- آها راستی , لوهانم با خودت ببر .
- چی ؟؟؟
سهون ناخواسته با وولوم بلند تری پرسیده بود و لوهان همچنان دهنش باز بود .
- این شرکت سرمایه گذاران و رئیسش چینی هستن , لوهانم به زبونشون مسلطه بهتره که اونجا باشه , علاوه بر اون تنها هم نیستی
- میتونم منشیمو با خودم ببرم پدر نیازی نیستش که ...
سهون نگاهی کمی عصبی به لوهان انداخت و دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد
- لازم نیست لوهان به زحمت بیوفته
- من میخوام که بیوفته , بالاخره برای من کار میکنه !
با نگاه خریدارانه ای که به لوهان انداخت پسر بیچاره آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت .
- من میرم ... هر چند که فکر نمیکنم بتونم کمک خاصی ...
- سعی کن یاد بگیری لوهان .
سه جون آخرین جملاتش رو با تموم شدن صبحانش گفت و چند ضربه به شونه ی لوهان زد ...
خود سه جون نبود که لوهان رو اخراج کرده بود چون نمیخواست بیبی بویش توی محیط کار باشه ؟
لوهان هیچوقت نمیفهمید چی تو مغز این مرد میگذره !🐾🌸🐾🌸🐾🌸🐾🌸🐾
سهون نمیدونست توی اون خونه داره چی میگذره ولی مطمئن بود این صداهایی که میشنوه دقیقا داره از همون خونه میاد !
صداهایی مثل صدای گریه ی بچه , جیغای هیجان زده ی یه دختر بچه , هیاهوی تعداد زیادی آدم , توصیه های مادرانه راجع به فراموش نکردن ظرف غذا ها یا خوندن درسا یا همچین چیزایی , و شایدم صدای لوهان ... ؟با باز شدن ناگهانی در خونه کمی استرس گرفت , اونجا بودن حس جالبی بهش نمیداد . یه پسر تقریبا 12-13 ساله با چشمای درشت و کتابی توی دستش بیرون اومد و پشت سرشم دختر کوچولویی که کفشا و کیفش صورتی بودن بیرون اومد , موهای قهوه ای رنگ بلند و قیافه ی ناز و خوشگلش به شدت بانمکش کرده بود و صورتش یه جورایی سهون رو یاد لوهان می انداخت .
- لیلینگ تو راه دست کیونگسو اوپا رو بگیری ها !
صدای زنونه ای از توی حیاط داد زد . کمی بعد تر یه دختر با موهای آبی و کفش ها , کیف و سوییشرت مشکی رنگش بیرون اومد قیافه ی خنثی ای داشت و خط چشم مشکی کلفتی پشت و دور چشماش کشیده بود جوراب شلواری مشکی توری و پاره پوره ای هم زیر دامن یونیفرم مدرسش پاش بود قدش از اون پسر چشم درشت که غرق کتابش بود بلندتر بود و بزرگتر میزد .
- لیاااااان بدو بیا تا ابد برای تویه احمق وقت ندارما !
دختر نوجوون داد زد و آدامسش که حتی اونم سیاه بود رو باد کرد و دوباره توی دهنش برگردوند .
ESTÁS LEYENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...