کریس کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت پرسید: قربان، چه دستوری میدید؟ بریم سر وقت ریدلر و پنگوئن؟
جوکر کارتهای تاروتِ قدیمیش رو خیلی ماهرانه بُر زد و با یک حرکت روی زمین مرفش با قالیچهی دستباف و قیمیتی، به صورت هلال منظمی بازشون کرد. خیلی سال بود کارتههای تاروتِ اسرارآمیزش که یادگارهای ارزشمند از عزیزترینش بودند، به کارش نیومده بود؛ چون خودش به تنهایی از قدمهاش مطمئن میشد ولی حالا انگار خیلی چیزا...نه، فقط یه مهرهی کوچیک توی بازیش تغییر کرده بود و حالا جوکر احساس میکرد، اینبار خودش تنها بازیکن این بازی نیست. عجیب بود و شاید اعصاب خُرد کن ولی برای مستر جِی...هیجان انگیز بود.
چشماش رو بست و بلافاصله تصویر اون "ببر سفید" با چشمای همیشه خمار و خاکستریِ وحشی روی پردهی خاطراتش زنده شد.
چشماش روی کارتها چرخید و بلافاصله یکی از کارتها رو بیرون کشید.
خیره به کارت و با پوزخندی محو، زمزمه کرد، طوری که به گوش کریس هم برسه: که اینطور...پس باید بیشتر برات صبر کنم...
چرخی به گردنش داد: اما صبر کردن خیلی حوصله سر بره...
نگاهش رو به کریس داد و گفت: پس لازمه یکم سرگرم بشم، نه؟... ترتیب یه مهمونی رو بده؛ تو کازینوی پنیِ عزیزم...( جوکر اغلب پنگوئن رو "پنی" صدا میکنه)
کریس: برای امشب؟
جوکر کارت رو روی باقی کارتها پرت کرد و نقش طلایی روی صفحهی سیاهِ اون، در فضای نیمه روشن اتاقِ ممنوعه درخشید...
" Temperance"
پوزخندی سرخ زد: نه، بزار روزِ روشن گاتهام هم یکم طعم تاریکی رو بچشه...
کریس بعد از مکثی چند لحظهای سری تکون داد و گفت: امر، امر شماست. قرار رو برای ظهر تنظیم میکنم قربان...
هرچند که به ظهر چیزی نمونده بود...
♠♠♠
پایگاه تقریبا سوت و کور بود.
افراد بخش امنیت و سه دسته از بچههای عملیات، ورودیها و مسیرهای دَررو ، رو برای موقعیت اضطراری ساپورت کرده و آمادهی هر اتفاق پیشبینی نشدهای بودن.
و بچههای اطلاعات به جز چارلی و دیان به خوابگاههاشون رفته و خدماتیها و درمانیها هم در سکوت و خاموشی بودند، البته به جز اعضای اصلی که هیچ جوره نمیتونستن خودشون رو برای آروم و قرار گرفتن راضی کنن و خودشون رو آماده و هشیار نگه داشته بودن. چانیول هم به اصرار مکرر بکهیون و بقیه، بالاخره به خودش اجازهی چند ساعت خواب و استراحت رو داده بود، هر چند که بک، با خوروندن یک قرص، یجورایی مجبورش کرد.
سهون قدمهای آرومش رو از در خوابگاه دور کرد.
خودش که لباسای چندان به درد بخوری نداشت و توی اون چند دست لباس اهدایی و صدقهای از طرف بچههای کلور خلاصه میشدند. قبلا اصلا اهمیتی اینکه چی میپوشه نمیداد ولی الان خیلی چیزا تغییر کرده بود، مگه نه؟
برخلاف لباسای اون، مثل اینکه "چن" خیلی داشتن یه ظاهر خفن و آراسته براش مهم بود.
سهون شونهای بالا انداخت و زمزمه کرد: فکر نکنم توقع داشته باشی برات پسشون بیارم؛ اما قول میدم با آزاد کردنتون از این دنیای جهنمی برات جبرانش کنم...
درد بازوش مثل قلقلک بود براش...
تایمر مغزش هشدار میداد.
نه ساعت و سی و هفت دقیقه براش باقی مونده بود.
به سمت آبدارخونهی پایگاه به راه افتاد.
دنیای مقابل چشماش به ابعاد و رنگهای مخلوط و ناهماهنگ در حال گردش بود و صداهای ریزی که توی سرش قیقاژ میدادن، باعث میشد مردمک چشماش سرگردونتر بشن...
گلوش خشک بود و تنش سرد و رنگش پریده ...
هراسی توی دلش نداشت، اما عرق سردی که به تنش نشسته بود، فریاد میزد که این دوری چند ساعته داره ریشهی وجودش رو می سوزونه.
حتما این هم از عوارض جنون و دلباختگی به شیطان بود. از عوارض "اعتیاد"به نفسهای مسموم و معطر و گرمش. الان فرق بود و نبودش رو میفهمه؛ وقتی که توی هواش نفس میکشید، دوپامین، آدرنالین و سرتونین و هر کوفت دیگهای که باعث جنبش خون و جونش میشد به بالاترین حد میرسید، یجورایی در حد دیوونگی و حالا که اون(جِی)نیست، از کمبودش داشت واقعا از مرز قرمز دیوونه شدن رد میشد.
هنوز عقلش اونقدری زایل نشده بود که نفهمه به سَم عشق جوکر مجنون و معتاد شده، ولی عجیب، احساس میکرد که این باختِ به خصوص بدجوری بهش میاد؛ جوری که انگار تمام عمرش رو برای این لحظه گذرونده.
احساس میکرد هر از چند گاهی عضلاتش منقبض و دردناک میشن و با وجود اینکه این درد براش مقدس بود، باز هم باعث کُند شدن عملکردش میشد.
به درب آبدارخونه که رسید، ماهیچههای ساق پاش گرفت و باعث توقفش و برای کنترل خودش دستش رو به چارچوب در تکیه داد.
زیر لب، همونطور که با دست دیگهاش پشت زانوی پای دردمندش رو گرفته بود، حرصی، زمزمه کرد: فاک...
صدای بکهیون خیلی ناگهانی اونو به خودش اورد: سهون؟!
بکهیون با شوک پرسید چون فکرشم نمیکرد این فرد سر به زیر، با این لباسای آشنا، سهونِ بی حال توی بخش درمان باشه.
سرش رو بالا اورد و بکهیون رو مقابل خودش در آبدارخونه دید.
خودش رو جمع و جور کرد و لبخند بیجون و اجباریای به لبهای کم رنگ شدهاش بخشید: بک!
بکهیون با اخم کمرنگی جلو اومد: تو چرا از جات بند شدی...هنوز باید استراحت کنی...
سهون صدای بک رو اِسلوموشن و گاهی بم و گاهی تیز میشنید و تصویرش مدام به حالتهای مسخرهای جلوی چشماش کج و کوله و کوچیک و بزرگ میشد و این توهمات باعث عدم تمرکزش میشد، پس با چشمای ریز شده و اخمای توی هم رفته، کوتاه گفت: من.. حالم خوبه...
بکهیون: دقیقا کجای حالت خوبه؟ هر آدم عاقلی یه نگاه بهت بندازه میفهمه داری از حال میری...
ماگ توی دستش رو روی نزدیکترین سینک گذاشت و گفت: بیا بریم...
سهون که از تصاویر و صداهای توی سرش کلافه شده بود، چشماش رو بست و سرش رو تکون داد. عرق سردی از کنار خط ریشش به سمته تیغهی تیز خط فکش سُر میخورد و پوست سهون بدجوری حسش میکرد.
بک بازوی سالم سهون رو گرفت و کمی کشید.
با وجود ملایم بودن فشار دست بک به بازوش، درد شدیدی از اون ناحیه توی تمام تنش پیچید، جوری که انگار برخورد دست بک با بازوش جریان چند هزار ولتیِ برق بهش منتقل کرده باشه. این باعث شد با خشونت دستش رو بیرون بِکشه و عصبی صداش رو بالا ببره: بهم دست نزن، گفتم که حالم خوبه...
بکهیون شوکه و ترسیده از صدای دورگه و بلندِ سهون یک قدم عقب پرید.
سهون کلافه دستی تو موهاش کشید و بدونِ اینکه نگاه سرگردونش رو به بکهیون بندازه، غرید: من الان حتی اگر بخوامم نمیتونم یک جا دراز بکشم، چشمام و ببندم و بگیرم بخوابم...تونمیفهمی، نمیتونی هم بفهمی...
نفس عمیقی کشید و بار دیگه موهای لختش رو که در قسمت شقیقه و پیشانی کمی نم گرفته بودن، با انگشتاش عقب فرستاد.
نگاهش رو به بکهیون داد. لعنتی... بد شد... باید یجوری جمعش میکرد.
صداش رو ملایم کرد با اینکه براش سخت بود: بک، من حالم خوبه، باور کن... فقط من با وجود چیزایی که دیدم دیگه نمیتونم بیتفاوت به هیچی باشم. نمیتونم آروم باشم. نه تا وقتیکه نابودیه تمام این فلاکتهام رو نبینیم... این فقط تو نیستی که الان نمیتونی آروم باشی، بک؛ پس لطفا....
توی ذهنش ادامه داد: « پس لطفا دست از سرم بردار و با اون چشمای براق و روشنِ شیرینِ رو مخت از جلوی چشمام گم شو...»
بکهیون سعی کرد سهونی که عصبانیت و کلافگی از سر و روش میریخت رو آروم کنه: خیله خب، آروم باش...نمیخواد بری بخوابی، فقط آروم باش...به زودی همچی تموم میشه سهون و دارک لعنتی که پایگاه شما و بقیه رو قتل عام کردن، به دست خودشون نابود میشن...
نگاه سهون تاریک شد. چشمای خاکستری و وحشیش رو خیرهی نگاه نگران و گرم بکهیون کرد.
بکهیون انجماد غیر عادیای رو در خاکستر تیلههای سهون دید و این باعث شد روحش برای لحظهای بلرزه. انگار که این چشمها متعلق به سهونی که اون میشناخت نبودند و الان غریبهای عجیب و خطرناک مقابلش قرار گرفته.
غریبه؟
نه... یه آشنایی که انگار از آخرینبارشون هزاران سال میگذره... آشنایی قدیمی که بکهیون بعد از اینهمه سال بازم بخاطر دلتنگش شدن از خودش بیزار میشد و میترسید...
بک قبل از اینکه توی کابوسهاش غرق بشه، سریع به خودش اومد و لبخند کج و معوجی زد: همه چی.. همهچیز درست میشه...
خواست دست نیمه لرزونش رو روی شونهی سهون بزاره تا هم به اون آرامش و اطمینان بده و هم خودش از هویت سهون مطمئن بشه ولی سهون عقب رفت و به اون پشت کرد: فکر کنم اگه یکم تنها باشم، آرومتر بشم...
همونطور که با دستش شیقیقهاش رو ماساژ میداد و اضافه کرد: به یه مقدار زمان احتیاج دارم... لطفا...
بکهیون دست دراز شدهاش رو پایین انداخت و با مکث گفت: آره، حتما...
و بعد خیره به قامت خم شدهی سهون، دور شد.
توی راهرو متوقف شد و به افق خیره موند.
هرچقدر سعی میکرد افکار شومش رو پس بزنه نمیشد، دیگه نه...
واقعا یه چیزی دربارهی سهون درست نبود.
حرفها و رفتارهای ضد و نقیضش...
وضعیت ظاهر و جسمش...
حس غریبگیِ آشنای چشمهای وحشیاش...
نفس عمیقی کشید و قدمهاش رو به سمت آزمایشگاه بخش درمان تند کرد.
اگر اطلاعاتی که از جوکر به دست اورده بودند و رفتارهای سهون به هم مرتبط بوده باشن، اتفاقات خوبی در راه نبود.
فاجعهی عظیمی در راه بود...
بکهیون همونطور که دستای مرتعشش رو مشت کرده بود و تند میرفت، توی دلِ لرزونش دعا میکرد حدسش اشتباه از آب در بیاد. حس عذاب وجدان داشت روحش رو گاز میزد.
«خواهش میکنم، سهون...التماست میکنه... نمیتونم... دوباره نمیتونم...
خواهش میکنم مجبورم نکن، من کسی باشم که متوقفت میکنه...»
در آزمایشگاه رو باز میکنه و خطاب به لِی که پشت میکروسکوپ ایستاده بود و چیزی رو با اخم غلیظی چک میکرد، گفت: اون نمونهی سهونه؟
لِی زیر لب زمزمه کرد: امیدوارم هنوز سهونی وجود داشته باشه...
♠♠♠
سهون که دور شدن قدمهای سریع بک رو شنید، وسط آبدارخونه ایستاد و با چند لحظه چرخش به دور خودش و کلافه از داده های بیخودی که توی مغزش میپیچید و زمین و زمانی که دور سرش میچرخید، بالاخره به سمت کابینتها رفت و با دستایی که لرزشِ کمی داشتند، دو تا لیوان برداشت و بعد از برداشتنِ پاکت شیر از توی یخچالِ گوشهی آبدارخونه بالا سر لیوانها ایستاد دست کرد توی جیب کت چرمِ کوتاهش و قوطی قرص رو بیرون کشید. بی حواس اول سعی کرد با انگشتای باریکش چندتا قرص بیرون بکشه ولی بعد کلافه قوطی رو روی سطح سرامیکیِ کابینت خالی کرد و بعد از اینکه یه دونه رو روی زبون خودش گذاشت و غرق در تلخیای که یواش یواش تنِ مرتعشش رو خنک میکرد، شروع کرد خرد کردن و پودر کردن قرصها. لیوانها رو لبهی کابینت گرفت و پودرا رو با کشیدن کارد روی سطح سرامیکی کابینتها که صدای منزجر کنندهای ایجاد میکرد توی لیوانا ریخت.
شیر رو هم اضافهی محتوای لیوانا کرد.
قوطی خالی رو توی سطل کنار سینک پرتاب کرد.
لیوانها رو توی یک سینی متوسط ملامینی گذاشت و با یک نفس عمیق که بتونه لرزش کم شدهی بدنش رو کنترل کنه و چشمای خمار و گیجش رو متمرکز، سینی رو برداشت و به سمت بخش اطلاعات راه افتاد.
دوباری قدمهای ناموزونش رو متوقف کرد و نفسِ تنگش رو بالا اورد تا کمبود اکسیژن باعث نشه مغزش چِت و هنگی بزنه... قطره بزاقی که توی دهنش مونده بود رو به گلوی خشکش سوق داد و با سرفهای گلوش رو کمی باز کرد.
پاهای اندکی لرزونش رو راهی کرد و وارد بخش نچندان بزرگ اطلاعات شد که با چند میز متصل به هم به صورت هلالی و مانیتورهای کوچیک و بزرگ مقابلشون و سیستم های پیشرفته و یک میز جداگانه و مجهز برای چارلی پشت اونها قرار گرفته بود.
چارلی پشت میزش روی صندلی لم داده بود و چشم از مانیتور های مقابلش برنمیداشت و دیان هم مشغول هدایت کوادکوپتر مورد علاقش جلوی ورودیهای پایگاه بود.
لبخند محو و اجباریای به لبهاش بخشید و اونها رو به خودش جلب کرد: هِی گایز...
دیان و چارلی هردو به سمتش برگشتند و چارلی با لبخندی گشاد از او استقبال کرد: هِی سهون! حالت چطوره؟ بهتری؟
سهون سری تکون داد و لبخندش رو گشاد کرد : بهترم...و صد البته مشتاق تماشای نتیجهی این بازی؛ اونقدری که نمیتونم یه جا آروم بگیرم...
یکی از لیوانها رو به سمت چارلی گرفت: اشکالی نداره که اینجا پیشتون بمونم؟ یهو دیدی کمکْ لازم شُدید...
چارلی لبخندی زد و نگاهش سمت لیوان شیر رفت.
لرزش نامحسوس دست سهون به چشم هاش اومد و لبخندش رو کمی شُل کرد.
ولی سهون خیلی زود متوجه مکث چارلی شد و سریع لیوان رو روی میز گذاشت: دستم خسته شد بابا...هنوز اثرات مسکنایی که بهم دادن کامل از بین نرفته...
به سمت دیان چرخید.
دیان از جاش بلند شد و اومد پیش اونا...
لبخندی گشاد زد و دستش رو روی شونهی سهون گذاشت : خوشحالم که دوباره میبینمت...
خیرگی توی چشمهای آبی و آشنای دیان خیلی راحت میتونست به سهون ثابت کنه، حرفِ چندان هم از ته دلش نیست و حقیقت نداره.
سهون پوزخند محوی زد و نگاهش از لبخند گشاد اجباری دیان به سرتاپای قامت کشیدهی اون کشیده شد و دوباره خیرهی آبیِ چشماش شد.
تصاویری جلوی چشماش و صداهایی توی گوشش تداعی میشدند و ذهن آشفته و خستهاش رو به درد می اوردند.
لیوان دوم رو به سمت اون گرفت و گفت: خنکه و حالتون رو جا میاره...
چارلی لیوان رو بلند کرد و قلوپ بزرگی ازش نوشید.
مزهی خاصی توی دهنش نشست و باعث شد اخمهاش کمرنگ توی هم فرو برن؛ اما همینکه نگاه شیشهای و براقِ گربهای سهون و چهرهی رنگ پریده و لبخند بیجونش به سمتش کشیده شد، لبخندش رو تمدید کرد و دوباره لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد.
دیان هم به تبعیت از چارلی، با اکراه نصف لیوان شیر رو با دو قلوپ نوشید و بعد به سمت میزش رفت.
سهون خطاب به چارلی گفت: نگفتی، اشکالی نداره که اینجا پیشتون منتظر بمونم؟
چارلی لیوانِ تقریبا خالی رو روی میز گذاشت و گفت: معلومه، چرا که نه... میتونی اونجا بشینی...
و با اشاره به یکی از صندلیهای خالی سهون رو هدایت کرد.
سهون نشست و نگاهش رو روی مانیتورها چرخوند.
انگار اون قرص لعنتی هم براش کم بود چون احساس میکرد چشماش از این تصاویر در هم و چندتایی داره میسوزه و قیلی ویلی میره، پس چندباری پلکاش رو محکم روی هم فشرد و سعی کرد خیلی عادی خودش رو مشغول چک کردن دوربینها نشون بده و در همون حال، اتاقی که دو تا دوربین حرارتی داشت و بروس وین اونجا بود رو پیدا کنه.
خیلی طول نکشید که چارلی احساسِ معده دردی کرد. سرش گیج میرفت و چشماش هر از چندگاهی روی هم میرفت.
اخمهاش از درد معدهاش، توی هم کشیده شدند.
سرش داشت سنگین میشد و روی میز کمی خم شد و سرش رو برای مدتی روی اون گذاشت و نگاه خیره و خمارش روی لیوان شیر مقابلِ چشماش بسته شد.
دیان احساس سردردِ کمی داشت.
نگاهش رو سمت سهون کشوند.
اون پسر...
سهون سرش رو به سمت اون چرخوند.
فاصلهی چندانی از هم نداشتند.
سهون از جاش بلند شد و با قدمها با طمأنینه به سمت اون اومد.
دستش رو به پشتی صندلی دیانی که حس کرخی بدنش، مانع هر تحرکی توی بدنش، که بتونه جلوی سهون رو بگیره میشد، گذاشت و روش خم شد.
چشمای تاریکش روی نگاه آبی دیان قفل کرد. نیشخندی آشنا بر لبهای کمرنگش نشوند و سرش رو اندکی به سمت راست متمایل کرد.
صدای آرومش توی گوش دیان پیچید: حدس میزنم خوابوندنِ تو یکم زمان ببره...
دیان خودش رو عقب کشید و ابروهای بور تیرهاش رو توی هم فرو برد: تو!...
نگاهش سمت چارلی کشیده شد: تو دیوونه شدی؟!
سهون: هیششششش...
سهون در آنی از دستهی صندلی چرخدار دیان گرفت و اون رو که حواسش پرت شده بود، چرخوند و اینطوری پشت صندلی قرار گرفت.
با ساعد دست چپش گلوی دیان رو خفت کرد و با دست دیگهاش جلوی دهن اون رو گرفت.
سرش رو کنار گوشش برد و بی توجه به تقلاهای اون، زمزمه سردش رو به گوشهای او سپرد: سلامم رو بهش برسون و بگو من درسام رو خیلی زود و عالی یاد میگیرم...
و وقتی کمبود اکسیژن دیان رو بیحال و نیمه بیهوش کرده بود، با یک ضربه به گیجگاهش، اون رو بیهوش کرد.
اصلا هم دردِ بازوش که حس یه خارش داشت در مقابل گرفتگیهای بدنش، براش اهمیت نداشت.
دیان رو از خودش دور کرد و با نیشخندی گفت: حق با اون بود؛ خنده هاتون خیلی شبیه همه... لنگدراز قناسِ بدردنخور...
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...
کامنت و لایک و شر یادتون نره لاولیز😄👍
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...