×Chapter24×

193 69 42
                                    


مسیرها و سالنهای این کاخ با کانسپت های خاصش، شاید برای هر بازدید کننده ای خیره کننده و جذاب ولی برای سهون که یکی-دو روز گذشته رو با وجود روح افسرده‌اش، به گشت توی کاخ پرداخته و جز سردرگمی، هیچ راهی پیدا نکرده بود، دیدن اون محیط پر زرق و برق و متنوع احساس تهوع و سرگیجه رو به براش ارمغان میورد.
کاخ لاف، کاخ این دیو هزار چهره، مثل یک هزار‌تو‌ بود که دیوارهای اون متحرک بودند و جابه جا میشدند.
پرسیده بود از جورجا که چطور راهش رو توی کاخ پیدا میکنه و جورجا خیلی صادقانه و قاطعانه گفته بود که خودش هم نمیدونه و این مرموز و مشکوک بودن ماجرا وادارش میکرد در حرف جوکر تعقل کنه.
"این کاخ راه خروجی برای احمقها نداره"
و برای سهون چندان سخت نبود حدس اینکه جوکر هنوز هم اونو به چشم احمق ترین موجود هستی، میبینه.
البته این توله شیر احمق وجه‌های مخفی زیادی داشت و این موضوع از هرکی پنهان بود، از جوکر نبود.
خلاصه که حالا سهون به جای اینکه به محیط اطرافش زل بزنه و سر خودش رو درد بیاره از پشت به جوکر که با فاصله‌ی  یک قدم جلوتر از او با همون انحنای اندک و خاصی که به بدنش داده بود، پوشیده شده در لباسهایی که به اضافه‌ی  هیکل کاملا روفرمش اون رو خیره کننده ترین هیولا‌ی هستی میکرد و قدمهای کاملا موزون  در یک خطش خیره بود. عطر سرد عجیب جوکر پشت سرش به جا میموند و سهون به طرز باور نکردنی‌ای دوست داشت اون عطرِ ناب رو توی سینه اش حک کنه. سرباز بود و چیز زیادی اد ادکلن و عطر نمیدرنست ولی میتونست قسم بخوره که این عطر که استشمامش داره قلب و عقلش رو به بازی میگیره چیزی فراتر از یک ادکلن گرون قیمت و خفنه... دقیقا نمیتونست بگه چه بویی رو از اون عطر استنباط میکنه، فقط میدونست اون سرمایی که استشمام میکرد، فقط انگار اون طنابی بود و سهون رو به دنبال قدمهای جوکر میکشید.
مگر عطر سردِ شیطان معنایی جز وسوسه و سوق به سمت تاریکی داشت؟
وای که چقدر سخت بنظر میرسید تحسین نکردن این ایزدِ تاریکی... و عجیب  اینکه فقط شش روز گذشته بود اما سهون دیگه حسِ بدِ سرخوردگی نداشت وقتی توی دلش اعتراف میکرد به جبروت این قامت...
و نهایتِ راه رسیدن به راهرویی بن‌بست بود که بست آن دربی بلند و بالا و عریض قرار داشت.
دربی قهوه ای رنگِ منبت کاری شده با طرحهای ظریف و هنرمندانه. لولاها و دستگیره های بزرگ و مجلل طلایی که با دیوارهای کرمی و طلایی و سقف گچ بری و طرحهای خاص قهوه ای کرمیِ اطراف، همخونی داشت. بر بالای درب، سر دری طلاکوب با اشکال و خطوط پیچ در پیچ که میان آنها کلمه ای به چشم میخورد.
"David"

داوود؟ تا جایی که از تاریخ سر در میورد میدونست یک پادشاه بزرگ یا دقیق تر از آن اولین پادشاه سرزمین اسرائیل و صاحب اولین کتاب آسمانی بود .*
و صد البته که نمیشد طرح پرتره وارونه‌ی کنارش و اون دو علامت پیک♠ دو طرف سر در تالار رو ندید هرچند هم که زیر طرحهای پیچیده‌ی کنده‌کاری مثلا پنهان شده بودند.
سهون نگاهش رو چرخوند.
کریس وقتی راه میرفت حداقل یک یا دو همراه داشت ولی جوکر همیشه تنها میومد سراغش و امروز هم تنها بود.
با نزدیک شدن به در، در بزرگ به آرومی  باز شد و اونها بدون متوقف کردن گامهاشون وارد محیط جدیدی شدند.
بلافاصله بوی مطبوع و ملایم و هوای نسبتا گرم دلپذیری به چهره‌‌اش برخورد کرد.
سهون نگاهش رو به چپ و راستِ در جابه جا کرد و دو مرد دید که به رسم خدمتگزاران کاخ و برخلاف سربازها و اوباش طرفدار جوکر لباسهایی شیک، رسمی و مرتب یا به زبان ساده‌ترعادی دید که بازهم به رسم کاخ نقاب بر چهره داشتند؛ نقابهایی نیمه به رنگ سفید. لباسهای سفید و جلیقه‌های کرمی که آرم کوچیک روی سینه اشون به رنگ طلایی بود و کفشهاشون با پاپوش هایی از جنس پارچه ی نخی پنبه ای پوشیده شده بود و قدمهاشون رو بی صدا میکرد. چیزی که نگاه سهون رو خیره کرد، چیزی بود که از گوش اون دونفر آویزون شده بود. تکه گوشتی که ممکن بود قبل از پیوند زده شدن به گوششون، چیزی شبیه زبان توی دهنشون بوده باشه.
وقتی اون دو نفر با سرهایی به احترام ارباب و میهمان عزیز کرده‌اش پایین افتاده بودند، دو لنگه‌ی درب رو دوباره بستند، با صدای جوکر نگاهش رو به سمت او چرخوند: دیدنی اینطرفه بیب...
سهون نگاهش رو از جوکر که هنوز پشت به او داشت، گرفت و به منظره‌ی مقابلش داد.
چشمهای کشیده‌ی شرقیش، اندازه‌ی دو سکه و پاهاش بی حرکت شدند.
سالنی بزرگ که بالا انتهای آن مشخص نبود و پوشیده شده از قفسه های سرتاسری و بلند.
قفسه ها کاملا مملوء از کتاب...
انقدر زیاد که چشم آدم دو دو میزد.
جوکر بدون تعمل و اجازه‌ی هضم به چشمهای چراغونی شده‌‌ی سهون، راه افتاد. کتابها به کنار سقف پر طرح و چشم‌نواز تالار کتاب و مجسمه‌ها و عتیقه‌جاتِ اطراف اونجا رو شبیه موزه کرده بود.
مسیری دراز رو که مستقیم رفتند به سمتی پیچیدند و دوباره سالنی با همان تعریفات توصیف ناپذیر که قلب سهون رو به تپش می‌انداخت.
سهون "دلبری" بود که تمام عمرعشق به خواندن و نوشتن رو با کوبیدن انگشت روی کیبورد برای پرونده‌ها جنایی یا فشردن ماشه خفه کرده بود و الان با کتابخانه‌ی رویاهایش در کاخ "دیو" روبه رو شده بود، درحالیکه حتی خودش هم یادش رفته بود که همچین رویاهایی هم داشته.
چه کسی الان میتونست به سهون بگه از این کابوس رویاوار دست بِکشه. سهون دقیقا همین الان آرزو کرد که تا ابد در این کابوس غرق بشه.
نفهمید چققدر راه رفته تا وقتی که به پلکانی رسیدند، از آن بالا رفتند به سالنی رسیدند که سمت از آن به تاریکی و سمت دیکه به مبلمانی راحتی ختم میشد.
جوکر همونطور که به سمت مبلمان میرفت گفت: well …wellمیگن عشق به خوندن و نوشتن آدم یا غیرآدم نداره، فرشته و شیطان هم نداره. میگن کافیه کتابی که دوست داری رو پیدا کنی تا بتونه تو رو آروم و حالت رو خوب کنه... اطرافیان جاهلی دارم که این کتابخونه رو دیدن و باز ازم میپرسن که چرا وقتی همه‌چیز رو میدونم و همیشه از همه‌ی دنیا یه قدم جلوترم بازم کتاب میخونم...
با آهی از آسودگی، روی مبل سه نفره نشست و همون کج‌خند به چشمهای گیج و براق سهون خیره بود.
سهون به عمرش همچین منظره‌ی رویایی‌ای ندیده بود.
اگر صد بار هم میمرد و زنده میشد، عشقش به ورق زدن برگه های کتاب و بوی کاغذ جوهر خورده رو از دست نمیداد.
جوکر از کجا میدونست که او دیوانه ی این دنیاهای جلد شده است؟
این حرفها یعنی اینکه جوکر کتاب میخونه؟!!!
این کتابخونه که اونو دیوونه‌ی کتاب یا حداقل کلکسیونر کتاب نشون میداد.
سهون نتوست با دیدن اون زیبایی و جلال چاک لبهاش رو کنترل کنه و با نیش باز و قدمهای بلند و سریع خودش رو مقابل جوکر رسوند.
شاید جوکر الان در نظرش تحسین برانگیزتر هم دیده میشد.
سهون هیجانزده با اشاره به اطرافش گفت: تو!... تو همه‌ی اینا رو میخونی؟!
جوکر شونه‌ای بالا انداخت و گفت: تا الان حتی یک دونه هم نخوندم... علاقه ای هم ندارم...
باد سهون خالی شد و روی مبل سمت راستِ جوکر نشست.
با چهره‌ی پوکری گفت: پس..پس چی داشتی میگفتی؟! آدمای جاهل و کتاب خوندن و...؟
جوکر: خو آخه اون عنترا وقتی خودشون میدونن من نیازی به کتاب خوندن ندارم به چه جسارتی همچین سوال احمقانه‌ای میپرسن؟ اصلا اونا کِی منو کتاب به دست دیدن که همچین فرض محالی رو تصور میکنن؟
سهون گیج شده بود. صورتش جمع شد: خو وقتی همچین کتابخونه‌ای رو دیدن ....اصلا تو که کتاب نمیخونی، برای چی همچین کتابخونه ای توی کاخت داری؟
جوکر چهره‌اش جدی و نگاهش پر خلاء، به نقطه ای دور از نگاه سهون گره خورد: "اون" دوست داره...
سهون: "اون"؟ کی؟
جوکر مکثی کرد اما بعد با نیشخندی از جاش بلند شد. به سمت سهون رفت و روی اون خم شد و دستش رو به پشتی مبل تکیه داد.
نفس سهون حبس و چشماش گشاد شد. جوکر سرش رو کنار گوش او برد و زمزمه کرد: "اون" یک موجود خاکی نیست که بخوای یا بتونی تعریفش کنی...
یهو عقب کشید و نیشخند سرخش، یک ایگونای چاغ و چله و بزرگ رو جلوی صورت سهون گرفت. سهون یه صدای گرفته و زشت جیغ مانند از خودش دراورد و بیشتر توی مبل فر رفت. خنده‎ی جوکر بالا گرفت.
سهون با اخم غلیظی خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نفس در رفته‌اش رو منظم کنه.
جوکر سرجاش نشست و گفت: چیه؟ فکر کردی فقط خودت با دیدن کتاب چشمات برق میزنه؟
همونطور که اون ایگوانای بدقواره رو نوازش میکرد ادامه داد: ببین این جوجو هم چقدر اینجا رو دوست داره که هر وصت غیبش میزنه اینجا پیداش میکنیم... من اینجا رو برای این کوچولو آباد کردم اصلا...
قیافه‌ی سهون حالت " وات د فاک"ـی به خودش گرفت.
جوکر با دیدن ریاکشن سهون دوباره خنده‌ی باوقاری کرد و گفت:
شوخی کردم بیب... در واقع میتونی دلیل این کتابخونه رو این بدونی که من عادت ندارم از هیچ چیز کم داشته باشم... من خودِ کمالم...
نگاه سهون ناخدا گاه قامت لمیده ی او رو برانداز کرد.
شاهانه...
سهون عاجز از پیدا کردن یک نقطه‌ی نقض، آه کوتاهی کشید و گفت: حالاهرچی... ما اینجا چیکار میکنیم ?
جوکر خط لبهاش رو کشیده تر کرد: خودت چی فکر میکنی؟ اومدیم شعر جدیدی که جوداس گفته رو بشنویم؟
سهون پرسشگرانه اخم کرد و جوکر اون ایگوانا رو بالا اورد و گفت: جوداس مکابوس*  کوچولو دیگه...
سهون نتونست جلوی باز شدن اخمهاش رو بگیره، اما ادامه‌ی حرف جوکر باعث شد سری که سمت دیگه‌ای چرخونده بود رو به سرعت سمت اون برگردونه.
جوکر با انحنای یه‌وری لبهاش گفت: گفتم شاید این روزای باقی مونده، خوبه که یه سرگرمی‌ای داشته باشی...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now