چند روزی از ملاقات سهون و پدرش میگذشت. بعد از اون روز با تائو یه سری هماهنگی ها انجام داده بود. اونو مامور گشتن دنبال خونه ی جدیدی کرده بود و یه نفر رو هم مامور کرده بود تا بچه هارو هر روز صبح به مدرسه برسونه و از مدرسه برگردونه. قطعا مراقبت کردن از شش تا بچه کارآ سونی نبود ولی اون دوتا داشتن نهایت تلاششون رو میکردن.لوهان اوایلش زیاد راضی نبود و معتقد بود "اونا که تحت تعقیب اف بی آی نبودن!" ولی در آخر، نگرانی های سهون رو درک کرد و اجازه داد کمی توی کمک بهش مشارکت داشته باشه.
- لیان بیشتر از همه خودشو به در و دیوار کوبوند. کم مونده بیاد یقه ی من رو بگیره! به من میگفت " هیونگ تو خودتو با چی درگیر کردی؟!" واقعا فکر میکنه یه کار خلاف کردم و پلیس یا یه عده خلافکار دنبالمن. می یانگم زیاد از وضعیت راضی نبود و اصرار داشت بچه مهد کودکی نیست که سرویس بیاد دنبالش. ولی قانعش کردم که یه مدت این وضع ادامه داره.
لوهان از اتفافات توی خونه برای سهون حرف میزد و همزمان لباساشو تن میکرد. سهون روی مبل تک نفره لم داده بود و از قهوه ی صبحگاهیش لذت میبرد و همزمان کتاب جلوش باز بود اما گوشاش پیش لوهان بود. ورود یه پسر پرحرف و شیطون حالا زمان کمتری برای مطالعه براش باقی گذاشته بود ولی با اینحال سهون هیچ شکایتی نداشت.
دکمه ی شلوار جینش رو بست و روی تیشرت ساده ی سفیدش هودی گشاد و بلند آبی کمرنگی تنش کرد. طبق معمول برای اولین کلاس صبحش دیر کرده بود همین باعث میشد با کمی عجله همه کاراشو انجام بده.
- به مامان هم یه سری توصیه ها کردم. مثلا گفتم تا یه مدت نذاره لیلینگ تو کوچه با بچه های همسایه بازی کنه. با آژانس رفت و آمد کنه و حواسش به ولگردی های لیانم باشه. چند وقت دیگه امتحانای پایان ترمشه ولی دریغ از ذره ای درس خوندن! آخرشم هیچ دانشگاهی راهش نمیدن من میدونم. می یانگم که یکی بدتر از اون! ولی خوبیش اینه که حداقل از اون شب به بعد دیگه با اون پسره حرف نزده و رفت و آمدشو با اون اکیپشونم کم کرده. اینا خودش پیشرفته!
لوهان کتابای توی کولش رو چک کرد و بالاخره سرش رو بالا آورد و با لبخند به دوست پسرش نگاه کرد.
- احتمالا امروز بعد از کلاسام با بکهیون برم بیرون. و اینکه خودم برمیگردم خونه نمیخواد بیای دنبالم.
سهون سرش رو تکون داد و جرعه ای از قهوش نوشید.
- باشه عزیزم. یادت نره فردا هم خیریه ی چانیوله. کیونگسو رو هم یادت نره بیاری وگرنه از دست غرغرهای جونگین یه لحظه هم خلاص نمیشیم.
لوهان وسط پوشیدن کاپشن سرخابی رنگ روی هودیش متوقف شد.
- آخ خوب شد گفتی کاملا یادم رفته بود! ولی... اون روز تو مغازه جونگین چی بهت گفت؟ چرا... چرا انقدر به کیونگسو علاقه مند شده؟
KAMU SEDANG MEMBACA
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fiksi Penggemarخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...