کجخندِ روی لبهاش، کشیدهتر و دندوننما شد و با دو انگشتش به جاناتان که همونجا کنار درب ایستاده بود، اشاره زد: بیا اینجا سوییت هارت...
مترسک همونطور با همون شونههای افتاده و قدمهای همیشه خستهاش، خودش رو به اون میرسوند و توجهِ همه رو جلب خودش کرده بود، نگاهِ خمارش روی همهی حضار مخوق سالن یه دور چرخوند.
جوکر ضربهای به کنار دست خودش روی مبل چرمی زد.
مترسک بعد از نیم نگاهی به اون، نشست و خیره به اعضای اصلی باند دارک، که با وجود اینکه از سرسخت ترین خرابکارها و تبهکارها بودند، به طرز شگفتآوری الان بی هیچ اعتراضی گوش به لبهای جوکر دوخته بودند، با صدای خمار و گرفتهاش گفت: اینا چشونه؟
جوکر نگاهِ تاریک و براقش رو از جاناتان گرفت و او هم چشم بر افراد حاضر در اتاق چرخوند و بیخیالانه و متمسخر گفت: چیزیشون نیست... فقط اینکه، تازه حساب کار دستشون اومده و فهمیدن تا الان هیچکدوم از قدماشون بدونِ خواست من نبوده و از این مِن بعد هم همینه، و این یکم شوکهاشون کرده...
مترسک در لحظه، چشماش رو درشت کرد و با هیجانی که خیلی کمیاب و نادر بود: پس برای همین این موقع از روز، بیرون اومدی؟؟... بالاخره پیداش کردی، مگه نه؟! بگو که پیداش کردی!
چشمای جهنمیش رو در نگاهِ سبزِ جاناتان قفل کرد: بعد از اینهمه مدت، چند قرن انتظار، فکر کنم بالاخره وقتش شده...
مترسک، کنجکاو، بیشتر به اون نزدیک شد و ولوم صداش رو پایین تر اورد: این یعنی پیداش کردی؟!؟
لبهای سرخ جوکر برای به زبون اوردن واژه هایی که مترسک منتظرشون بود، تکونی نخوردند و فقط به نیشخندی کش اومدند؛ این درحالی بود که جاناتان فریاد درون چچشمهای جهنمی و سیاهش رو میشنید: «بالاخره روز دیدار دوبارهی "او" داره از راه میرسه...»
در میونِ سکوت لبهاشون، چشمهای پر شعف و هیجانزدهاشون دنیا رو به ضیافتی جهنمی دعوت میکردند.
تا اینکه با صدای دوباری در اتاق، پایکوبی چشماشون به افول رفت: بیا تو...
کریس داخل شد و با قدمهای تند جلو اومد: قربان یه خبر مهم دارم...
جوکر خونسرد و بیخیالانه، لیوانِ بوربنش رو به سمت دهنش برد و گفت: بگو...
کریس نگاهی به دورش انداخت که با صدای اربابش دوباره جلبِ اون شد: راحت باش، تا من نخوام هیچکس هیچی نمیشنوه...حالا حرفت رو بزن...
با اینکه ذهنِ کریس درگیرِ منظور اربابِ تاریکش شده بود ولی حواسش رو جمع کرد و گفت: اون پسره، سفید برفـ..یعنی سهون، با رابطمون توی کِلور تماس گرفته ولی از یه دستگاه غیر قابل ردیابی اینکار و کرده و از طرفی هم خطوط ارتباطی رو دستکاری کرده و سیستم کلور رو بهم ریخته، برای همین نمیشه ردش رو گرفت...
جوکر بدون اینکه تمایلی به شنیدن توضیحان غیر ضروریِ کریس داشته باشه، با همون نیشخند و چشمای براق، زمزمه کرد: بهت گفتم که اون با بقیه فرق میکنه...
از جاش بلند شد و خطاب به کریس گفت: برمیگردیم عمارت...
کریس از اینکه جوکر، ذهنش رو خونده و قبل از اینکه پیغام سهون رو به زببون بیاره اون رو فهمیده بود، اصلا متعجب نشد. دیگه بعد از اینهمه سال خدمت کردن به این موجودِ تاریکِ انساننما، کاملا واقف بود که هرکار غیر قابل پیشبینیای از عهدهی اربابش برمیاد...
جوکر با همراهی جاناتان کرین، میز رو دور زد و به سمت ورودی رفت، مقابل پنگوئن و ریدلر متوقف شد.
نگاهش رو از نیگمای روح از وجود دَر کرده(ریدلر) به سمت کابلپادِ(پنگوئن) به زانو افتاده، کشید و گفت: با خودم قرار گذاشته بودم که یه تخفیف حسابی در مجازاتتون قائل بشم...
سر کج کرد سمت کریس: هدیهی نیگما حاضره؟
کریس: بله، همین الان از جهنم لاهایر اوردنش...
جوکر دستاش رو به هم کوبید و با نیش بازی که برقِ دندوناش رو نشوون میداد گفت: خوبه، خیلی خوبه...
سر چرخوند سمت راستِ خودش که مترسک ایستاده بود: حالا فهمیدی چرا همون موقع که پنی کوچولو(پنگوئن) دختره رو بهم تحویل داد، اون رو نکُشتم(دختره رو)...
مترسک با همون چشمای خمارِ سبز رنگش که بعد از ملاقات یه برق عجسیبی درشون موج میزد، سری به معنای تفهیم تکون داد.
جوکر به ادوارد نیگما که از حرفهای اونها گیج شده بود، نگاه انداخت و با پوزخندی بر لب و نگاهی وحشی و شیطانی گفت: فکر میکردی پنگوئن نامزدت رو کشته، مگه نه؟ برای همین نقشه داشتی اونو با من دربندازی و مثلا با یک تیر دو نشون بزنی...
فاصلهی یک متریشون رو با یک قدم به حداقل رسوند و توی چشمای حیرون و لرزونِ ریدلر زل زد: یکی از کارایی که هیچوقت از لذت بردنش خسته نمیشم دیدن شکست آدماست، شنیدن صدای خُرد شدنِ وجودشونه...
چشمای همیشه سردِ ادوارد نیگما، از سرمای تاریک وجود جوکر که داشت تمام وجودش رو در برمیگرفت و میفشرد، به رعشه افتاده بودند، و مستر جِیِ شرور با دیدنِ این، کشیدگیِ لبهای سرخش رو بر صفحهی صورت سفید رنگآمیزی شدهاش بیشتر کرد و صدای وهمآلودش توی سر همهی حضار زنگ زد: گردنِ عشقت رو جلوی چشمات میزنم و انقدر سرحوصله و آروم اینکار رو میکنم که بتونی قطرههای خونش رو بشماری... و تو رو جوری جلوی چشمای عاشقِ احمقت سلاخی میکنم....
نگاهش رو به سمت پنگوئن که با هراس مردمک چشماش بین اوندو میچرخید کشوند و ادامه داد: که نه فقط اون، بلکه همهی دنیا بفهمن که هیچکس شایستگی و لیاقت عشق رو نداره به جز تاریکی و شب...
بنظر نمیومد کسی در این جمع از علاقهی احمقانه و دیوونه وار پنگوئن نسبت به ریدلر بیخبر بوده باشه و این به این معنا بود که منطق جملهی جوکر برای همه روشن بود... اون میخواست گردن بزنه و تکه تکه کنه فقط برای اینکه قلب ها رو بیرون بِکشه... مجازاتی که از مرگ بدتره؛ جوکر میخواست جهنمِ دنیای زندگانی رو به نمایش بزاره...
پنگوئن به خودش اومد و به سمت پاهای جوکر خیز برداشت و اونها رو گرفت و با زاری گفت: نه، نه، خواهش میکنم...به جاش منو بکش...
جوکر چشمای سردش رو خیرهی چشمای خیس اون کرد: نگران نباش، تو هم خیلی زود بعدش راهی دوزخ میشی، اما بعد از اینکه مرگِ عشقت و عشقش رو دیدی، همراه با کازینوی عزیزت در یک چشم بهم زدن به خاکستر بَدلت میکنم...
چشمهای پنگوئن گشاد شدند؛ درحالیکه از اولین روزی که حقیقت وجودیِ جوکر رو فهمیده بود، میتونست قسم بخوره عاقبتی بهتر از این نسیبش نمیشه.
جوکر بارها و بارها به اون و دیگران ثابت کرده بود که به جز یک هدف نداره و این اشتباهِ اونها بود که بارها و بارها فکر کردن که میتونن به جوکر و هدفش غلبه کنند.
هدف جوکر...
تنها هدف این موجود ناشناخته که تنها هویت شناخته شدش قدرت فوق بشریِ ضد بشریِ لعنتیشه و خودش رو "فرستادهی سیاه" معرفی میکنه، تنها دلیل زنده بودن افراد حاضر در این اتاق تا این لحظه بود.
هدفی که نیاز به یکسری روح شرور و تاریک داشت و نیروها و سربازهای شیطانی که به موقعش قربانی شدن رو یاد میگیرن...هرچی بیشتر در باتلاق تاریکی فرو میرفتن، بیشتر شایسته و لایق جهنم میشدند. و تماشای این، روزهای بیپایان و پر انتظارِ جوکر رو قابل تحمل میکرد. جوکر به اندازهی چند قرن، روزهاش رو در انتظار و حسرتِ شب سپری کرده بود...
جوکر، فرستادهی سیاه،تاریکی و دارکِ شرور رو در قلب گاتهام، این خاکِ سیاه که خونهی و سرزمین شیطانه، بنا کرد. اون بود که به گاتهام هویت داد؛ هویتی تاریک و آلوده به خون... قماری بزرگ راه انداخت و خودش، یه گوشه شاهد هرج ومرج و آشوبِ حاصل اون بازی شد و در سکوت و سایه، از دل این هرج و مرج، پلههای نردبانش، مُهرههای بازیِ بزرگش رو برچید؛ همون سربازهای تاریکی...
پنگوئن، همهی اینها رو فهمیده بود، مثل مترسک، مستر فریز، سلینا و اون مرد...
پنگوئن از وقتی شروع به دونستن و فهمیدن کرد که نوشتههای سیاه و عجیبِ یه کتاب بزرگ، قدیمی و دست نویس رو از سر کنجکاوی پِی گرفت؛ ولی طبیعتا اون هم در ابتدا مثل بقیهی انسانها سخت باور داشت، باورهای خودش رو...
باورهایی که میگن، چیزی رو باور کن که همه باور دارن...
باورهای احمقانه... احمقانه بودن باورهاش رو الان میفهمید.
نگاهِ پر تحقیر جوکر از اون گرفته شد. راهش رو کشید و از سالن خارج شد.
به جمعیت شلوغ و پلوغ و از همه رنگِ افراد دارک وارد شد که گازینوی به اون بزرگی رو پر کرده بودند. اونها دسته دسته با متوجه شدن حضور اون، ساکت شدند و راه رو براش باز کردند.
پویزن آیوی با ایستادن مقابل اون، قدمهاش رو متوقف کرد.
نگاهِ تیزِ جوکر بالا اومد و انحنای محوی به لبهاش داد که معناش از چشمای وحشیش معلوم بود ولی صدای مسخ کنندهاش به طرز جادو وارانهای توی سر آیوی اکو شد: دیگه هیچوقت مقابل من قرار ننگیرر و راه منو سد نکن...
آیوی که از صدای عجیبی که توی سرش پیچید، گیج شده، دستاش رو روی سر و گوشاش کشید و بعد نگاه شوکه و پرسشگرانهاش رو دوباره به سمت جوکر بالا اورد. جوکر جواب نگاهش رو نداد و ازش گذشت. چند قدم جلوتر که رفت فریز خودش رو با قدمهای تند به اون رسوند و گفت: بعد از جریانه توی آرکهام و اون پسره، چند نفر رو گرفتی بردی... در جریانی که... اونایی که بردی بین افراد دارک کم طرفدار ندارن. کِی میخوای وِلشون کنی؟ دقیقا چه بلایی سرشون اوردی؟
جوکر با شنیدن لفظ منزجر کنندهی " اون پسره" از سوی فریز، پوزخندی زد و بدون اینکه قدمهای بی قرار و هیجانزدهاش رو بارِ دیگه متوقف کنه جواب داد: آه، زیرو ی عزیزمم...بزار خیالت رو راحت کنم...حتی اگه تا وقتی که برمیگردم لاف، تصمیمم برای زجر دادنشون بدتر از مرگ، عوض شده بود، جنازههاشون رو برای یادگاری از درختای قبرستون آویزون میکنم و تو هم بدون اینکه لازم باشه دوباره بپرسی، جوابت رو میگیری...
قبل از پا گذاشتن به بیرون کازینو، لب مرز سایه و نور کمرنگِ آفتاب ایستاد و عینک آفتابیِ مارکش رو که جذابت و کاریزماش رو چند برابر میکرد رو از کریس گرفت و همونطور که به چشماش نقاب میبخشید، سر به سمت او چرخوند و گفت: اینکار رو میکنم تا واضحا نشون بدم دقیقا کی فقط اجازه داره هرکاری دلش میخواد انجام بده...مفهوم بود؟
بدون تعلل قدمهایی رو که برعکس همیشه که روی مودِ خسته و شل بود، الان انرژی خاصی داشتند و سرعتشون از حالت معمولی و پر طمانینهاش بیشتر بود، همونطور که خیره به خورشید پوزخند میزد به سمت لیموزین بزرگ و مجللش برداشت.
« دیگه یواش یواش باید با آسمون خداحافظی کنی...شب ابدی در راهه...»
♠♠♠
مقابل درب آهنی و بلند و بالای آشنای قبرستون ایستاده بود.
دو دستِ استخونی و چوب خشک که با تمام قدرت ناچیزش به لباس او چنگ زده بود و صدای عجز و التماسهای مخلوط با اشکهای پخش شده روی چهرهی زرد رنگ و بیمار مردِجوون هم نتونست مانع بوجود اومدنِ لبخندِ کجِ روی لبهای نسبتا رنگ پریدهاش رو بخاطر نزدیک شدنِ زمانِ دیدار دوباره با شیطانِ کاریزماتیکِ کاخِ مدفون بگیره.
همونطور که وقتی ذهن و جسمش با هر نفس توی کاخ، مسموم میشد و سهون از این کاملا آگاه بود، الان هم کاملا از جنونش با خبر و آگاه بود. ولی مشکل این بود که اون این جنون رو به زندگیِ پوچ ِبیهوده و روزمُرگیهای روزمره ترججیح میداد. انگار که از اول برای این خلق شده و الان دلیل موجودیت خودش و هویتش رو پیدا کرده بود.
همونطور که یک دستش خنجر تیزی رو به سمت بروس وین نگه داشته بود، با دست دیگهاش دروازهی زنگ زده رو هُل داد که قطعا با اون لولاهای داغونش که صدای گوش خراشی رو ایجاد میکردند، فشار زیادی رو برای تکون خوردن طلب داشت.
سهون عصبی از ناله ها و عجزهای بیاثرِ وین، دست نگه داشت و خنجر رو ناگهانی به سمت صورت و چشمای اون گرفت و با دندونهای فشرده و چشمای غرنده گفت: میبندی دهنت رو یا خودم خفهات کنم...نمیخوام تا قبل از تحویل دادنت خط و خشی روت بیوفته، پس مجبورم نکن، فهمیدی؟
وین با دیدن چیزی توی چشمای سهون که رنگ و برق نگاه شیطانی و برزخیی اربابِ قبرستون رو یادآوری میکرد، به جز قورت دادنِ بزاقی که توی دهن و حلقِ به خاک نشستهاش باقی مونده و نمونده بود، ننتونست کاری کنه و بعد همونطور که سهون دروازهی رو باز و اون رو مثل سپری در برابر حملات احتمالی مقابل خودش گرفته بود و خنجری که زیر گلوش قرار داده بود، پا در قبرستون گذاشت. صدای تک تک قدمهاشون بر خاکِ نفرین شدهی قبرستون به گوش حاکمِ شرورِ کاخ لاف مثل یک سمفونیِ تکرار ناشدنی میرسید که هرچی نزدیکتر میشدند، نُتها اوج بیشتری میگرفتند و چیزی در روح و وجود شیطانیش ضربان میگرفت.
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی اول باید به شب احترام بزاری...
کامنت و لایک نشه فراموش لاولیز😉❤
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...