×Chapter10×

175 68 30
                                    

آنا هم در حصار افراد جوکر به اونها پیوست.
چشمهایشان بسته بود و وقتی که آن پارچه های تیره رنگ از روی دیدگانشان برداشته شد، احتیاجی به صبر کردن برای عادت نمودن به نور نداشتند، محیط دورشان فضایی کن نور و نیمه روشن بود.
اینکه چرا چشمانشان را بسته بودند، سوال بود ولی احتمالا، جوابش آن فراز و نشیبهای در مسیر بود که بارها قدمهای محکمِ آنها را تا مرز سقوط کشانده بود.

اون شش نفر خودشان را در تالاری بزرگی دیدند.
دورتر، انتهای تالار به چند پله‌ی کم ارتفاع و هلالی شکل ختم میشد که در تاریکی فرو رفته بود ولی از سایه و هاله ای که بر سنگفرش مرمرین به چشم میخورد میشد تخت پادشاهی را آنجا تصور کرد.

فضای تالار با روشن بودن یکی از آن لوسترهای مجلل و کریستالی بزرگ و آویزان از سقف بلند تالار بر بالای میزی طویل و سلطنتی و که به جز صندلی بزرگتر و مجلل تری که بالای میز قرار داشت، شش صندلی دیگر اطرافش چیده شده بود ، روشن شده اما حاله های سنگین تاریکی بیشتر از روشنای ان لوستر کم نور بود، بطوری که تالار را به جز حدود اندکی اطراف میز را روشن نمیکرد. حتی دیوار پشت ستونهای با گچکاریهای چشمگیر در ظلمت فرو رفته بودند.

انگار که شمعک های نورانی آن چلچراغ هم در برابر نفس سنگین آن تالار کم سو شده بودند.

مرد بلند قد و خوش پوش، به دیگر افراد اشاره زد تا تالار را ترک کنند.
و خود از یکی دیگر از دربهای بلند و بالای تالار بیرون رفت...
اون شش نفر محو جلال و شکوه غرق در سیاهیِ انزجار آور آن تالار شده بودند.
دیوارها سرتاسر تیرگی بود اما با توجه به این جبروت قطعا شکوهی در آنها نهان شده بود، مثلا قابهای عتیقه و گرانقیمت...
چندین مجسمه ی برنزی و نقره ای، دور تالار کنار ستونها قرار گرفته بود که بی شک قیمت نهادن بر اونها، پایین اوردن ارزششان بود.
محو اون جلال و جبروت بودند که پیچیدن صدای قدمهایی که نزدیک تر میشد، همه نگاه ها به سمت نزدیکترین درب به تخت پنهان شده در تاریکی بود، کشیده شد.

خیلی طول نکشید که زنگ صدایی خاص که تا به حال، تنها وصف اغراق آمیزی از آن را به گوش شنیده بودند، نگاه منتظرشان را پاسخ داد. صدای سایه‌ای از سچی تاریکس به سمت آنها و روشنایی می آمد، بود: well well، بچه های مبارز...

نفسهایشان حبس و چشمانشان خیره ی آن افسانه‌ی باورناکردنی و به طور انکار ناشدنی ای ستودنی شد.

کاریزمای قامتِ آن ابر آنتاگونیستِ دنیای دارک، آنها را برای لحظاتی افسون کرد...
صدا با موجی از اشتیاق دوباره به گوشهای مسخ شده‌اشان رسید: شاید دیر شده باشه ولی، خوش اومدید به شهرِ نفرین شده‌ی من، گاتهام...

با لحنی پر خنده اضافه کرد: گرچه صادقانه باید بگم که مکان بدی رو برای قهرمان بازی انتخاب کردید...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now