سهونِ 18 ساله

2.9K 764 549
                                    


اسمش رن بود. ساکت ترین و بی آزار ترین پسر کل اون مدرسه ی شلوغ.
همیشه ته کلاس مینشست و با کسی حرف نمیزد، بچه ها زیاد باهاش حال نمیکردن. حرفای عجیبی درباره اش میزدن، مثل اینکه باباش یه خلافکار و کلاهبردار بوده و الانم زندانه. مامانش هم هر روز با یه مرد میپلکه و شهرت جالبی نداره.

خانواده ی رن هم اولش مثل همه ی خانواده های اون مدرسه ثروتمند بودن، تا وقتی که معلوم شد پدرش اون همه ثروت رو از درست ترین راه ممکن به دست نیاورده. بعد از اون زندگیشون از هم پاشید و اون پسر حتی از قبل هم گوشه گیر تر شد. سهون نمیدونست چرا این اتفاق براش افتاد. رن تا قبل از اون اتفاقات چندتایی دوست صمیمی داشت و مثل همه ی دانش آموزای عادی مدرسه در چشم سهون بی اهمیت بود، ولی درست بعد از اون اتفاقات، وقتی که پدر رن افتاد زندان و دوستاش از دور و ورش رفتن، بهش جذب شد.

قیافه ی اون پسر خیلی زییا بود.
سهون گاهی اوقات مچ خودش رو درحالی میگرفت که به لب هاش خیره شده. هر جایی که رن بود نگاه سهون ناخودآگاه روش میوفتاد و حرکاتش رو دنبال میکرد. خودشم نمیدونست چرا و چطور اون پسر کل ذهنش رو درگیر خودش کرد.

یه چیزای کمی درباره اش میدونست. مثلا اینکه عاشق نقاشی کردنه. بقیه ی پسر های کلاس بلند بلند تو کلاس میخندیدن و رو سر و کول همدیگه میپریدن و ناظم هارو دیوونه میکردن ولی اون پسر فقط جای همیشگیش ته کلاس مینشست و روی ورق های شلوغ کتابای درسیش طرح های نامفهوم میکشید.
براش مهم نبود که هیچکس واقعا نه میبینتش نه بهش اهمیت میده انگار که از اول اصلا توی اون مدرسه و اون کلاس وجود نداشته. اون به زندگیش ادامه میداد.

انگار که اون جزوی از این دنیا نیست و بقیه هم جزوی از دنیاش نیستن.

سهون توی اون دوران زندگی شلوغ پلوغی داشت. هر روز مدرسه و بعد از مدرسه شیطونی و بیرون رفتنا تا شب با دوستاش. فقط برای اینکه خونه نره و عشق بازی پدرش رو با پسرا و دخترای همسن و سال خودش نبینه...

مادرش خیلی وقت نبود که از پدرش طلاق گرفته بود و از کشور خارج شده بود و سر انتخاب رشته و کاری که در آینده میخواست انجام بده هم شک داشت چون توی اون دوران زیاد اهل درس و مطالعه نبود.

سهون تمام روز اینور اونور میرفت و ادای پسرای پولداری که دارن بهترین زندگی دنیا رو میکنن و مشکلات به هیچ جاشون نیست رو در می آورد.

در حالی که فقط خودش میدونست فقط چند قدم با افسردگی با فاصله داره. سهون هیچ خونه و خانواده ای نداشت. وقتی از مدرسه برمیگشت بوی غذایی نمیومد و وقتایی که ساعت سه صبح میومد خونه هیچکس نبود که تنبیهش کنه یا نگرانش بشه. اگر نمره هاش خوب میشد کسی نبود که تشویقش کنه و اگر بد میشد کسی نبود که بگه: ( من فقط نگران خودت و آیندتم).

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin