×chapter3×

221 66 21
                                    

چهار روز گذشت؛ چهار روز از بیداریِ بعد از حدود یکماه غریق بودنش در کابوس میگذشت.

همونطور که تن کوفته و کرخش رو از وجودِ وسوسه انگیز تخت، جدا میکرد، کلافه و حرصی زیر لب، به خودش، تخت، داروهای لعنتی و بکهیون و لِی و سِلنا، رگباری از بد و بیراههایش نثار میکرد.

با دردی که در تموم استخونهای بدنش حس میکرد الخصوص پهلوی راست و مچ پای راستش، خودش رو لنگان لنگان به درب رسوند.

بعد از نگاه کردن به فاصله ی کمی که طی کرده بود، اخمهاش رو بر پیشونی سفیدِ مزین به چندین خراشیدگی و بریدگیهای کمرنگ شده، پررنگ کرد.
اخمش از فکر به این بود که همین چند قدم رو با چه دردی راه اومده بود و نمیدونست از این در که بره بیرون تا چند قدم میتونه کنجکاویش رو ارضا کنه و بعد از درد جون بده...

ولی هرچقدر هم سخت، روح سرکشش اجازه ی یکجا نشینی و انتظار برای بیرون اومدن یک کلمه حرف، از میان لبهای اون سه شخصی که در این چهار روز دیده بود و انگار صداش رو نمیشنیدند و فقط حرف خودشون رو میزدند، نمیداد.

درب رو با انداختن وزن و فشار بدنش با دست چپش روی دست گیره ی درب، اون رو باز کرد و با حرکتی ضربتی خودش رو بیرون پرت و به دیوار کنار درب چسبوند تا درد کمتری رو متحمل بشه و شد...

آهی از آسودگی خلاص شدن از اون اتاق کشید و نگاهش رو در پیرامونش چرخوند.
یک راهروی نسبتا طویل با دیوارهایی سرتا سر سفید که جز چهار درب چیز یا کسی در آن به چشم نمیخورد...
دو سر راهرو مسیری باز داشتند و انتخاب را برعهده ی سهون میگذاشتند.

فحشی نسیب در و دیوار کرد و بعد از یک چشم روی هم گذاشتن کوتاه، روی دیواری که بهش تکیه داده بود و سمت چپ درب اتاق منحوس خودش بود، تنش رو تکیه داده و جلو رفت...

هیچ نمیدونست کس دیگه ای هم از اون انفجار جون سالم به در بُرده یا نه، فقط میدونست خودش در این حدودا یکماه چندباری تا پای مرگ رفته و حتی ایست قلبی داشته. بکهیون میگفت زنده موندنش یک معجزه‌ است.

هر راهی رو که اول به چشمش میومد انتخاب میکرد و جلو میرفت تا بالاخره اون فضای سفید رنگ و حال بهم زن تبدیل به محیطی با تم مشکی و خاکستری شد...

توقفی کوتاه کرد و دست چپش رو بیشتر روی محل دردمند پهلوی راستش فشرد.

زیر لب غر زد: اینجا دیگه چه قبرستونیه که هیچکس توش نیست...

اما خب خودش هم قلبا تمایل چندانی نداشت، با کسی روبه رو بشه که مثل اون سه نفر، فقط بخوابوننش و گوش شنوا نداشته باشن... باید یکراست میرفت سراغ اصل کاریشون...

رنگهای تیره را بیشتر میپسندید.
همینکه از سر پیچ راهروی نسبتا تنگ گذشت، برخوردش با شخصی باعث بالا رفتن صدای دردمندش شد.
روی شکمش خم شد و دستش رو محکمتر دور بدنش گره کرد.
پلکهاش رو روی هم میفشرد و از درد ناله های ریزی میکرد و اصلا صدای اون شخص رو که با نگرانی حالش رو میپرسید و سعی داشت وضعیتش رو بررسی کنه رو نمیشنید.
سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
کمی قامت راست کرد و با چشمهایی که از درد کمی جمع شده بودند، با صدای ضعیفی و به زبونی انگلیسی که احتمالا اون پسر غربیه‌ی چشم قشنگ میفهمه، بهش بگه چیزیش نشده.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now