×Chapter42×

181 67 45
                                    


♠♠♠

صدای زنگی که توی این چند روز اخیر، بخاطر قطع ارتباطات به لطف جوکر، با گوشی چانیول قهر کرده بود، توی اتاق پیچید.

نگاه عجیب چانیول به گوشی با اخمی که روی پیشونیش بود نشون از این داشت که منتظر این تماس نبوده؛ اونهم در حالیکه هنوز خطهای ارتباطی از طریق تلفن با خارج از پایگاه، به شدت پارازیت داشتند.

چند لحظه‌ی کوتاه بیشتر طول نکشید که چان، دکمه‌ی تلفن روی میزش رو فشار داد و بلافاصله خطاب به فردی که هنوز اعلام هم حضور هم نکرده بود، گفت: چارلی، سریع خطم رو ردیابی کن...

چارلی بی درنگ اطاعت کرد: اوکی "برو" ...

گوشیش رو برداشت و بعد از نگاه کوتاهی به شماره‎ی ناشناس اتصال رو برقرار کرد: الو...

صدای تغییر یافته‌ی شخص پشت خط توی گوشش پیچید: فکر میکردم منتظر تماسِ منی، پس چرا انقدر طولش دادی؟

اخمهای چانیول بیشتر درهم شد: بیکار نبودم و در ضمن انتظار نداشتم منظورت از ااینککه گفتی خبر میدی، این باشه که بتونی تحریم ارتباطی رو بشکنی و با گوشیم تماس بگیری...

صدای دورگه و کلفت ساختگی پشت خط پوزخندی زد: مثل اینکه هنوزم داری طرف حسابت رو دست کم میگیری... بهت که گفتم من، اگر از قدرتش رو نداشتم، علیه مستر جِی بلند نمیشم...

چانیول هم پوزخندی متقابل زد و گفت: تو خودت باعث میشی به قدرتت شک کنم...چون تو خودت هم به اینکه از جوکر کمتری شک داری و از ترست رو در رو قرار نمیزاری...

مکث کوتاه صدا و بعد: من اگر به خودم مطمئن نبودم، هیچوقت اجازه‌ی فکر به اینکار رو هم حتی به خودم نمی‌دادم... بگذریم... میخواستم بهت بگم که محموله آماده است. هر وقت شما هم آماد.....

حرفش توسط چانیول بریده شد: ما آماده‌ایم...کافیه زمان و مکان تحویل رو معین کنیم...

صدا هیجانزده به نظر میرسید:خوبه، خیلی خوبه...

سکوت دو طرفه و بعد از چند ثانیه دوباره صدای شخص ناشناس توی گوشش پیچید: تماس بعدی، آخرین تماسمون خواهد بود...

و بعد صدای بوق، قبل از هر حرکتی از طرف چانیول به گوش رسید.

چانیول گوشیش رو پایین اورد و بی معطلی دکمه‎ی ارتباط با بخش اطلاعات رو فشار داد: چیشد؟ ردش رو زدید؟

چارلی همونطور که صدای ضربه‌ی انگشتاش روی کیبورد به گوش میرسید گفت: خیلی عجیبه... این شماره به طرز عجیبی بو داره... از صد جا کد گذاری شده...

ضربه‌ی آخر رو محکمتر از قبلی‌ها روی کیبورد زد و همونطور که از پشت خط هم میشد اخم غلیظ و چهره‌ی تو هم رفته‌اش رو تصور کرد، با لحن افتاده‌ای گفت: نمیشه... با این پارازیتهای لعنتی حداقل باید تماسش پنج دقیقه طول بکشه...این لعنتی خیلی محتاط و حرفه‌ایه...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now