لطفا مثل من نباش

3.6K 760 174
                                    

لوهان سرجاش یخ زد...
با دقت مردمک چشم هاش بین چشم های سهون میچرخید تا نشونی از شوخی یا جدی نبودن توش پیدا کنه ولی اون چشم های همیشه آروم حالا حتی از همیشه مصمم تر و جدی تر بودن.

این سوال از اون سوالا بود که مهم نبود چجوری جوابش بده به هر حال یه جوری تو دردسر میوفتاد.

یه لحظه با خودش فکر که اصلا سهون میدونه لوهان از پدرش پول میگیره...؟ یا فقط فکر میکنه لوهان معشوقه ی پدرشه؟

این موضوع که اصلا سهون چرا باید انقدر راحت با این مسائل کنار بیاد و یا حتی دربارش بدونه مسئله ای بود که هنوز حل نشده بود.

خدایا چی باید جواب میداد؟؟؟

- معلومه که دوستش دارم وگرنه چه دلیلی داره که....

دست سهون رو که کنارش مشت شد به خوبی دید...

- آره یا نه!

حس کرد قلبش داره از تو قفسه سینش سقوط میکنه.

نفسش رو بیرون داد و به آسفالت های کف خیابون خیره شد. حالا که به اون چشم های خیره کننده نگاه نمیکرد میتونست دیگه ادای آدم های بیخیال و خوشحال رو درنیاره...
بکهیون هم قبلا این سوال رو ازش پرسیده بود و اون به وضوح گفته بود نه. ولی طوری که سهون پرسیده بودش دردناک بود.

حسی درست مثل کسی که رسما بی هدف زندگی میکنه و یهو یکی از راه میرسه و میپرسه: "هی, اصن میدونی داری با زندگیت چیکار میکنی؟ " رو داشت.

سهون هم متوجه تغییر حالتش شد. به هیچ وجه قصد نداشت لوهان رو ناراحت کنه. با حس عذاب وجدان کمی ازش دور شد...

- نه...

در کمال تعجب لوهان جواب داده بود! اما جوابش تغییری توی حالت صورت سهون ایجاد نکرد. راستش سهون نمیدونست چه حسی داره, خیالش راحت شده بود؟ خوشحال شده بود؟ ناراحت شده بود؟

- دیر شد... بکهیون تنهاست بریم دیگه...

لوهان بدون نگاه انداختن به سهون از زیر دستش در رفت و بدون هیچ حرف دیگه ای توی ماشین نشست.

سهون نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و دستی به موهاش کشید. یکهو چه فکری با خودش کرد که انقدر هیجانی رفتار کرده بود؟

حالا لوهان رو ناراحت و معذب کرده بود...
سری تکون داد و تصمیم گرفت بیشتر از این پسر توی ماشین رو منتظر نذاره و سوار ماشین شد.

اون شب تا آخر شب بجز خداحافظی های کوتاه هیچ حرفی بینشون زده نشد.

     
                              ✨✨✨

- آشغال زودتر اعتراف کن دیگهههههه! داره با یکی دیگه ازدواج میکنهههه!

این نعره ی لیان بود که توی خونه پیچید. مشت دیگه ای پاپ کورن تو دهنش کرد و چشماش جوری رو صفحه ی تلویزیون خیره بود که انگار اگر یک صدم ثانیه نگاهش رو جای دیگه ای بده باشکوه ترین صحنه ی تاریخ بشریت رو از دست داده.

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ