پسری که روی تختت به خواب رفته

2.1K 560 373
                                    

- خسته شدممممم.

لوهان اعلام کرد. گوشیش رو که توی اپلیکیشن کاریابی بود روی میز رها کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. بکهیون هم روزنامه ی جلوش رو ول کرد. اونم احساس خستگی و کلافگی میکرد ولی دوست نداشت جلوی لوهان اعلامش کنه. اون دوتا چند ساعتی میشد که توی فضای بیرونی کافه ای نشسته بودن و دنبال شغل های مناسب میگشتن ولی انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا کار رو برای لوهان سخت و سخت تر کنن.

- هنوزم به سهون چیزی درباره ی اتفاقات اخیر نگفتی نه؟

لوهان نفسش رو بیرون داد. به آسمون آبی رنگ بالای سرش خیره شده بود. اول باید یه شغل پیدا میکرد و بعد بلافاصله دنبال یه خونه ی جدید میگشت که به متاسب پولی که داشتن باشه. ذخیره هاش هم داشت تموم میشد و این بهش بیشتر استرس میداد.

- تا حالا فرصتش پیش نیومده. وقتی باهاشم خوشحالم بکهیون. اونقدری که دلم نمیخواد فضا رو تلخ کنم و از چیزای بد حرف بزنم. انگار خودمم یادم میره بدبختیامو.


بکهیون سرش رو تکیه ی دستش کرد و به نیم رخ صمیمی ترین دوستش خیره شد. رابطه ی لوهان و سهون باعث میشد به خودش و چانیول فکر کنه.

لوهان لبخند زد: از اون دفعه ای که سهون یهویی پیداش شد و اعتراف کرد تقریبا دو ماه میگذره. باورت میشه؟ برای من خیلی سریع گذشت.

- از کجا میتونی بفهمی واقعا عاشق یک نفر هستی یا نه؟؟؟

بکهیون ناگهانی پرسید و باعث شد پسر کنارش نگاهش رو از آسمون بگیره. لوهان با تعجب به بکهیون نگاه کرد که به نظر میومد کاملا جدیه.

- ساده است!

با این حرفش توجه بکهیون جلب شد: چجوری؟؟؟

- بیون بکهیون رو الگوی خودت قرار میدی! اگر همون قدر که اون عاشق پارک چانیوله عاشق فرد مقابلت بودی این یعنی بدجور تو هچل افتادی!

و چشمک شیطنت آمیزی به بکهیون زد ولی این حرفش حتی یه لبخند کوچیک هم روی لب های بکهیون نیاورد بلکه حتی بیشتر توی افکارش غرق شد. آیا اون واقعا مصداق مناسبی برای تعیین میزان عشق بود؟

رنگ نگاه لوهان آغشته به نگرانی شد.

- بک چیزی شده؟

- چانیول فکر میکنه من عاشقش نیستم.

ابرو های لوهان بالا پریدن و با گنگی چند ثانیه ای به در و دیوار نگاه کرد: خب...چانیول شاید سرش به جایی خورده!

- نه لو... راستش منم دارم واقعا شک میکنم.

کامل سمت لوهان برگشت و شروع به توضیح دادن کرد: اون روز بهم گفت که حس میکنه من خودش رو دوست ندارم بلکه چیزی که بهش تبدیل شده رو دوست دارم. منظورش رو میفهمم من... همیشه عاشق پارک چانیول نویسنده بودم. اونی که خوشگل و خوش هیکل بود و خیلی قشنگ مینوشت و فقط از دور میدیدمش. ولی اون میخواد نویسندگی رو ول کنه... و همش باعث میشه با خودم فکر کنم اگر از اول نوشته هاش رو نخونده بودم، اگر خیلی اتفاقی تو خیابون دیده بودمش یا اگر این القابو نداشت، نویسنده، معروف، پولدار، اگر واقعا هیچ کدوم اینا نبود چی؟ اون موقع هم باز بهش کشش داشتم؟!

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora