجباری لبهاش روی چهره‌اش جاری بشن.
: دیان؟
با شنیدن صدای سباستین(سَب)، جاخورد و به سمت اون چرخید: ها؟
سب متعجب و نگران از چهره‌ی خیس و چشمای سرخِ دیان به سمت اون قدم برداشت وبازوهای او رو آروم گرفت: هِی بِیب! تو حالت خوبه؟!
دیان به خودش اومد و تازه یاد خیسیِ چشماش افتاد، سریع دستی به صورتش کشید و لبخندی هول زد و همونطور که از ارتباط چشمی با اون فرار میکرد گفت : آره آره، خوبم... چیزی نیست...
سب نگران اخم کمرنگی کرد: این وضعیتت نشون میده که چیزی هست... دیان، حرف بزن ...
دیان مِن مِن کنان جواب داد: خب، خب میدونی ...راستش...
با رسیدن فکری به ذهنش سریع بهونه رو جور کرد و بدون اینکه نگاه سرگردونش رو به چشمای قهوه‌ای سب بده گفت: اگه من اونموقع حواسم رو بیشتر جمع میکردم و اجازه نمیدادم سهون به سیستم آسیب برسونه........
همونطور که انتظارش رو داشت سَب مانعش شد و سریعا بغلش گرفت: هیششش، این مزخرفات چیه؟ خودت هم خوب میدونی به جای تو و چارلی هر کس دیگه‎‎ای هم اونجا بود، فکرش رو هم نمی‌کرد سهون بخواد اینطوری بهمون خیانت کنه...
کمرش رو آروم نوازش کرد و دیان رو بیشتر در عذاب غرق کرد.
دیان سریع خودش رو از آغوشِ گرم و پر عشقِ اون جدا کرد و دوباره دستی به صورتش کشید و گفت: من باید برم کمک بچه‌ها...
و بعد پشتش رو کرد تا سریعتر از حضورِ پر حرارت و محبتِ سب دور بشه و این عذابِ لعنتی که گریبانش رو گرفته بود رو کمتر حس کنه، که مچ دستش در دست سباستین اسیر شد و صدای مهربونش توی گوش دیان پیچید: دیان...
دیان با دودلی به سمت اون چرخید.
سب با لبخندی  فشاری به دست یخزده‎ی اون داد و گفت: مهم نیست چی میشه، اینو یادت باشه که ما یه خانواده‌ایم باهم دیگه از پسش بر میایم...
قدم رفته‎ی دیان رو جلو رفت و صورتِ رنگ پریده‌ی اونو با دستای گرمش قاب گرفت و ادامه داد: و من همیشه قلبت رو باور دارم... تو آدم خوبی هستی...
چشماش دوباره پر شد، اما لبخند محو و بیجونی زد و سریع چرخید و قدمهای تندش رو به سمت بخش روونه کرد و درهمون حال خودش رو لعنت میکرد؛ نباید توی دور شدن از سب تعلل میکرد، نباید این حرفها رو میشنید...
اصلا لعنت به سرنوشتش که قبل از سب، اون رو با فرزند شیطان روبه رو کرده بود.

♠♠♠

همونطور که روی کاناپه‌ی بالای مجلس لَمیده بود و پا روی پا انداخته بود و لیوان کرستالیِ بوربنِ بدون یخِی رو توی دستش رو تکونی میداد، خیره، با پوزخندی به اون دو گناهکار گفت: چیه؟ الان که اجازه دادم حرف بزنید، لال مونی گرفتید؟
پنگوئن روی زانو خودش رو زمین زد و با عجز گفت: خواهش میکنم ما رو ببخش...هرکاری بخوای برات میکنم......
جوکر حرفش رو قطع کرد: نگفتم این چرت و پرتا رو تحویلم بده؛ من یه سوال پرسیدم و گفتم جواب اونو بدید...
با نیشخندی شیطانی ادامه داد: دوست دارید چجوری به درک واصلتون کنم؟ ببین من چقدر بلدم نقش یه خوش قلب و آدم رو خوب بازی کنم! این موقع از روز به خودم زحمت دادم اومدم سراغتون و بهتون میگم که کجا رو اشتباه کرد که به اینجا رسیدی... درواقع حماقتهاتون باعث شدن دوتا اشتباه کوچیک اما بد داشته باشید. اول اینکه از نقشه‌ی من خارج شدید و خودتون رو برتر از من فرض کردید و دوم...
خودش رو سمت میز متمایل کرد: برای دور زدن من نقشه‌ی خوبی  نکشیدید...
خنده‌ی کوتاهی کرد و بوربنش رو نوشید. بقیه با وجود اینکه دیگه پای هیپنوتیزم وسط نبود، مسکوت باقی مونده و نظاره‌گر نمایش موجود فرا انسانی و تاریکی که خودش رو فرستاده‌ی سیاه معرفی کرده بود، شده بودند.
صدای در ناله های حوصله سر بر و کلافه کننده‌ی پنگوئن رو که داشت فرستاده‌ی سیاه رو کلافه میکرد، خفه کرد و با اجازه‌ی ارباب، کریس داخل شد: قربان، پویزن آیوی با مترسک اینجان...
جوکر کجخندی زد و گفت: بگو بیاد تو... فقط جاناتان...
دارک انجل: هیچوقت نفهمیدم چرا از این بچه انقدر خوشت میاد و هواش رو داری ؟
جوکر انحنای لبهای خونینش رو پر رنگتر کرد: بخاطر اینکه اون بدون اینکه من بخوام اینجاست...حتی خودش هم نخواسته بلکه پدر احمقش، زندگیش رو آوار کرد...
اختاپوس با وجود اینکه خیلی سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا در مقابل این شیطان مطلق و کابوس حقیقی، نلرزه گفت: بخاطر همین باباشو کشتی؟ چون دلت بحالش سوخت؟
جوکر خندید. خنده‌اش اوج گرفت و فرمول قهقهه‌های معروف و مخوفش تکمیل شد.
ترمز قهقهه‌اش با ورود جاناتان کِرین، یکی شد و نجوای ذهنِ جوکر توی سر همه اشون پخش شد: خیلی کم پیش میاد، ولی گاهی مظلوم‌ترین و بیگناهترین افراد میتونن به ترسناکترین سلاحها و شیاطین تبدیل بشن... و این موجودای کمیاب باید مال من باشن. اونها متولد شدن که متعلق به تاریکی‌باشن...
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...
نظر و لایک یادتون نره!😊❤




💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now