سهون دست به سینه نشسته بود و به چیز برگر نصفه نیمه خورده شده اش نگاه میکرد. چند تا گاز اول رو زده بود و وقتی یاد مسافرت دوتاییش با لوهان افتاد تمام اشتهاش کور شد.حال و هوای اون مسافرت و میز و صندلی ای که توی محوطه ی آزاد با چشم انداز آبشار چیده شده بود و قیافه ی بیبی بویی که با خوشحالی غذا میخورد و راجع به مسائل مختلف صحبت میکرد یادآوری میشد.
واقعا داشت تلاش میکرد که همه چیز رو از ذهنش بیرون کنه و برای خودش زندگی کنه ولی انگار هنوزم که هنوزه نتونسته بود اون بی تفاوتی رو تو خودش گسترش بده. درسته که تو صورتش نشون داده نمیشد ولی از درون نشونه هاش مشخص بود مثل معده اش که انقدر میسوخت که حس میکرد درونش یه آتشفشان از اسید های معدی داره فوران میکنه.
با اخم معده اش رو فشرد و بعد از اینکه لعنتی به خودش بخاطر نوع انتخاب غذا فرستاد، بقیه اش رو توی سطل زباله خالی کرد.
با صدای زنگ گوشیش از آشپزخونه خارج شد و سمت پذیرایی رفت و با دیدن شماره ی ناشناس حتی کنجکاو تر از قبل تماس رو وصل کرد.
- سهون شی...
بلافاصله صدا رو تشخیص داد.
- بکهیون شی؟ اتفاقی افتاده؟؟
با استرس گوشی رو توی دستش فشرد و دور خونه شروع به راه رفتن کرد.
- ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. شمارتون رو از چانیول گرفتم. آممم راستش امروز لوهان بهم یه پیام داد که نگرانم کرد و... ام خب من میخوام برم پیشش ولی آدرس خونه ی پدرتون رو ندارم و....
- صبر کن صبر کن... چی شده دقیقا؟ لوهان حالش خوبه؟!
- آره... یعنی... نمیدونم واقعا. من آدرس خونه ی اوه سجون رو میخوام!
سهون نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه.
- متن پیامی که بهت داد چی بود؟
بکهیون خیلی مضطرب بود و حتی صداش هنگام خوندن پیام میلرزید: «میخوام امشب همه چیز رو تموم کنم بکهیون. امیدوارم اونقدری که فکر میکنم بد پیش نره»
برای چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد بکهیون دوباره بی طاقت پرسید: حالا میشه آدرسو بدی؟؟؟- تو راهم دارم میرم اونجا.
سهون حتی نفهمیده بود چجوری و کی لباس پوشیده و سر از پارکینگ آپارتمانش درآورده.
تمام مدتی که رانندگی میکرد از ترس اینکه نکنه دوباره با صحنه های دلخراشی روبرو بشه نمیتونست درست نفس بکشه و معده اش حتی بیشتر از قبل اسید ترشح میکرد.
ESTÁS LEYENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...