خوشحال ترین غمگین دنیا، غمگین ترین خوشحالِ دنیا

2.9K 732 819
                                    

بکهیون هنوزم خوابالود بود، موهاش رو شونه نکرده بود و حتی صبر نکرده بود تا بقیه بیدار شن و با هم صبحونه بخورن. فقط صبح زودتر از بقیه از خواب بیدار شده بود، دیده بود جونگین هنوز خوابه و ذوق کرده بود، بعدم دست چانیول رو گرفته بود و تو حالت خواب و بیداری بلندش کرده بود و مجبورش کرده بود لباس بپوشن و از اون ویلا و جونگینِ توش دور شن.

تمام مراحل رو در بی صدا ترین حالت ممکن انجام دادن چون امکان نداشت اگر جونگین بیدار شه و ببینه دارن میرن بیرون نخواد همراهشون بره.

بکهیون فقط نیاز داشت یکم با چانیول تنها باشه!!!

- امممم بکهیون میدونی داری کجا میری؟


چانیول که با زور زیادی که از بکهیون بعید بود پشت سرش کشیده میشد بالاخره به حرف بود.

لبخند محوی گوشه لبش شکل گرفت. از وقتی که اومده بودن به این مسافرت دلش میخواست بکهیون رو به اونجا ببره ولی فرصتش تاحالا پیش نیومده بود.


حالا اون پسر دستش رو گرفته بود و خودش داشت به اون سمت هدایتش میکرد.

اون پسر خارق العاده بود... همه چیز دربارش رویایی و غیر طبیعی بود. چانیول حس میکرد بکهیون از یکی از رمان های تخیلی خودش بیرون اومده و هر لحظه که بیشتر کنارش سپری میکرد بیشتر به این باور میرسید.


انگار مثل رمان هاش که خودش توشون شخصیت ها رو به سمت با هم بودن و رسیدن به هم راهنمایی میکرد، سرنوشت اون دوتا رو به جایی که باید بهش میرسیدن هدایت میکرد.

- نه نمیدونم کجا میریم چان ولی امیدوارم جای وحشتناکی نباشه چون...


با پیچیدن از یه راه باریک و وارد شدن به فضایی که مد نظر چان بود بقیه ی حرفش رو فراموش کرد و با شیفتگی و بهت به محیط اطرافش خیره شد.


چانیول با شل شدن دست بکهیون توی دستش لبخند زد. پسر کوچولو حسابی شگفت زده شده بود.


اونا دقیقا وارد باغ همسایه شده بودن که همیشه ی خدا درش باز بود.


چانیول نگران اینکه بی اجازه وارد شدند نبود. صاحب اونجا چانیول رو میشناخت و بیشتر اوقات هم دور و اطراف نبود و هر کسی میتونست به باغ گلش وارد بشه.


بکهیون درگیر گل های دالیای رنگارنگی بود که به صورت فشرده و پشت سر هم کل فضای باغ رو پر کرده بودن و فضای مرطوب و خنک باغ رو دوست داشتنی تر نشون میدادن.

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora