- اوپاااااا این آجوشیه خیلی پولداره؟؟؟ چجوری باهات دوست شده؟؟؟ ماشینش که خیلی بزرگ بود خونشم همینقدر بزرگه؟؟؟لوهان با اضطراب خندید و سعی کرد دختر بچه ای رو که از وقتی روی صندلی های سالن بزرگ فوت کورت نشسته بودن شروع به پچ پچ این سوالا کرده بود با غذا سرگرم کنه؛ چون دیگه کم کم داشت آبروش رو میبرد!
سهون به چشای خاکستری رنگ، موهای قهوه ای سوخته و لب های سرخ و آویزون لیلینگ که خیلی شبیه داداشش بود نگاه کرد. جوری که اون از وقتی اومده بود با چشایی سرشار از تحسین به خودش و ماشینش نگاه میکرد خیلی کیوت بود.
- اینجا رو دوست داری؟
سهون لیلینگ رو خطاب قرار داد و لیلینگ که توقعش رو نداشت با خجالت به سهون نگاه کرد و پشت برادرش قایم شد. بازوی لوهان رو توی دستاش گرفت و سرش رو تکون داد.
- پس چند هربار که دلت خواست میتونیم بیایم اینجا. یا هرجای دیگه ای که دوست داری.
چشای لیلینگ برق زد و با هیجان از پشت لوهان بیرون اومد.
- یعنی میشه از اون سینما سه بعدی ها که لیان اوپا با دوستاش میره هم بریم؟!
- لیلینگ! بهت که گفته بودم هنوز واسه اونجا رفتن کوچیکی وروجک.
لوهان غرغر کرد و سهون کمی از آب پرتقال روی میز برای لیلینگ ریخت.
- این اوپا همین الان بهت قول میده که هروقت بزرگتر شدی ببرتت سینما پنج بعدی!
با لبخند به گپ و گفتمان سهون و لیلینگ خیره شد. حدس میزد سهون داره به سرعت از لحاظ جایگاه تو ذهن لیلینگ با معلم ییشینگ رقابت میکنه.
- سونگجینی ندو بیا اینجا.
با شنیدن صدای آشنای مردی که سال ها بود نشنیده پشتش به لرزه افتاد و با شوک سمت عقب برگشت و به تصویر خانواده ی خوشحالی که متشکل از دوتا بچه و زن و شوهر بود نگاه کرد. مرد وقتی متوجه نگاه خیره ی کسی شد به سمت میزی که لوهان و سهون و لیلینگ سرش نشسته بودن برگشت. نیشخند زهراگینی روی لب های لوهان نشست. کی فکرش رو میکرد اتفاقی یه روزی پدرش رو ببینه! اونم با خانواده ی جدید و خوشبختش!
پدرش خیلی سریع نگاهشو گرفت و جوری رفتار کرد انگار هیچوقت چشمش به دختر و پسر خودش نیوفتاده.پدرش مرد بد تیپ و قیافه ای نبود. موهای کم پشت تر از آخرین باری بود که لوهان دیده بودش و از آخرین بار لاغرتر شده بود و همین قدش رو هم بلند تر نشون میداد. اما لوهان از تک تک رفتار ها و حرکاتش متنفر بود. تا زمانی که دست سهون روی دستش قرار گرفت متوجه نشده بود که منوی کاغذی زیر دستش رو چقدر محکم توی مشتش فشرده و مچاله اش کرده.
سهون رد نگاه لوهان رو دنبال کرد و به خانواده ی به ظاهر شادی که کمی اونورتر ازشون نشسته بودن و بگو بخند میکردن رسید.
VOUS LISEZ
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanfictionخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...