عسل و خامه، میوه‌های تابستونی، هندونه!

2.3K 585 698
                                        

وسایلای مینهو و مینهی رو دونه دونه جمع میکرد و توی جعبه میذاشت. کم کم داشتن وسایل خونشون رو جمع میکردن چون اون خونه حالا متعلق به کس دیگه‌ای بود.
لوهان آهی کشید. هنوز خونه‌ی جدیدی پیدا نکرده بود. با اینهمه مشغله نمیتونست خوب بگرده و برای اون موضوع وقت بذاره. گاهی اوقات لیان یا می‌یانگ توی سایتا و اپلیکیشن های مختلف میگشتن و خونه یا آپارتمان هایی که به پولشون میرسه رو پیدا میکردن اما در نهایت این خود لوهان بود که باید ادامه‌ی مراحل رو میرفت‌.

چشمش به توپ سبز و آبی رنگ کوچولویی افتاد و ناخودآگاه لبخند زد. این توپ مال بچگی‌های خود لوهان و لیان بود که حالا برای دوقلوها شده بود.
لوهان همیشه لیان رو جلوی میز غذاخوری چهارنفرشون به عنوان دروازه‌بان نگه میذاشت و خودش هم از جاهای مختلف خونه توپ رو شوت میکرد. ذهنش داشت سمت گذشته‌ها پرواز میکرد.

یه بار توی سیزده سالگی لوهان و وقتی لیان هشت سالش بود، محکم با اسکیت توی خیابون زمین خورد و سر زانوها و سرش کمی خون اومد. لیان خیلی دردش اومده بود و لوهان همش میخواست ببرتش پیش مامان یا باباشون ولی لیان با گریه التماس میکرد که چیزی بهشون نگه. چون اون اسکیت ها متعلق به لوهان بود و هنوز برای پاش بزرگ بودن. برای همین اون فعلا حق نداشت باهاشون بازی کنه ولی انقدر تخس و شیطون بود که هردفعه باز میدزدیدشون و لوهان هم یواشکی بهش اجازه می‌داد بازی کنه‌.

لیان واقعا توی بچگی تو همه‌ی زمینه ها دنباله روی لوهان بود. اگر لوهان یه بازی‌ای رو دوست داشت، اونم عاشق اون بازی میشد. اگر لوهان غذایی رو نمیخورد، اون هم بهانه‌گیری میکرد و از غذا ایراد میگرفت. اگر لوهان توی بازی فوتبال با دوستاش گل میزد، اولین کسی که کلی خوشحالی میکرد و معتقد بود برادرش خفن ترین و ماهر ترین بازیکن فوتبال دنیا میشه لیان بود. همین رفتارای لیان به لوهان اعتماد به نفس میداد، باعث میشد دلش بخواد بیشتر و بیشتر شخصیت قهرمان و محافطی داشته باشه. هیچ‌کس حق نداشت لیان رو اذیت کنه. هروقت که برق تحسین توی نگاه لیان رو میدید برای سینه سپر کردن براش مصمم تر میشد‌. حتی اگر این تمایل گاهی باعث میشد احساسات و خواسته‌های خودش رو نادیده بگیره.

بدون اینکه متوجه گذر زمان بشه روی زمین اتاق مامانش و دوقلوها نشسته بود و به اسباب بازی‌های قدیمیشون دونه دونه نگاه میکرد و خاطرات براش مرور میشدن.
حالا چند وقت بود که با لیان صحبت نکرده بود؟! دو هفته؟ سه هفته؟!

قلبش حس سنگینی داشت. نمیدونست چرا اینجوریه.
شاید واقعا همه‌چیز تقصیر خودش بود. اون همه‌رو وارد این بازی کرده بود‌. خودش، خانوادش، حتی سه‌جون و سهون.

سهون...

- دلم براش تنگ شده.

با لحن آرومی زمزمه کرد.
دلش برای چی تنگ شده بود؟ برای کی تنگ شده بود؟

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Where stories live. Discover now