جونگین با لبخند به آقای دو و رفتارهاش نگاه میکرد. سنش خیلی زیاد نبود اما خیلی شکسته تر از سنش به نظر میرسید. از دست دادن همسر و دوتا بچه چیزای کمی نبودن. همین که هنوز زنده بود و به زندگی ادامه میداد خودش برای جونگین باعث دلگرمی بود. میشد گفت همونقدر که به والدین خودش سر میزد به همون اندازه پیش آقای دو هم میرفت.
- تو تنها دوست من هستی بچه جون.
جونگین لبخند گشادی زد.
- خوش به حالت آقای دو! تو این دوره زمونه کی فرصت دوستی با همچین جوون خوش قیافه ای رو داره؟!
آقای دو در حالی که گل هاشو آب میداد سرشو تکون داد.
- مثل همیشه خودشیفته ای! یادمه کوانگ هر دفعه که از مدرسه میومد با حرص کوله اش رو پرت میکرد یه جا و این جمله رو میگفت : "کیم جونگین خیلی رو مخمه!"
جونگین لبخند زد. میدونست اون حرفا صادقانه نبودن و فقط بخاطر این بودن که اون دو کوانگ رو زیادی حرص میداد.
- از وقتی بازنشسته شدم حسابی تو خونه حوصله ام سر میره. بیشتر اینجا سر بزن.
جونگین تعظیم کاملی کرد.
- احیانا... نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟ کلی آجومای مجرد و خوب سراغ دارما!!!
آقای دو خندید.
- این چیزا از من گذشته جونگین.
- ای بابا اینجوری نگو مگه چند سالته! مردم تو سن تو تازه بچه دار میشن!
آقای دو به گل های سرحال و شادابش دستی کشید.
- اون موقع که داشتم برای بار اول ازدواج میکردم، خیلی پیش زمینه ی قشنگی از زندگیم داشتم. ولی سرنوشت هیچ وقت قابل پیشبینی نیست. دیگه دلم نمیخواد با سوپرایزهای بیشتر سرنوشت روبرو بشم. سعی میکنم در بی سر و صداترین و کم ریسک ترین حالت ممکن زندگی کنم جونگین. مسئولیت های کمتر، نگرانی های کمتر.
جونگین آه عمیقی کشید. این بحث ها بین اون و آقای دو تکراری بود. اون مرد خیلی وقت بود که طناب های امیدش رو از این دنیا قطع کرده بود.
- خیلی خب پیرمرد ناامید. دیگه میرم خونه یکم دیگه اینجا پیشت بشینم باعث میشی خودکشی کنم!
با غرغر سمت در حیاط قدم برداشت. اما وسط راه متوقف شد و دوباره سمت آقای دو برگشت.
- هی پیرمرد.
آقای دو با حالت سوالی به جوون خوش قد و بالا نگاه کرد.
- درسته که سرنوشت همیشه غیرقابل پیشبینیه و بد میزنه تو ذوقمون. ولی گاهی هم سوپرایز های فوق العاده ای برامون داره!
💝💝💝💝
بکهیون و چانیول با حالت معذبی روبروی هم نشسته بودن.
YOU ARE READING
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanfictionخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...