×Chapter12×

151 62 8
                                    


وقتی دوتا سربازی که جلوتر از اون میدویدند با اصابت دردناک گلوله های داغ، با تن های بیجون روی زمین افتادند، قدمهاش کنُد شد...

دیگه در همهمه و فریادِ توپها و گلوله ها صدای افرادش به گوشش نمیرسید.
همونطور که بدون توقف، هر چند کند، میدوید سمت درختهایی که که نزدیک میشدند، سرش رو به عقب برگردوند، اما با چیزی که دید، پاهاش سست و قدمهاش بیجونتر شدند.

همه ی افرادش که پشت سرش بودند با تن هایی خاموش و سرخ از جونی که ازشون در میرفت یا رفته بود، روی اون خاکِ داغ افتاده بودند.

نفس نفس میزد؛ از دویدنی که متوقف شده بود، از گرفتگی گلوش، از درد سنگین روی سینه اش...
چندتا از اون شیاطین با پوشش های عجیب و غریبشون به سمت اون میدویدند.
به سمت اون که حالا تنها بازمانده ی اون گارد سی نفری مرزی بود.

نگاهش لرزید...
خنده‌اش گرفته بود و دوست داشت تا جایی که جونش در بره، قهقهه بزنه و خون گریه کنه...
با فکی فشرده و لبخندی پر درد، قدمهاش رو عقب عقب برداشت؛ اما چون پاهاش سست بود، سرعتی نداشت...

به خودش اومد. پشت کرد و دوید.
دلش لرزیده بود...
اون افراد عجیب با گریمها و آرایشات عجیبتر روی صورتشون و لباسهای عجق وجق که با جنون بالای سر سربازهای به خاک افتاده میرفتن و با به رگبار بستن جسمشون از مرگ اونها مطمئن میشدن و بعد قهقهه سر میدادند.

سردش بود درحالیکه از درون میسوخت... شاید او هم همانجا مُرده بود، همراهِ همراهانش...
همونطور که از بین درختها رد میشد به عقب سر چرخوند تا فاصله رو تخمین بزنه که پاش توی چاله ای فرو رفت و محکم تن ش به زمین خورد. تصور پیچش پاش و اون افتادن، دردناک بنظر میرسید ولی سهون دردی احساس نمیکرد.

جنگل نیمه تاریک بود، تاریکتر شد... صدای وز وز باد توی گوشش میپیچید.
تن ش درد داشت...قلبش بیشتر ...روحش هم مثل پاهاش خسته و مثل سینه ‌اش نفسش بریده بود.
تلاشی برای بلند شدن نکرد... درد نداشت اما بدنش سست و بی حس بود.

نفس نفس میزد و نگاه به زمین خیس خورده دوخته بود.
قلبش محکم به سینه اش میکوفت...
عرق سرد روی تنش، تن ش رو لرزوند.
نشسته بر خاک نم خورده، روی جسمش سایه افتاد...محاصره شده بود.
پاهایی که مقابلش قرار گرفتند.
کفشهای کالج با جنس پوست مار تیره رنگِ اصل، که آشنا بنظر میرسیدند. نگاهش رو بالا برد...

روحش با دیدن اون چهره ی به سفیدی "مُرده"، چشمهایی که سیاهیِ عمیقِ درونشون آدم رو در تصور بدترین "مرگ" غرق میکرد و در سایه ی تیره ی اطرافش تاریکتر به نظر میرسید و اون نیشخندِ سرخ تر از "زخم"،که اون دندونهای براق و نصفه و نیمه فلزیش رو به نمایش می گذاشت، از تن‌ش خارج شد.

بلندش کردند و مقابل اون جناب پر زرق و برق با فاصله ایستاده شد.
کشون کشون به سمتی بُردنش و اون هنوز سعی میکرد نگاهش رو روی اون قامت تاریک حفظ کنه.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now