چانیول با کلافگی موهاشو بهم ریخت. سه روز بود حموم نرفته بود و تو این سه روز جمعا بیشتر از ده بار از جاش بلند نشده بود. شب و روزش شده بود تمرکز روی تموم کردن اون داستان کوفتی ای که شخصیت هاش بیشتر و بیشتر حرصش میدادن.
- آخه چرا باید میمیردی لعنتی!!!
سر یکی از شخصیت هاش داد کشید و با عصبانیت از نی توی آبمیوه اش مکید ولی وقتی دید خالیه پرتش کرد یه جایی پشت سرش. بکهیون بهش گفته بود توی کامل کردن این پنج چپتر کمکش نمیکنه.
خونه اش رسما بمب ترکیده بود و کلی عقب بود. مهلتش دقیقا سه روز دیگه تموم میشد و چانیول نمیدونست چجوری این داستان کوفتی رو تموم کنه. به شدت دلش خواب میخواست ولی وقتی به این فکر میکرد که ممکنه نتوته تمومش کنه و بکهیون ازش ناامید بشه نمیتونست چشم رو هم بذاره.
- خدایا واقعا عاشقش شدم.
نا امید زمزمه کرد. تو این چند روزی که بکهیون رو ندیده بود انگار همش یه قسمتی از وجودش رو سال ها بود گم کرده. همش یه مدت کوتاه بود میشناختش ولی به همین سرعت وابسته شده بود.
زنگ خونه به صدا درومد. با کلافگی در خونه رو باز کرد و در کمال تعجب بکهیون رو جلوی در خونش دید!
بکهیون یه هودی صورتی کمرنگ با شلوار لی آبی روشن پوشیده بود و کپ مشکی رنگی سرش کرده بود. با خجالت و معذب جلوی در خونه ی چان ایستاده بود. چانیول توقع دیدن هرکسی رو داشت بجز بکهیون!
درسته. بکهیون آخرشم نتونسته بود طاقت بیاره و به خونه ی چان اومده بود. تمام این چند روز با خودش فکر کرده بود نکنه چان روند داستان رو یکباره خراب کنه؟! نکنه یکی رو بزنه بکشه؟! و تمام این اگه هایی که بی دلیل دلشوره به دلش مینداختن.
- آممم... خب سلام... میدونم گفته بودم تو این دو هفته دخالتی نمیکنم ولی دلم طاقت نیاورد و خب... ببینم تو که جی سون رو نکشتی کشتی؟!
چانیول انگار که یه نجات دهنده پیدا کرده باشه قیافه ی مظلومی به خودش گرفت.
- کشتم!!!
- خدای من نباید میکشتیش! حالا دیگه هیچ کلیدی واسه حل معما نداریم!
بکهیون وارد خونه شد و چان دنبالش کرد.
- میدونم میدونم! نمیدونم چی شد نامزدش کشتش!
بکهیون با بهت برگشت.
- نامزدش؟! همون دختر عجیب غریبه؟! چرا؟!
چانیول رو مبل ولو شد.
- نمیدونم! تو برنامه ام نبود!
بکهیون نگاهی به سر و وضع خونه و بعد چانیول آشفته انداخت.
- نگران نباش! یه جوری جبرانش میکنیم!
چانیول دوباره نشست.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Фанфикшнخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...
