×Chapter4×

190 72 13
                                    


توی اولین نگاه به اون اتاق، چشماش قامتی بلند و ورزیده دید که درحال بلند شدن از روی صندلی اش بود.
جوانِ بلند قامت که سر بالا گرفت و چهره ی مزین به لبخندش آشکار شد، سهون اخم محوی میان ابروهاش انداخت؛ چون چشمان اون فرد که توسط دیان، چان یا چانی خطاب شده بود، درشت اما آشکارا اصالتی شرقی داشتند.
شاید ظاهر سهون هم مثل این فرد، شرقی بود ولی او شرق را از همه جای دنیا غریب‌تر میدانست و هیچ خاطره ای از آن نداشت. او در جزیره ای در شمال اقیانوس اطلس متولد شده و کودکی اش را سپری کرده بود. که البته سالها بود که از خاطرات لعنتی اون دوران فراری بود گرچه تنها خاطراتش با پدر و مادرش بودند ولی حتی بعد از اینهمه سال و تلاش برای از یاد بردنشون و یا حداقل کنار اومدن با این خاطرات باز هم مرور و یادآوریشون مزه ی تلخی رو از ته گلوش بالا می اورد که باعث میشد نخواد چیزی به یاد بیاره... تلخ مزه ای به نام "بغض"...

اما لبخند نسبتا گرمِ چانیول هم درست مثل لبخند نورانی و الهه‌وار بکهیون تونست اون حس بد رو ازش دور کنه و بی توجه به هویت چان، با دیدن اون چهره‌ی شرقی بغض نکنه...

قدمهای مرد نزدیک شدند؛ ولی کنار یکی از صندلی های دور میز روبه روی میز کارش متوقف شد و با اشاره سهون رو به سمت میز مقابلش راهنمایی کرد.
: بیا جلو و بشین اوه سهون...

سهون با مکثی قدم برداشت و با سردی و صدایی پر خش گفت: فقط سهون...

چانیول کمی گیج شد ولی ابروی بالا رفته اش رو سریعا پایین اورد تا سهونی که مشغول ییرون کشیدن صندلی و جاگیر شدن پشت میز بود، متوجه اش نشه و بعد با اشاره به دیان که هنوز با لبخند به سهون خیره بود، گفت: تو دیگه میتونی بری دیان...

دیان حواسش رو به چان داد و با تعلل گفت: ها؟ آهان! باشه...

و بعد روبه سهونی که نگاهش رو به سمتش چرخونده بود لبخندش رو پر رنگ کرد و بیرون رفت.
چان نفس عمیقی کشید و خودش هم پشت میز جاگیر شد.
دستاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو روی تک تک اجزای چهره ی سهون چرخوند.
سهون نگاهش رو به هرجایی به غیر از اون چشمای درشت با کمی کشیدگی، کشوند تا آنالیز چان به پایان برسه.
کمتر از یک دقیقه بعد، چان سکوت رو شکست و بالاخره موفق شد نگاه سهون رو روی خودش بکشه.
چان: اسمم پارک چانیوله...نمی شه گفت فرمانده یا مافوق ولی لیدر این گروه هستم...

سهون که فعلا چیزهای دیگه ای براش اولویت داشتند، بی‌ربط پرسید: بقیه ی افراد توی هواپیما...چه بلایی سرشون اومده؟

چانیول عادت کرده بود به خبرای ناگوار...هم شنیدنشون و هم گفتنشون؛ اما الان واقعا احساس میکرد عاجزه از خیره شدن توی چشمای شکسته‌ و به خاکستر نشسته‌ی این پسرک و دادن خبر؛ پس آهی کشید و سرش رو پایین انداخت به امید اینکه سهون طبق سابقه ای که در اینجور محیط ها داره بتونه حرفش رو نگفته بفهمه...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now