×Chapter53×

168 48 75
                                    


کریس که متوجه  حرکت سهون شد، نگاهی به اون و قیافه‌ی شوک زده‌اش انداخت و خیلی کم ابروهاش بالا پرید.
اون پسرک گستاخ و بی پروا انگار که روح دیده باشه به اربابِ کاخ زل زده بود. قهقهه‌ی جوکر که کمرنگ شد و نگاهش روی افرادِ حاضر چرخید، یه تای ابروی نداشته‌ی اونهم از حالت غیر عادی سهون بالا رفت. بعد از مکثی توی نگاه بهت زده‌ی سهون، اخمهاش رو سریع توی هم فرو برد و با سرفه‌ای آروم سعی کرد اون رو به خودش بیاره؛ ولی سهون انگار توی یه دنیای دیگه‌ای سیر میکرد.
سهون اینبار چیزی بدتر از کابوسهاش رو دیده بود. کابوسهایی که هیچوقت حتی جرات نکرده بود برای خودش هم اونها رو زمزمه کنه...
جوکر پوزخندی به حواس پرتی غیر عادی سهون زد و خطاب به کریس گفت: مهمون جدیدمون رو به یکی از بهترین و مجللترین اتاقها راهنمایی کن و مطمئن شو به خوبی ازش پذیرایی میشه... من و اون بزودی گفتگوی مفصلی باهم دیگه خواهیم داشت...
کریس سریع چشم از سفید برفی لعنتی براداشت و به سمت اربابش چرخید. سری خم کرد و به بروس وین نزدیک شد. اون رو که هیچ شباهتی به بتمن، خفاش مخوف چند ماه پیش نداشت، از بازوی لاغر و استخونیش گرفت و بعد از نیمچه نگاهی به سهونی که انگار تازه به خودش اومده بود و یه قدم به سمت بروس وینی که از چنگش در رفته بود، برداشت، انداخت.
بروس وین همونطور که بدون مقاومتی همراه کریس به سوی  یکی از درها کشونده میشد، سرش یه سمت عقب برگشت و نگاهش چشمای سهون رو هدف گرفتند؛ نگاهی که پر بود از چزاغ کمسوی فانوس امیدش که درحال فرو رفتن زیر امواج مهاجم و بیرحمِ ناامیدی بود. وِین اگر تا اون لحظه هم ذره ای امید به روشنایی باقیمونده درونِ اون پسر مبارز داشت، الان کاملا از اون که ظاهرا خودش رو تسلیم تاریکی کرده بود، قطع امید کرد.
سهون، ناخودآگاه و غیر ارادی دستش رو  سمت بروس وینی که با چشمای افسوسبار بهش خیره مونده بود، کمی دراز و دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی جوکر متوقفش کرد: نگران نباش، قرار نیست بزنم زیر قرارمون... تو زحمتم رو کم کردی و من وقتشه حالا برات جبرانش کنم...
سهون رو از برروس وین گرفت و  نگاهِ تخسش رو که موجود غریبِ  مقابلش رو شیفته کرده بود، خیره‌ی چشمای سیاهش کرد.
فکش قفل شده بود، چون واقعا نمی‌دونست الان مقابل چه جور جونوری ایستاده... و اصلا الان نمیخواست به این فکر کنه که چه فکرهای فانتزی و مزخرفی راجع به اون و خودش داشته یا بدتر از  اون حتی یکبار باهاش خوابیده...
اخمهاش رو توی هم فرو برد و نگاهش رو به  نقطه‌ی دیگه‎ای سپرد. سعی کرد تا جایی که میتونه نگاهش توی چشمای تاریک این شیطانِ حقیقی نیوفته.
اما چشمهای جوکر از این فرار سهون ریز شد و با یک پوزخند محو قدم به قدم به اون نزدیک شد: همیشه انقدر ساکت نبودی...
سهون همزمان از اون دور شد و با دست جلوی نزدیک شدنش رو گرفت و گفت: بهتره، فاصله‌امون رو با هم حفظ کنیم. در حال حاضر، اصلا قصد ندارم هیچ ریسک دیگه‌ای رو بپذیرم...
جوکر سرجاش متوقف شد. میتونست کاملا حس کنه یه چیزی این وسط میلنگه و این گربه‌ی تخس مثل همیشه نیست، حتی حال و هواش مثل چند دقیقه قبلش هم نیست. ولی به روی خودش نیورد و با لبخندی کج گفت: چیه؟ فکر کردی میخوام بخورمت؟
سر سهون به ناگه بالا اومد به چشمای سیاه اون خیره شد.
نگاهِ گشاد سهون، نشون میداد که انگار جوک مسخره‌ی اون رو باور کرده و این باعث میشد افکار ناخوشایندی درباره‌ی چیزایی که این پسر میدونست و نمیدونست به سر جوکر خطور کنه...
اصولا نفوذ و خوندن افکار جز ساده ترین تفریحاتش بود اما
خوندن نگاه و نفوذ به ذهن این پسر در این چند وقته برعکس بقیه براش سختیهایی داشت. اوایل دلیلش رو خستگی خودش  و اصرافِ بیش از حد انرژیش میدونست اما وقتی که از بعد از مسمومیتِ سهون اینکار براش سخت تر و حد دردآور شد، فهمید که مشکل چیز دیگه‌ایه و این سرگرمیِ غیر قابل پیشبینی جدیدش، براش خیلی هیجان انگیز و دوستداشتنی به نظر اومد.
الان احساس میکرد، داره سخت ترین اعتراف عمر طولانیش رو به خودش تحویل میده.
سهون با دیدن اطراف تالار که اننگار هیچ آبی از آب تکون نخورده بود، سریع خودش رو جمع و جور کرد، دستش رو پایین انداخت و نقاب جِدیتش رو به چهره‌اش زد. یه جورایی شک کرده بود. به خودش، به اطرافش و به هیولای ناشناخته‌ی روبه روش...
با دو دلی و احتیاط حاضر جوابی کرد: فکر میکردم جوکر باید جوک‌های روده بُری بلد باشه...
جوکر تک خنده ای زد و دوباره قدمهای آروم و موزونش رو سمت اون برداشت و ایندفعه سهون تکونی نخورد و مستقیم و تخس توی چشمهای تاریکش خیرگی کرد.
جوکر تمام سهون رو زیر نظر داشت و سهون هم تمام حواسش به تمامِ خودش بود تا کمترین ضعفی از خودش نشون نده...
درفاصله‌ای از سهون متوقف شد که نفسهای سردش توی چهره‌ی سهون پاشیده میشدند.
شاید بخاطر خُرد شدن روحش بود که احساس هشدار دهنده‌ی درونش برای دوری از این موجود جهنمی، مانع از این نمیشد که مثل هر موجود دیگه‌ای مجذوب افسون عمیق اون شه. آره، سهون هم آروم آروم افسون شد...
اما عجیب اینجا بود که حتی با وجودِ دیدنِ اتفاق یا توهماتِ کمی پیش، باز هم قلب مُرده‌اش برای این چشمهای جهنمی و بازی این لبهای سرخ به لرزش می افتاد. یه مایعِ شیرین توی رگهای خشک و پوسیده‌اش جاری میشد و گرمش میکرد. از طرفی خودنمایی این احساسِ گیج کننده‌ درون وجودش و از طرفی شیطانی که توی این مدت بازیهاش رو دیده بود و الان نمیتونست خطراتش رو نبینه، داشتند کلافه و نامتمرکزش میکردن.
همونطور که توی سرش با خودش کلنجار میرفت، سعی داشت ظاهرش رو حفظ کنه.
نامحسوس بزاقش رو به سمت گلوی نیمه خشک شده‌اش فرو فرستاد و گفت: خب، همونطور که گفتی حالا وقتشه به عهدت عمل کنی...
صدای سهون توی گوش جوکر زنگ زد.
این اولینبار توی عمر طولانیش بود که یه "خاکی" باعث میشه که نجوای دلنشینِ خاطره‌هاش، در ناخودآگاهش بیدار بشه. و اگر این نقاب رنگین روی چهره‌اش نبود، سهون که سهله، حتی کاخ هم از حالت گیج و مسخِ وارثِ تاریکی، فرستاده‌ی سیاه، شوکه میشد.
یه لحظه قیافه‌اش مات و بی حالت شد و لب زد: چ.چی گفتی؟
سهون که میتونست قسم بخوره لرزش تیله‌های جهنمیِ جوکر رو دیده، فقط آروم و محتاطانه تکرار کرد: قولِت؟.. گفتی هرچی بخوام رو بهم میدی... وقتشه به عهدت عمل کنی...
جوکر جوری از دنیا جدا شدد که انگار هیچ چیز دیگه‌ای نمیشنید، فقط این جمله مدام توی ذهنش اکو میشد و چشمای خاکستری سهون که بخاطر انعکاس نور ملایم اطرافش زیباتر و تحسین برانگیزتر دیده میشدند، خیره در مردمک جوکر که انگار به چیزی در دور دست چشم دوخته، یادآور اسرار پنهانش میشدند: « وقتشه به عهدت عمل کنی... وقتشه...»
این اولین‌بار بود...اولین بار بود که چیزی رو در سهون دید که باعث میشد، بوی آشنایی دور و ارزشمند در مشامش زنده بشه و از ترس اینکه از دستش بده، برای لحظاتی نفسش توی وجودش حبس بشه...
همونطور که برای اولینبار ذهنش آشفته شده بود، به خودش اومد و خودش رو جمع و جور کرد. با یک تک خند، قدمی عقب برداشت و پشتش رو به سهون کرد: من تو عمرم فقط یه "عهد" بستم که تا آخرین لحظه‌ی زندگیم هم فقط به اون پایبند خواهم بود...
ابروهای سهون به هم نزدیک شدند: پس میخوای بزنی زیر همه چی؟!
نمیخواست بزاره این پسرِ متفاوت بیشتر از این توی ذهن کودکانه‌اش فرضیه بِبافه، پس بعد از اینکه قدمهاش رو به سمت صندلیِ اسکلتی‌اش در راسِ میزِ بلند و بالا، برداشت گفت: احمق نشو... من با تو "عهد"ی نبستم، ما یه قرار گذاشتیم، یه معامله که من توش یه "قول" وسط گذاشتم...تو بهش پایبند بودی و من هم طبق قرارمون، به پارت خودم عمل میکنم...
روی صندلیش جاگیر شد و دست چپش رو روی دسته‌ی اون که سرش یک جمجمه‌ باستانی بود، قرار داد و اون رو توی دستش فشرد تا افکار لعنتیش پراکنده بشن و حواسش متمرکز باشن.
دوباره به اون موجودِ خاکیِ مجذوب کننده چشم دوخت. باید  انقدر توی ذهنش موجود خاکی بودنش رو رونویسی میکرد که  دوباره به  اشتباه نیوفته... این اشتباه نابخشودنی و احمقانه... خطای انسانی...اِرور... یا هر کوفت دیگه ای اصلا نباید دوباره تکرار میشد!
سکوت بازهم میون لبهای اونها برقرار شد؛ ولی جوکر اجازه نداد این سکوت و چشمای شیشه‌ای پسرک مبارز بیشتر از این ذهن سیاهش رو مشغول کنه و نگاهش رو گرفت و چرخی به چشماش داد. با نفسی عمیق سعی کرد حالت همیشگیش رو بدست بیاره.
امروز یه روز خوبِ خاص بود... امروز یه قدم دیگه به پایانِ اون طلسمِ کهنه‌ی لعنتی نزدیک شده بود.
جوکر: بگو در ازاش چی میخوای؟
سهون جلو اومد و انتهای دیگه میز، مقابلِ اون ایستاد: فکر نکنم این سوال باعث بشه باور کنم خودت بهش فکر نکرده بودی... مطمئنم خودت میدونستی من "اون مرد" رو برات میارم و قطعا به این هم فکر کردی که در ازاش چی میخوام؛ پس فقط دست از بازی کردن بردار...
دوباره همون پسرِ برمودا... تخسِ لعنتی... این باعث میشد جوکر بخواد درجا اون رو بگیره و صدبار باهاش عشقبازی کنه...اون میخواست همین الان تمامش رو تسخیر کنه... نفس عمیقی از هوای معطر به  عطر تن‌ِ پسرک گرفت و دستش رو از روی اون جمجمه برداشت تا مبادا زیر فشار دستش خُرد بشه...
«فاک!... الان در لحظه‌ایم که هیچ احتیاجی به بویاییِ مافوق  بشر ندارم...گم شو لعنتی...»
جوکر دست کرد توی جیبِ داخلیِ کتش و یه چاقوی تاشوی ظریف و طلایی با طرحهای خاص روش بیرون کشید. و با باز و بسته کردن اون دستاش رو مشغول کرد.
با پوزخندی که دوباره راه به لبهاش پیدا کرده بود گفت: اوهوم... خیلی خوب هم میدونم... اما خب لازمه یه چیزی رو برات روشن کنم که باعث نشه دلت رو الکی خوش کنی...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now