زندگی یه نویسنده

4.1K 823 398
                                    


" توی کتاب (چتر) یه بار آلیس وایستاد جلوی آیینه و از خودش بخاطر همه ی ماجراجویی هایی که بخاطر ترس و محتاط بودن بیش از حد از خودش دریغ کرده بود عذر خواهی کرد. منم الان خیلی میترسم... میپرسی چرا؟ شاید وقتی دیدمت چشام بهت بگن..."

بکهیون با انگشهای لرزون احساساتش رو توییت کرد. خیلی خیلی استرس داشت ولی لبخند میزد.

چانیول تا حالا چهار تا کتاب نوشته بود:

(پشت ماشین او)

(ببخشین, لطفا یک لحظه این قلب رو نگه دار)

(تو دلیلی بهم ندادی)

(چتر)

اولین کتابی که بکهیون از پارک چانیول خوند و اونو شیفته ی خودش کرد کتاب دومش یعنی ( ببخشین، یک لحظه این قلب رو نگه دار) و اونم بخاطر اسمش بود. ولی بعد ها انقدر عاشق اون کتاب و شخصیت هاش شد که به سرعت سراغ کارهای دیگه ی اون نویسنده رفت و به جایی رسید که هر کدوم رو حداقل 10 بار خونده بود!

(چتر) آخرین کتاب منتشر شده از چانیول بود و البته رکورد قبلی هارو با 14 بار خونده شدن توسط بکهیون زده بود!

حالا بکهیون کنار لوهان جلوی یه آسایشگاه سالمندان ایستاده بود و جفتشون انگار که میخواستن یه کار خیلی خفن کنن سینه سپر کرده بودن و به ساختمون قدیمیش زل زده بودن.

بکهیون یواشکی به خودش فایتینگی گفت و زبون از استرس خشک شدش رو روی لباش کشید.

برای آخرین بار همه چیز رو چک کرد و مطمئن شد تیپ و قیافش کاملا طبق برنامه ریزی های چندین هفته اییشه. بازم به خودش یادآوری کرد که جلوی پارک چانیول زیاد حرف نزنه چون میدونست صداش به محض خارج شدن از حنجره اش قراره از استرس بلرزه.

- میدونی بکهیون صبح که داشتم آماده میشدم همش غرغر میکردم که من خودم جزو کساییم که خیریه باید بهم کمک کنه! ولی الان که میبینم قسمت مالی حذف شده و انگیزه فقط روحیه رسانیه خیلی هیجان زده ام!

لوهان با لبخند پهنی گفت. درسته، گویا این خیریه قصدش فقط ساختن یه روز خوب برای پیرزن و پیر مرد های تنها و فراموش شده ی این ساختمون بود و قرار نبود از کسی پولی دریافت بشه. همه ی هزینه هارو خود پارک چانیول تقبل کرده بود...

بکهیون خیلی داشت جلوی خودش رو میگرفت که چشم هاشو نچرخونه... هنوزم از لحاظ روحی خسته بود و با اینکه کارهای خیر رو دوست داشت ولی حس میکرد روحیه اش برای این کارا ضعیفه...

ممکن بود حتی با دیدن وضعیت بد یکی از اون آدما بزنه زیر گریه و این اصلا کاری نبود که براش اینجا اومده بود!

-خب دیگه... بریم تو که دوست عزیزمونو بندازیم به نویسنده ی محبوبش!

بکهیون آه کشید... این آدمای برون گرا و سرخوش بعضی موقع ها همشون میرفتن رو مخش مثل همین بیبی بویِ مو نقره ای کنارش!

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Where stories live. Discover now