خواهرا و برادرای بیبی بوی

4.2K 887 184
                                    

- آها راستی , لوهانم با خودت ببر .

- چی ؟؟؟

سهون ناخواسته با وولوم بلند تری پرسیده بود و لوهان همچنان دهنش باز بود .

- این شرکت سرمایه گذاران و رئیسش چینی هستن , لوهانم به زبونشون مسلطه بهتره که اونجا باشه , علاوه بر اون تنها هم نیستی

- میتونم منشیمو با خودم ببرم پدر نیازی نیستش که ...

سهون نگاهی کمی عصبی به لوهان انداخت و دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد

- لازم نیست لوهان به زحمت بیوفته

- من میخوام که بیوفته , بالاخره برای من کار میکنه !

با نگاه خریدارانه ای که به لوهان انداخت پسر بیچاره آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت .

- من میرم ... هر چند که فکر نمیکنم بتونم کمک خاصی ...

- سعی کن یاد بگیری لوهان .

سه جون آخرین جملاتش رو با تموم شدن صبحانش گفت و چند ضربه به شونه ی لوهان زد ...
خود سه جون نبود که لوهان رو اخراج کرده بود چون نمیخواست بیبی بویش توی محیط کار باشه ؟
لوهان هیچوقت نمیفهمید چی تو مغز این مرد میگذره !

🐾🌸🐾🌸🐾🌸🐾🌸🐾

سهون نمیدونست توی اون خونه داره چی میگذره ولی مطمئن بود این صداهایی که میشنوه دقیقا داره از همون خونه میاد !
صداهایی مثل صدای گریه ی بچه , جیغای هیجان زده ی یه دختر بچه , هیاهوی تعداد زیادی آدم , توصیه های مادرانه راجع به فراموش نکردن ظرف غذا ها یا خوندن درسا یا همچین چیزایی , و شایدم صدای لوهان ... ؟

با باز شدن ناگهانی در خونه کمی استرس گرفت , اونجا بودن حس جالبی بهش نمیداد . یه پسر تقریبا 12-13 ساله با چشمای درشت و کتابی توی دستش بیرون اومد و پشت سرشم دختر کوچولویی که کفشا و کیفش صورتی بودن بیرون اومد , موهای قهوه ای رنگ بلند و قیافه ی ناز و خوشگلش به شدت بانمکش کرده بود و صورتش یه جورایی سهون رو یاد لوهان می انداخت .

- لیلینگ تو راه دست کیونگسو اوپا رو بگیری ها !


صدای زنونه ای از توی حیاط داد زد . کمی بعد تر یه دختر با موهای آبی و کفش ها , کیف و سوییشرت مشکی رنگش بیرون اومد قیافه ی خنثی ای داشت و خط چشم مشکی کلفتی پشت و دور چشماش کشیده بود جوراب شلواری مشکی توری و پاره پوره ای هم زیر دامن یونیفرم مدرسش پاش بود قدش از اون پسر چشم درشت که غرق کتابش بود بلندتر بود و بزرگتر میزد .

- لیاااااان بدو بیا تا ابد برای تویه احمق وقت ندارما !

دختر نوجوون داد زد و آدامسش که حتی اونم سیاه بود رو باد کرد و دوباره توی دهنش برگردوند .

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora