×Chapter9×

147 57 8
                                    

بعد از شنیدن اجازه‌ی ورود، پاهاش رو به داخل اتاق ممنوعه گذاشت و درب تماماً سیاه رنگ اون رو کاملا بدونِ ایجاد صدا کیپ کرد.
همین که نگاه از چفت درب گرفت و سرش رو چرخوند، سرمای تیغ تیز یک خنجر ده سانتی رو کنار گوشِ راستش حس کرد.
خنجر دسته طلا با نقشهای ظریف حکاکی شده روش، توی درب که خط و خش و جای گلوله‌ی زیادی روش دیده میشد، فرو رفت.
هیچ تغییری توی چهره ی خنثی اش ایجاد نشد با اینکه ممکن بود در کسری از ثانیه اون خنجر از وسط صورتش عبور کنه.
صدای خنده ی خشدار مقابلش که مو به تن هر موجود موداری سیخ میکرد، توی اتاق "ممنوعه" پیچید...
خنده اش رو با صدایی ترمز مانند، در لحظه، از بین برد و با لحنی غمزده گفت: اوووه کریس، تو خیلی حوصله سَربَری...
همونطور که خودش رو از کلکسیون اسلحه های سردش دور میکرد و وسط اتاق میومد با چهره ای حرصی و کاملا جدی، همونطور که با دستاش حسش رو نشون میداد، با صداش که زنگ خاصی داشت گفت: دوست دارم این صورت همیشه خنثی ات رو اینجوری توی دستام بپوکونم و بعد خونِت اینطوری بپاشه توی صورتم و اطراف اتاق.احساس میکنم اینواتاق به رنگ امیزی جدیدی نیاز داشته باشه...
با تصور اون لحظه نیشش کاملا باز شد و ردیف دندونهای براقش در قابهای نقره ای و طلاییش رو به رخ کشید.
وسط اتاق، که دایره ای خالی که دور تا دور آن ابزارهای مورد علاقه ی ارباب کاخ چیده شده بود، روی قالیچه‌ی عتیقه و دستباف پارسی اش نشست.
کلافه از سکوت و بیتفاوتیِ کریس، خرناسی کشید و با بستن چشماش گردنش رو به سمت چپ کش داد.
یکی از دسته ورق هاش رو به دست گرفت و همونطور که ماهرانه بُر میزد گفت: زود بگو چیزی که میخوای بگی و بیشتر از این حوصله‌ام رو با قیافه‌ات سر نَبر...

کریس با تن صدای بمش گفت: اخبار جدیدی به دستم رسیده...
ورق های پاسورِ طراحی شده با لایه های سبک طلا خالص رو روی قالیچه ی گرانقیمت و عتیقه ی دایره شکل ای که روش لمیده بود، گذاشت و با حرکت دستش اونها رو با فاصله ی کمی از هم باز کرد و به شکل هلال روبه روی خودش قرار داد.
بیخیالانه دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
کریس ادامه داد: باند دارک دارن به سمت شمال ایالت نیوجرسی پیشروی میکنند...
پوزخندی روی صورتِ نقاشی شده اش نشست.
کریس مشتاق‌تر شد: و درمورد اون موشهای  که گفتید حواسمون بهشون باشه....
حرفش توسط ارباب بریده شد: هیشششششش...
این لحظه مقدس نیازمند سکوت بود. انگشت اشاره‌اش رو از روی لبهای سرخش برداشت و بعد از بهم مالیدن دستای پر از طرح و زیورآلاتش، ورق انتخابیش از بین اون هلال توسط انگشتهای تتو دارش که پر از انگشترهای عجیب شکل و گرانقیمت بیرون کشیده شد.
ورق طلایی، مقابل چشمهای سیاه و بی پایان ارباب به لرز می افتاد اگر جانی داشت.
پوزخند ارباب مخوف کاخ به نیشخندی شیطانی تبدیل شد.
کریس حتی سعی میکرد صدای نفسش رو هم خاموش نگه داره.
زمزمه ی صدای خاص و مخملی ارباب که یک موجِ خماریِ دائمی ای توش موج میزد، توی اتاق غرق سکوت، پیچید: خودتون رو آماده کنید...مهمون داریم...
کارت رو روی باقی هم نوعانش پرت کرد و بعد از اینکه کریس با ادای احترام از اتاق خارج شد بدون اینکه ذره ای صدا ایجاد کند، تن‌ش رو همونجایی که بود دراز کش کرد و تاق باز رو به آسمون تیره و طرحدار عجیب اتاق ممنوعه، نگاه دوخت. نگاهی که صد برابر نیشخند روی لبهای سرخ رنگ شده اش، شیطنت داشت.
«بالاخره سرگرمی ...»
قرار بود کمی این حوصله ی رو رفته اش رو سر جاش بیاد.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now