متوجه هیچی در اطرافش نبود، تنها حسی که میتونست روش تمرکز کنه لب های نرمی بود که روی لباش قرار گرفته بودن. چشمهای سهون بسته بود و با دستاش محکم دور کمر لوهان رو نگه داشته بود و مانع هر حرکتی میشد.
لوهان چند بار پلک زد و فکر کرد که باید چیکار کنه. استرس گرفته بود و نمودار ضربان قلبش با شیب سرسام آوری بالا و بالا تر میرفت.
در دستشویی توی راهرو ممکن بود هر لحظه باز شه و لوهان واقعا هیچ ایده ای نداشت اوه سه جون با دیدن همچین صحنه ای قراره چه بلایی سرش بیاره!
ولی از طرفی... فاککککک اوه سهون داشت میبوسیدش!!!!
تو حالتی از شوک بود که حتی نمیتونست نوک انگشت هاش رو از روی شونه ی سهون تکون بده چه برسه به اینکه بخواد خودش رو ازش جدا کنه!
بعد از حدود چند ثانیه لب های سهون از لب های لوهان کنده شد و چشمای مشکی و مسلطش توی چشم های مضطرب لوهان قفل شد.لب های لوهان باز شد تا حرفی بزنه. ولی هیچی بیرون نیومد. آخه چی باید میگفت؟؟؟؟
اینجوریا هم نبود که خیلی از اون بوسه عصبانی و خشمگین شده باشه و دلش بخواد حرف های تیز و تندی به سهون بزنه.
چون فاک! سهون حتی لب هاش رو تکون هم نداده بود و لوهان اینجوری هیپنوتیزم شده بود!
ولی درستش این بود که حداقل خودش رو ناراضی نشون بده نه؟
نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد که باید خونسرد باشه. هر چقدر هم از درون داشت منفجر میشد نباید در مقابل چشم ها و چهره ی خنثی و بی حالت سهون کم میاورد...
دستای گرم سهون رو حس میکرد که آروم دور کمرش حلقه شد و بعد کم کم به باسنش رسید.
- نمیترسی؟ توی بغل من نشستی و لبات توی چند سانتی متری صورتمه و هر لحظه هم امکان داره که پدرم، ددیت! بیاد و مارو ببینه.
سهون با لبخند کمرنگی پرسید و لوهان از میزان خونسردی و وقاحت اون جمله با بهت نیشخندی زد.
اون پسر همین الان این جمله رو جوری به زبون آورده بود که انگار لوهان بوده که خودش رو روی پای اون پرت کرده و بوسیدتش!
اما اون مردمک های آروم، مثل یه چاه سیاه بودن، دلش میخواست خودش رو توشون غرق کنه.
عجیب بود که حتی نمیتونست از دستش عصبانی باشه.
- خودت چی؟ نمیترسی؟ بابات چی فکر میکنه اگه بیبی بویشو تو بغل پسر عزیزش ببینه؟
با لحن و تُن آروم نه چندان محکمی مقابل صورت سهون زمزمه کرد و تمام تلاشش رو کرد تا ارتباط چشمی رو قطع نکنه. اما همین الانم حس میکرد گونه هاش دارن آتیش میگیرن و احتمالا سرخ شدن.
سهون لبخند کمرنگی زد. دستاش با حالت اغواگرانه ای از روی باسن لوهان به سمت کمرش بالا اومد و بعد دور گردن و صورت لوهان رو قاب گرفت.
BINABASA MO ANG
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanfictionخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...