خوبی ؟

4.1K 877 119
                                    

وقتی بعد از چند ثانیه اتفاقی نیوفتاد لای چشمش رو کمی باز کرد ولی با دیدن صحنه ی روبروش به سرعت چشماش درشت شد !

اون سهون بود ! که مچ دست پدرش رو گرفته بود توی هوا نگهش داشته بود !
                                                       
                        💛💙💛💙💛

پوست سفیدش که توی نور براق به نظر میرسید , تی شرت ساده ی سفید رنگش با شلوار جین روشن ,
جوری که مچ دست پدرش رو گرفته بود و با اخم بهش نگاه میکرد ,  خط فک و ابرو های خوش حالتش از نیم رخ بهتر هم به نظر میرسیدن .

چرا لوهان همیشه توی موقیت های حساس شروع به دید زدن اوه سهون میکرد ؟؟؟

سه جون متعجب و کمی عصبانی بود

- سهون ؟ مگه نرفته بودی شرکت ؟

سهون سریع دست پدرش رو ول کرد و سرش رو پایین انداخت

- خب من هم یه چیزیو جا گذاشته بودم و هم متوجه شدم  یادم رفته بود یه موضوعی رو بهتون بگم !

بعد نگاهی به لوهان که هنوز همچنان خشکش زده بود و نگاهش بین سه جون و سهون میچرخید انداخت

- لوهان دیشب اومد اینجا ولی شما اینجا نبودین ! گفتش که حتما بهتون بگم که مشکل بزرگی پیش اومده و نمیتونه بیاد . وای خدایا چقدر بی حواسم

لوهان با دهنی باز به سهون که با اخم دستشو روی پیشونیش میکشید و رسما داشت مثل یه بازیگر ماهر نقش بازی میکرد خیره شد .

- تو میدونستی ؟

سه جون با لحن مشکوکی پرسید

- بله پدر واقعا ببخشید . لوهان گفته بود بهتون بگم ولی من کاملا فراموش کردم !

- پس چرا گوشیتو خاموش کردی ؟

سه جون با همون لحن و اخم خود لوهان رو مخاطب قرار داد

- گوشیم شارژش تموم شده بود !

لوهان با نهایت سرعتی که از خودش سراغ داشت گفت

- تو میتونی بری سهون .

با لحن خشکی زمزمه کرد ولی گویا عصبانیتش فروکش کرده بود.
صدای در شنیده شد و به همین راحتی سهون رفته بود.
لوهان حس عجیب غریبی داشت . این پدر و پسر هر دو عجیب بودن ! یکیشون بخاطر چند ساعت در دسترس نبودن اونجوری عصبانی میشد و یکی دیگشون بی دلیل ازش حمایت میکرد !

- امشب بیا خونم . راس 9 اینجا باش

لوهان سرش رو تکون داد و بعد از رفتن سه جون تو اتاقش چند دقیقه ای طول کشید تا خودش رو جمع و جور کنه و اتفاقاتی که افتادن رو هضم کنه .

وقتی به هفت ماه گذشته فکر میکرد , سه جون هیچوقت تا حالا همچین حالتی از خودش نشون نداده بود ! اون هیچوقت خیلی رمانتیک نبود و از احساسات چیزی سرش نمیشد . مثل پسرش !
ولی هیچوقتم بخاطر چند ساعت اینجوری آشفته نشده بود .
و رفتارهای سهون حتی از سه جون هم عجیب تر بودن . وقتی اون اخم جذاب روی پیشونیش رو موقعی که مچ دست پدرش رو گرفت دیده بود حدس میزد مثل توی فیلم ها الان دعوا میشه ولی سهون خیلی سریع تغییر موضع داده بود

اون مار خوش خط و خال و گول زننده !

وقتی بالاخره از در خونه زد بیرون سهون هنوز اونجا بود , پشتش رو به یکی از دیوار ها تکیه داده بود و با دیدن لوهان سرش بالا اومد و دقیق اجزای چهرش رو بررسی کرد .

لوهان  احساس میکرد دیگه بیشتر از این نمیتونسته جلوی یه ادم تحقیر بشه .

واقعا هم وقتی بهش فکر میکرد اون تا حالا جلوی اوه سهون همه جور ابروریزی رو تجربه کرده بود !


حالا اون رد های قرمز روی پوست سفیدش هم  به لیست ( موارد تحقیر کننده ی لوهان ) اضافه شده بودن که به نظر میومد سهونم خیلی دقیق زیر نظرش گرفته
تعجبی نداشت که حتی نمیخواست دست لوهان بهش بخوره

- خوبی ؟
با تعحب به سهون  نگاه کرد .

- برات مهمه ؟

سهون چند دقیقه ای همچنان نگاه خیرش رو صورت لوهان نگه داشت . بعد نگاهش رو به جای دیگه داد و تکیشو از دیوار برداشت

- نه

- خوبه

لوهان زمزمه کرد . حس یه احمق رو داشت .
یک لحظه در مقابل اوه سهون به شدت عصبانی میشد و یه لحظه احساس ضعف میکرد .

یک لحظه احساس میکرد که شاید سهون بهش اهمیت میده  و لحظه ی بعد اون گند میزد به تصوراتش

یک لحظه میخواست یه مشت توی اون صورت جذابش بزنه و لحظه ی بعدی میخواست دستشو لای موهای مشکی رنگ شبش ببره و لمسشون کنه و تا میتونه به چشای مشکیش خیره بشه

فقط میخواست هر چه زودتر از اون خونه با ادمای دو قطبیش دور بشه

- جایی میری ؟ میتونم برسونمت

سهون دوباره خیلی عادی گفت انگار که داره به یه دوست پیشنهاد میده

لوهان جوری برگشت و نگاه سهون کرد که اون شوکه شد و یه قدم عقب رفت

- ممنون نیازی نیست !

و با قدم های تند شده از اونجا بیرون زد . این دومین بار بود که سهون بهش کمک میکرد ولی اون حتی تشکر هم نکرده بود . خوردن سوز سرما به جای سیلی رو صورتش باعث میشد کمی بسوزه ولی بیشتر و دردناک تر از اون سوزش معدش بود . معمولا وقت هایی که عصبی میشد اسپاسم معده اش شدید تر و دردناک میشد

قدم هاشو تند تر کرد تا زودتر به نزدیک ترین ایستگاه مترو برسه . به هر حال مجبور بود اونروز رو به دانشگاه بره و همین الانشم کلاس صبحشو از دست داده بود .


                       💙💛💙💛💙

دقیقا ده دقیقه بود که داشت یک خط از کتاب رو میخوند . ولی هر چند بار که میخوندشون بازم ذهنش نمیتونست به هم ارتباطشون بده و برای همین مجبور بود دوباره و دوباره بخونه . دلیلشم واضح بود .
صدای خنده هایی که از توی حال خونه گه گاهی میومد و به گوش سهونی که توی حیاط نشسته بود میرسید و تمرکزش رو بهم میزد . اون فیلم کمدی انقدر خنده دار بود یعنی ؟!

دلش میخواست بره توی حال و یقه ی پسر مو نقره ای رو بگیره و بهش بگه :  بذار روی کتابم تمرکز کنم !

اون صداهای خنده ی آهنگین زیادی داشتن به گوشش خوب میومدن و سهون از این حقیقت متنفر بود .

اون پسر ظریف راس ساعت 9 اومده بود و پدرش هم حسابی تحویلش گرفته بود . از عصبانیت صبحش خبری نبود و به نظر میرسید حتی تو مود خوبیه .

وقتی بالاخره از خوندن کتاب نا امید شد بستش و نگاهش رو روی عامل حواس پرتی هاش داد .

گویا لوهان  توی کابینت آشپزخونه دنبال چیزی میگشت چون تا کمر خم شده بود و ویوی جالبی از باسنش رو  توی اون شلوار جین تنگ به نمایش گذاشته بود .

با نگاهش دنبال پدرش گشت و بالاخره پیداش کرد . اون با نگاه حریصی به باسن بیبی بویش زل زده بود . طولی نکشید که پشت سر پسر قرار گرفت و دستاشو روی باسنش گذاشت و ضربه ی نه چندان آرومی بهش زد  . لوهان شوکه شده کمی پرید و به سرعت با چشمای درشت برگشت عقب ولی با دیدن سه جون خنده ی عصبی ای کرد .

سه جون به لوهان فرصت حرکت دیگه ای نداد , یکی از پاهاش رو بین پاهاش لوهان گیر انداخت و مچ دستش رو گرفت و پسر بیچاررو بین پای خودش و کابینت گیر انداخت . 
لباشو روی گردنش گذاشت و اومد بالا تر و ....
سرشو اونور کرد . دیگه نمیخواست ببینه !

فک میکرد دیگه نسبت به این کارای نفرت انگیز پدرش با خودش کنار اومده و میتونه طبیعی رفتار کنه . البته تا حدودی هم موفق شده بود ! ولی از درون احساسی کاملا متفاوت با بی تفاوتی داشت !
کتابش رو برداشت و وارد اتاقش شد .
گوشیش داشت  زنگ میخورد و سهون با دیدن اسم روش لبخند زد

- سلام چانیولا

- سهوناااا

صدای چانیول بلند و کشدار بود . طبق معمول احتمالا توی یکی از مراسمای خیریه اش بود ...

- هفته ی دیگه مراسم افتتاحیه ی خیریه ی سالمندان میای دیگه نه ؟ مراسم بزرگیه !

سهون اروم خندید

- حتما میام چان . شنیدم فروش آخرین کتابت رکورد قبلی هارم شکسته . تبریک میگم رفیق

- ممنون سهون . ببخشید بخاطرش سرم خیلی شلوغ بود چند وقتیه اومدی کره ولی هنوزم ندیدمت !

- اشکالی نداره هیونگ .  هفته ی بعد تو افتتاحیه میبینمت !

چند ثانیه ای تا قبل از اینکه چانیول سکوت رو بشکنه هیچ کدوم حرفی نزدن

- اوضاع خونه خوبه ؟ به بابات و بیبی جدیدش عادت کردی ؟

سهون روی تخت نشست

- اصلا .... فک میکردم بعد از 7 سال میتونم همه چیز رو فراموش کنم و دوباره عادی رفتار کنم . ولی همه چیز هنوز مثل روز اوله

- میخوای بیای خونه ی من ؟ میدونی که تنهام و ...

- نه چان یه بار فرار کردم و پشمیون شدم ... ایندفعه میخوام تا تهش بمونم و ببینم چی میشه ...

بعد از تموم شدن صحبتش با چانیول اتاقش دوباره توی سکوت محض فرو رفت . هنوزم صدای خنده های پسر از بیرون میومد .

حقیقتا کارش رو خوب انجام میداد ! اون زیبا و دلفریب بود , دور خونه با لباسای راحتی میگشت , با اهنگ میخوند و میرقصید , سه جون رو میخندوند و حتی آشپزی هم میکرد .
اما مشخصه ی برترش از همه ی بیبی بوی های قبلی این خصوصیاتش نبودن . این بود که اون مغرور نبود و قیافه نمیگرفت

- میتونم درک کنم که چرا اون بچه بر خلاف همه ی قبلی ها بیشتر از 6 ماه تو این خونه موندگار شده . اوه سه جون شی ....


                        ***********


صبح روز بعد سکوت سر میز صبحانه حاکم بود .
لوهان هنوزم کمی معدش میسوخت ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره و توجه سه جون رو جلب نکنه ...
سهون مثل همیشه آروم بود و قهوه و بیسکوییت میخورد , سه جون اما صبحانه های اصیل کره ای رو ترجیح میداد .

- سهون پس فردا بیکاری ؟


سه جون ناگهانی پرسید ... سهون بیکار نبود , در واقع کلی کار توی شرکتش ریخته بود سرش ولی با قاطعیت سرش رو تکون داد

- بله پدر کاملا آزادم

- خوبه ... ازت میخواستم بری و یه قرار داد با یه شرکت الکترونیکی ببندی

سهون حواسش رو جمع تر کرد و اخم کمرنگی کرد و لوهان که زیر زیرکی داشت به بحث اون دوتا گوش میداد با دیدن اخمش تو دلش یه اسب شروع به یورتمه رفتن کرد .

- چجور قرار دادیه پدر ؟

- یه قرار داد مهم ! برای شرکت سود زیادی داره ولی چون طرف قرار داد فرد بزرگیه نمیخوام یکی از کارمند های معمولیم رو براش بفرستم , راهش کمی دوره و منم دیگه برای اینکارا پیر شدم , امیدوار بودم تو بتونی انجامش بدی

سهون سرش رو تکون داد

- مشکلی نیست انجامش میدم . فقط باید براشون ببرم تا امضاش کنن ؟

- سعی کن تاثیر مثبتی روشون بذاری ! این قرار داد برام مهمه و میخوام بی نقص پیش بره !

- سعیم رو میکنم

لوهان داشت سعی میکرد ذهنش رو به کار بندازه تا یه جوری از این بحث بیزینسی که هیچ نقشی توش نداشت در بره و جیم شه. روی صندلی نیم خیز شد و قصد داشت بی سر و صدا از آشپزخونه بره بیرون ولی با جمله ی بعدی سه جون با دهن باز دوباره روی صندلی وا رفت

- آها راستی , لوهانم با خودت ببر .


🐾🐾🐾🐾🐾

سلام گوگولی های من 😍 وای با البوم سولوی سوهو چطورین ؟ من احساس میکنم خیلی خیلی خیلی دوستش خواهم داشت 😭💙

خب نظرتون درباره ی داستان چیه ؟ 😎 دوس دارین چه اتفاقاتی توی چپتر های بعدی بیوفته ؟؟؟

راستی چپتر بعد شرط ووت نداره هرچی بیشتر بهتر  😎❤😂

و دلیلشم اینه که دارم روی یه فیک جدید کار میکنم که روز اول عید آپش میکنم 😍

امیدوارم همونطور که شوگر ددی رو دوست داشتین اونم دوست داشته باشین 🌸

دوستون دارم 💌💌💌

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora