×Chapter67×

71 34 9
                                    


-: اون اینجاست...
+: اوهوم... میتونم حسش کنم...خیلی جالبه...
-: من بخاطر حضور اون نمیتونستم از شر کلور خلاص شم؛ بنظرت از پسش برمیایم؟
بعد از درست کردن یقه‌ی کتش، دستاش رو روی گردنِ کشیده و تتو دارش گذاشت و بوسه ای بر لبهای سرخ رنگ شده‌اش نشوند: اگر اون اینجاست یعنی اینکه باید باشه... خودت باش...
جوکر  نفس عمیقی کشید و بعد با نیشخندی گفت: اگه یه بوسه‌ی کوچولِ دیگه بدی فکر کنم بهتر از پسش بربیام...
سهون با خنده صورتش رو جلو برد ولی لحظه‌ی آخر بوسه رو روی گونه‌ی جوکر کاشت و قبل از اینکه اسیر دستهای حریصِ اون بشه عقب کشید.
سهون: بریم که مهمونمون رو منتظر نذاریم...

♠♠♠

صدای همهمه‌ای که ناگهانی توی  پایگاه کوچیکشون به پا شده بود، توجه رو جلب کرد. با اخمی که این چند وقته مهمون همیشگی پیشونیش شده بود به سرعت از جاش بلند شد اما قبل از اینکه به در برسه، در با شتاب باز شد و یوکی‌مورا با گیجی و قدمهای ناموزون که به زور دنبال خود میکشوند، خودش رو داخل اتاق پرت کرد. زیاد نتونست روی پاهای سستش بمونه و بعد از خطاب کرد چانیول روی زمین افتاد.
چان هم مثل بقیه افراد که با نگرانی یوکی رو دنبال کرده بودند، نگران و آشفته شد. سریع خودش رو به یوکی رسوند و  کمکش کرد بشینه. یوکی بیحال و گیج  بود اما میدونست که نباید رسوندن این خبر رو به تعویق بندازه: کُشتش...بک. هیون...
تمام وجود چانیول یخ کرد.
یوکی چی میگفت؟ بکهیونِ عزیزش...چه بلایی سر بکهیون عزیزش اومده بود؟!
چارلی حرفی رو که برادرش جرأتِ به زبون اوردنش رو نداشت با صدای شوکه و بالا رفته گفت: چی؟!چی داری میگی؟! چه اتفاقی برای بکهیون افتاده؟!
یوکی: اون گفت متاسفه... پنگوئن... اون، کُشتش...
چانیول نفهمید داره چیکار میکنه. با شنیدن این جمله های بیحال و نامفهموم خونش به جوش اومده بود. یقه‌ی یوکی‌مورا رو محکم توی مشتش گرفت، تن سستش رو تکون داد و غرید: هیچ میفهمی داری چی میگی؟! یعنی چی که پنگوئن بکهیون رو  کُشته؟
سوزان خودش رو از بین جمعیت به داخل اتاق پرت کرد و یوکی رو از زحمتِ جواب پس دادند به فرمانده‌ی خشمگینشون، نجات داد:  بکهیون...!!!
همه‌ی نگاه های رو جلب کرد: پنگوئن بکهیون رو نکشته...این بک بوده که پنگوئن رو کشته و الان، هم خودش و هم اطلاعاتی که پنگوئن میگفت داره غیبشون زده...
همه برای مدتی خشکشون زده بود و بعد آشوب و همهمه میان افراد بالا گرفت. فقط چارلی بی صدا نفس عمیقی گرفت و به برادرش که خاموش به نقطه ای خیره مونده بود، نگاه داد.
چانیول اصلا نفهمید که کِی و چطور چارلی همه رو آروم کرد و بعد اونا رو به همراه یوکی به بیرون از اتاق فرستاد.
چارلی کنار چانیول که آهسته از جا بلند شده بود و به یه نقطه نامعلوم خیره مونده بود ایستاد.
با مکث دست روی شونه‌ی چان گذاشت و آروم گفت: چان...بکهیون شبیه سهون یا دیان نیست...نمیتونه که باشه...تو اینو بهتر از هرکس دیگه ای میدونی...حتما دلیلی پشت این کارش هست...
چان سرش رو سمت اون چرخوند و توی چشماش زل زد: بکهیون شبیه هیچکس نیست...اون بیون بکِ منه...
چارلی: پس این حالت برای اینه که بدجور نگرانشی و اولینباره که در طی این همه سال، نمیدونی کجاست و چطوری میتونه بهش برسی، مگه نه؟
چانیول جوابی نداد، اما...آره... چانیول الان از هر زمان دیگه‌ای خودش رو شکننده‌تر احساس میکرد. انگار همه‌ی رشته های وجودش وسط راهِ رسیدن به قلب و عقلش متوقف شدن. همه‌چی ناقص به نظر میرسه...
چانیول با مکثی گفت: باید بکهیون رو پیدا کنیم...هرجوری شده...
برقی که نگاه چانیول داشت، چارلی خیلی وقت بود که توی اون چشمها گمش کرده بود و دنبالش میگشت.
این چانیول  همون کسی بود که همیشه و هرجوری شده از هر خط پایانِ جهنمی‌ای عبور میکرد و برنده بیرون میومد. این چانیول هرچیزی که میخواست رو بدست میورد، حتی به قیمت به آتش کشیدنِ دنیا...
این چانیول... خودش، یه پا شیطان بود...
چان برگشت و سمت میزش رفت. چارلی متوجه نشد چطوری اون لبخند محو روی لبهاش نشسته، زیر لب زمزمه کرد: خوش اومدی داداش...
چانیول برگشت و گفت: چیزی گفتی؟
چارلی سری تکون داد و دوباره رفت کنارش ایستاد: طبق بررسی‌هایی که انجام دادم، مثل اینکه میتونیم یه سری اطلاعات از تراشه‌ای که توی سر دیان جاساز شده بوده بدست بیاریم...بر اساس حدسی که هردومون میزنیم، احتمال اینکه اون بکهیونِ کله شق، رفته باشه سراغ اون هیولای خندان خیلی زیاده. پس بهتره ما هم از این اطلاعات برای نفوذ به کاخ لاف و زمین زدن جوکر در کمترین زمان استفاده کنیم و خودمون رو به بک برسونیم... نظرت؟
چانیول: همین کار رو میکنیم...این بازی باید همینجا تموم شه...
چارلی هم مصمم مثل برادر ناتنی‌ش سری تکون داد. چانیول نفس های عمیقی کشید تا وجود آشفته‌اش رو آروم کنه هرچند خیلی موثر بنظر نمیرسید. اکسیژن کفاف نمیداد؛ شاید چون وجودش چیز دیگه ‌ای رو طلب میکرد یا بهتر بگیم شخص دیگه ‌ای رو... و چان این رو "الان" خیلی خوب میفهمید...
بکهیونی که همیشه بود...بیون بکی که همیشه برای چانیول، بود...
کسی نمیتونست اون رو هم از چان بگیره؛ اجازه‌ی این رو ابداً نمیداد... بک مالِ چان بود و بس...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now