سالن جلسات در سکوت فرو رفته بود؛ تا اینکه صدای بم و کنترل شدهی چانیول از بین دندونهای چفت شده اش، بیرون اومد: سه روزِ لعنتی گذشته و ما هنوز "هیچی" پیدا نکردیم؟چن سعی کرد وضع آشفتهی جلسه رو عوض کنه: هنوز هجده روز ....
اینبار چانیول بدون هیچ کنترلی، مشتی روی میز بلند و بالای سالن کوبید و همه رو در جاشون تکون داد. صدای بمش رو بالا برد: طرف ما جوکره، جوکـــــــــر... بدون مبالغه یه شیطان، که نمیدونیم ممکنه توی این سه روز چه بلایی سر سهون اورده باشه و تو داری به من میگی هجده روز دیگه وقت داریم ...مطمئنی جوکر تا هجده روز دیگه زیر همهچی نمیزنه ؟ تاره "اگــــر" ما موفق بشیم و اون روز، مثل این سه روز دستمون خالیِ خالیِ خالی نباشه...
چن با فک منقبض شده و اخم غلیظی سرش رو پایین انداخت.
بکهیون که اولین صندلیِ سمت راست چانیول رو اِشغال کرده بود، همونطور که دستاش رو در هم گره کرده بود تا مبادا به سمت دستهای مشت شدهی چانیول برن، صدای ملایم و ارومش رو به گوشهای چانیول رسوند: چان، توی این وضعیت، عصبانیت و آشفتگی آخرین چیزیه که بهش نیاز داریم...خواهش میکنم خودتو کنترل کن...قلبش سنگین بود از دلیل این آشفتگی و سر گشتگی استثنایی چانیول...اما باز هم هیچی از قلبش کاسته نشده بود؛ نه محبت و نگرانیش برای سهونی که بدجور خودشو توی دلش جا کرده بود و نه عشق عمیقش به چانیول...
چانیول پلکهاش رو روی هم فشرد و با نفسهای عمیق سعی کرد خودش رو آروم کنه.
دست خودش نبود. خودش هم شوکه و گیج بود از این احساسی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود.
سهون شعله ی کوچیکی بود که وجود چانیولِ از سرما به پوچی رسیده رو گرم کرد و حالا چان وابستهی اون شعله ی کوچیک و ضعیف که تنها امیدش در این دنیای تاریک شده بود... مثل دختر کبریت فروش که با شعلهی کوچیک کبریتهای کم جونش، به رویاهایی شیرین فرو میرفت که با واقعیت زمین تا آسمون فرق داشتند و اون دوست نداشت هیچوقت تموم بشن، حتی دوست داشت برای همیشه در اون رویا غرق بشه...
چانیول نمیخواست شعلهی کوچیکش رو از دست بده.
خیلی زود و ناگهانی دل بسته بود به نور و گرمای ناچیز اون شعله...
چارلی توجهشون رو جلب کرد: کاری که جوکر از ما خواسته، یجورایی ناشدنیه. اونم در حالی که مخفیانه و با وجود آشوب "دارک" توی شهر، داریم دنبال یک سر نخ از اون آدم استثنایی میگردیم... الان شهر و همهی امکانات شهر تحت تصرف و در دسترس دارکه و دست و پای ما خیلی بسته است...
باز هم ابر تیرهی سکوت روی اونها سایه انداخت.
بعد از دقیقه ای یوکیمورا شیشهی سکوت رو سنگ زد: بنظر من، اصلا اطلاعاتی توی شهر نیست... اگر بود جوکر خودش میتونست خیلی راحت بدست بیاره...
سباستین تایید کرد: حق با توعه...پس یعنی ما باید به سامانهای از اطلاعات دست پیدا کنیم که حتی جوکر نتونسته...
نگاه همه به سمت چارلی کشیده شد که از لحظاتی پیش دست به کیبورد شده بود.
عینکش رو با انگشت سبابهی دست راستش عقب فرستاد و همونطور که به کارش ادامه میداد، گفت: با در نظر گرفتن نفوذ غیر قابل انکار جوکر و دارک که احتمالا اونها هم برای جلب نظر جوکر دنبال بتمن میگردن، باید بهتون اطلاع بدم که باید قید استفاده از اطلاعات سازمان ملل متحد، ناتو،OSS و زیر مجموعه هاش مثل سازمانCIA، سازمانهای اطلاعاتی NSA،SIS(MI6),MI5,SOE و موساد و .....
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...