طبق معمول هر روز صبح قبل از ساعت اداری شروع کار، تائو اولین نفر وارد شرکت شده بود. دستگاه قهوه جوش رو به کار انداخته بود و برنامهی روز سهون رو مرتب کرده بود. اون منظمترین کارمند اون شرکت بود. هیچ وقت اتفاق نیوفتاده بود که چیزی رو فراموش کنه یا با بی حواسیش خسارتی به سهون یا شرکت وارد کنه. اون دست راست سهون توی شرکتش محسوب میشد و حتی کارای بیرون شرکت رو به شکل خیلی دقیقی برنامهریزی میکرد.توی دفتر کارش نشسته بود که صدای مهیب کوبیده شدن به گوشش خورد. از جا بلند شد تا ببینه چه خبره ولی به محض اینکه دستش دستگیرهی در رو لمس کرد در با شدت زیادی توی صورتش باز شد و بعد حتی قبل از اینکه بتونه موقعیت رو ارزیابی کنه با شدت به دیوار پشت سرش کوبونده شد. صورتش از دردی که بخاطر برخورد کتفش به دیوار به وجود اومده بود تو هم رفت.
- یه دلیل، فقط یه دلیل قانع کننده بیار که چرا اون عکسای کوفتی رو به سه جون دادی عوضی!!!!!
سهون توی صورتش فریاد زد و تائو با ترس به حالتاش نگاه کرد. سهون معمولا آدم خونسردی بود و مسائل رو با آرامش حل میکرد، اما الان جوری عصبانی بود و نفس نفس میزد که امکان داشت همین الان کلهی تائو رو هزاران بار تو دیوار پشت سر بکوبه.
چشاشو رو هم فشار داد و لعنتی به خودش فرستاد.
انگشتای محکم سهون دور یقش بیشتر بهش فشار آورد و توی گردنش فرو رفت.
- حرف بزن لعنتی حرف بزن!!!!! جز من و تو هیچکس دیگه از اون عکسا خبر نداشت چرا اینکارو کردی؟؟؟ مگه ما با هم همکار نبودیم؟ دوست نبودیم؟! پس چرا؟؟؟؟؟؟
تائو سرش رو پایین انداخت.
- مامانم سهون مامانم. اون با مامانم تهدیدم کرد! دوربینای امنیتی خونهاش اون روز من رو گرفته بود. نمیدونم اصلا چرا و کِی چکشون کرده بود ولی من و تو رو قبلا با هم دیده بود و میشناختم. میتونست بخاطر ورود به خونش ازم شکایت کنه! اون وقت تو هم تو دردسر میوفتادی!
- خب چرا اینارو به من نگفتی؟؟؟؟
حال و روز سهون خوب نبود. داشت از خشم میترکید. حس میکرد تمام اطرافیانش با هم دست به یکی و بهش خیانت کردن و حالا هم تنها کسی رو که تونسته بود با عشق کنار خودش نگه داره ازش گرفته بودن.- اگه داشت تهدیدت میکرد باید بهم میگفتی!!! اگر میخواستی عکسارو بدی حداقلش باید بهم میگفتی!
تائو عاجزانه سعی کرد توضیح بده.
- تهدیدم کرد که نباید چیزی بهت بگم! میدونم گند زدم سهون و واقعا بخاطرش متاسفم ولی میدونی که چقدر مادرم رو دوست دارم! خودم مهم نیستم ولی اون... نمیتونستم ریسک هیچ خطری رو به جونش بخرم! اون توی بیمارستانه... باور کن نمیخواستم اینکارو کنم توی شرایط خیلی سختی قرار گرفته بودم.
YOU ARE READING
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanfictionخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...