آنچه گذشت:اوه سه جون لبخند محوی زد و دستاشو بین موهای نقره ای لوهان برد.
- یه هفته بهت وقت دادم و دیگه وقتت تمومه. فردا بهت زنگ میزنم و تو جواب میدی. همه چیز به روال سابق برمیگرده.
- تو عوض شدی. هیچی مثل قبل نمیشه...
- اوه واقعا لوهان؟ چون من عوض شدم؟
از تو شیشه به بازتاب لوهان خیره شد.
- یا چون تو عوض شدی...؟
×××××××××
- از نظر من... تو دیگه اون لوهان قبلا نیستی. تو از اون دسته آدمایی هستی که وقتی قلبشون درگیر میشه دیگه نمیتونن جسمشون رو به هرکسی بدن. با شناختی که ازت دارم، فکر میکنم داری صدمه میبینی. یه صدمه ی جدی!
به قیافه ی تو فکر رفته ی لوهان خیره شد و دستش رو گرفت.
- و حتی فکر میکنم دلیلی که هنوز میری اونجا اینه که ته قلبت فکر میکنی سهون قراره برگرده. خودتو عذاب میدی و میری اونجا چون امید داری دوباره ببینیش.
××××××××××
- دیگه... بهم دست نزن.
- تو با خودت چی فکر کردی بیبی ها؟؟؟؟ اینکه وقتی پیشنهادم رو قبول کردی هر وقت دلت بخواد میتونی تمومش کنی؟؟؟ نه بیبی!
به لوهان نزدیک و نزدیک تر شد و سایه اش بیشتر و بیشتر روی اون پسر افتاد.
-پایانِ این بازی رو...
دستش رو دور گردنش لوهان حلقه کرد و انقدر زورش زیاد شده بود که دوتا دست های لوهان با هم هم نمیتونست یک دستش رو از دور گردنش باز کنه.
- من مشخص میکنم!
×××××××
![](https://img.wattpad.com/cover/213193161-288-k931499.jpg)
ESTÁS LEYENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...