×Chapter18×

166 62 21
                                    

حالا میفهمید دلیل عدم نگرانی جوکر از فرارش رو...
بعد از خروج از راهروی بن‌بست و نسبتا روشن و پهن و طویلِ مقابلِ اتاقش، به طرز عجیب و غیر قابل باوری هر چی چشم می‌چرخوند به یاد نمی‌اورد که قبلا موقع اومدن به اتاقش از اون مسیرها عبور کرده باشه.
انگار اون محیط رو برای اولین بار بود که میدید و مسیرها براش تازه بودند.
چیزی که از مسیر های قبلی به خاطر داشت، کاملا متفاوت بود.
این عمارت یک هزار تو بود که هرکسی قادر به درک اون نبود، حداقل به این زودی ها...
اصلا میشد اسمش رو عمارت گذاشت؟
اینجا کاخ هم نبود.
اینجا قصر بود.
یک قصرِ شیطان سالار...

اخماش در هم فرو رفت. انقدر ذهنش گیج و درگیر شده بود که کم‌کم احساس میکرد داره حالت تهوع میگیره.
بعد از حدود ده دقیقه عبور از مسیرها و پیچ و نَپیچ ها، با صدای جورجا که باز هم با نقابی بر چهره، قدمی جلوتر از او حرکت میکرد و هر از چند گاهی به سمتش نگاه میچرخوند تا از همراهیش مطمئن بشه، به خودش اومد: اینجاست، تالار "ملکه جودیِت"...

نگاهش، مسیر نگاه آبی جورجا رو دنبال کرد و به سر درب طلایی و پر نقش و نگاری رسید.
در میان اون خطوط و اشکال هنرمندانه و بی‌معنا میشد حروفی رو تشخیص داد:
                      " Queen Judith "
و تصویری از یک پرتره ی طلاکوب که باید دقت بالایی داشت تا از میان اون نقش و نگار های سیمین و زرین، تشخیصش داد؛ پرتره‌ی یک بانو، البته این تصویر ظریف و چشمگیر، وارونه طراحی شده و دو نشان "پیک♠" رو سمت راست و چپ  نوشته‌ی سر درب که یکی از آنها برعکس بود را نادیده گرفت.

از سر درب بلند و بالای تالار گذشتند و نگاه سهون برای زیر نظر گرفتن اطرافش چرخید.
تالار بزرگ و باشکوه بود.
یک سمت مبلمان سلطنتی و سمت دیگر میزی طویل...
جورجا، سهون رو سمت میز هدایت کرد.
تک صندلیِ در رأس و بالای میز از همه مجلل تر و بزرگتر بود و مشخصا تعلق به همون شیطان مجسم داشت.

خدمتگزارانی با لباسهای یک شکل که متشکل از لباس یاسی رنگ، جلیقه مشکی براق که همون ارم آشنا، گلدوزی شده‌ی نقره ای روی سینه ی چپشون به چشم می اومد، شلوارهای پارچه ای مشکی رنگ با خط اتوی دقیق و صافشون و کفشهای براق مشکی و البته نقابهایی یک شکل که چهره هاشون رو تا زیر دماغ  میپوشوند و جالب بود که مردها و زنها فقط توسط شکل نقابشون مجزا شده بودند.
همه در حال پر کردن میز با تشریفات خاصی بودند.
تنها روشن کننده‌‌های محیط شمع های روی سه شمعدونهای پایه بلند روی سه قسمت میز و لوستر کریستالی و مجلل و مستطیلی و درازِ اویزون از سقف بلند بالای میز بود.
و قسمت مبلمانی که ازش گذشته بودند هم با یک لوستر کریستالی مشابه روشن میشد.
گرچه این دو لوستر برای روشن کردن کامل تالار کافی نبودند ولی این فضای نیمه روشن بیشتر به روحیه سهون میومد تا غرق در نور و درخشش فضای طلاپوش و پر زرق و برق اطرافش شدن که الان به لطف این تاریکی، حدودی پوشیده شده بودند.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now