- مامان! اگه تو همش بیرون باشی و منم نباشم برای بچه ها خطرناکه! اصلا میدونی کیونگسو سرما خورده؟ امروز هم مدرسه نرفت یعنی به زور نگهش داشتم.
لوهان همونطور که با مادرش حرف میزد کمد لباساشو زیر و رو میکرد تا تیپ مناسبی برای ملاقات با اوه سهون پیدا کنه!
مثل همیشه با مامانش چینی حرف میزد ولی صدای زن میانسال اونور خط خیلی ضعیف بود.
- ازم توقع داری چیکار کنم؟ دو قلو ها به اندازهی کافی سرم رو شلوغ کردن. واقعا دیگه نمیتونم تو اون خونه دووم بیارم! لیان مدام تو مدرسه دردسر درست میکنه و می یانگم اصلا به حرفام گوش نمیکنه! کیونگسو زیادی بی صداس و لیلینگم مدام دور و ورم میپلکه و حرف میزنه. من واقعا خسته ام...
صدای مامانش شکسته شد و لوهان میدونست که داره گریه میکنه. از بعد از رفتن پدرشون مادرشون هم نسبت به زندگی سرد شده بود و تنهایی از پس اداره ی 6 تا بچه و خونه برنمیومد.
با کلافگی دست توی موهاش کرد و رو تخت نشست. صدای هق هق های مادرش اذیتش میکرد.
وقتی صبح رفته بود خونشون و نه دوقلوها و نه مادرشون رو تو خونه دیده بود فهمیده بود یه مشکلی پیش اومده! بعد از تماس باهاش فهمیده بود مادرش چند روزی همه چیز رو ول کرده بود و رفته بود خونهی پدریش.و لوهان الان حس میکرد که فقط اونه که داره شبانه روز جون میکنه تا بنیان این خانواده ی در هم شکسته رو محکم کنه.
- تو فقط خسته شدی مامان خب؟ چند روزی استراحت کن تا اونموقع حواسم به بچه ها هست؛ باشه ؟
جوابی نشنید.
- میگم... میخوای وقت روانشناس برات بگیرم؟ شاید اگه با یکی حرف بزنی حالت بهتر بشه.
- نه نمیخواد. یه چیز دیگه ام هست.
مادرش با لحن قاطعی جواب داد.
- چی شده؟
- از مدرسه ی می یانگ دوباره زنگ زدن امروز. همون حرفای همیشگی.
لوهان آهی کشید و خودشو از پشت روی تخت انداخت.
- باهاش حرف میزنم.
وقتی تلفن رو قطع کرد دوباره نگاهش روی لباساش افتاد .
- اصن چی باید بپوشم؟!
لوهان هیچ وقت تو زندگیش برای هیچ قراری از قبل برنامه ریزی نکرده بود! اون همیشه یه آدم دقیقهی نود بود ولی الان داشت برای چهار روز آینده برنامه ریزی میکرد.
اینکه نمیدونست مناسبت این ملاقات چیه بیشتر روی مخش بود!
و حالا دقیقا توی این هفته ی شلوغ مامانش تصمیم گرفته بود که بذاره بره و لوهان باید خونشون میموند که اونم یه چالش بود چون نمیدونست چجوری 4-5 روز سه جون رو بپیچونه.

ESTÁS LEYENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...