ولی تو مهربونی...

3.3K 768 394
                                    


آنچه گذشت !

- میدونم انتظاره تماسم رو نداشتی. راستش حرف هایی میخواستم باهات بزنم که بهتره براش همو ببینیم. پنجشنبه ساعت 5 بعد از ظهر وقتت خالیه؟

🌹🌹🌹🌹

- اون قرار ملاقات گذاشت؟؟؟؟ چرا چرا چرا؟
لوهان چند بار پلک زد
- نمیدونم! چرا اون جذاب عوضی که تو کل مدتی که همو دیدیم دوبارم درست حسابی نگاهم نکرده باید یهو بخواد باهام حرف بزنه؟!؟! اصن شمارمو از کجا اورده؟ چرا نمیخواد سه جون چیزی بدونه؟؟؟

🌹🌹🌹🌹

- لوهانا... ازت میخوام دیگه بیبی بوی پدرم نباشی...

- چرا باید اینکارو کنم؟

- تو... میدونی چه بلایی سر قبلی اومد؟
🌹🌹🌹🌹
بکهیون لباشو آویزون کرد

- درسته که تاحالا همو ندیدیم! اما من صاحب بزرگترین فن کلاب چان چان تو تمام دنیام! میدونی به لطف من چقدر فروش کتاباش بیشتر شده؟ تازه همیشه از وسایلی که براش میفرستم استفاده میکنه!  اون چندین بار از فن کلاب ما تو برنامه ها حرف زده!
سرنوشت فقط دنبال یه شانسه تا مارو در عاشقانه ترین حالت ممکن روبروی هم قرار بده!

🌹🌹🌹🌹
- مگه اوه سهون خارج نبود؟! پس چطور یه شرکت رو توی کره مدیریت میکرده؟

بکهیون دونه دونه تیکه های پازل رو کنار هم میچید

- پس احتمالا سهون به کره رفت و آمد داشته ولی از پدرش پنهانش کرده بوده! امکان نداره همه ی اون شرکت رو غیر حضوری راه اندازی کرده بوده باشه! و اصلا اینکه چرا نمیخواد توی شرکت پدرش کار کنه ؟ چون نمیخواد زیر منت اون باشه. سهون و پدرش احتمالا رابطه ی خوبی ندارن!
اما هنوزم یه سوال بی جواب میمونه... اگر اینجوریه پس اون چرا برگشته کره؟ و چرا تصمیم گرفته تو خونه ی پدرش زندگی کنه وقتی یه شرکت و احتمالا یه خونه ی مستقل اینجا داره؟

🌹🌹🌹🌹

- اوضاع خونه خوبه؟ به بابات و بیبی جدیدش عادت کردی؟
سهون روی تخت نشست
- اصلا... فک میکردم بعد از 7 سال میتونم همه چیز رو فراموش کنم و دوباره عادی رفتار کنم . ولی هنوز مثل روز اوله.
- میخوای بیای خونه ی من ؟ میدونی که تنهام و...
- نه چان یه بار فرار کردم و پشمیون شدم... ایندفعه میخوام تا تهش بمونم و ببینم چی میشه.

🌹🌹🌹🌹
- میگم... آدرس خونمون رو از کجا اوردی؟
- از پدرم گرفتم
- چی؟سه جون؟
لوهان گیج و مضطرب شد
- اون آدرس خونه ی مارو بلده؟؟؟ 
- چرا تعجب کردی؟ مگه قبلا کارمندش نبودی؟ باید توی رزومه ات آدرست رو نوشته باشی.
لوهان سر تکون داد
- نه ! اونموقع خونمون فرق میکرد... من درباره خونه ی جدید هیچ وقت چیزی نگفتم...
ابروهای سهون بالا رفتن... از کی تا حالا پدرش درباره ی محل زندگی بیبی هاش تحقیق میکرد؟

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt