صبح ها توی خونه ی لوهان و خانواده اش، شلوغ ترین زمان های روز بود. همه ی بچه ها اینور اونور میدویدن و آماده ی مدرسه رفتن میشدن، دو قلو ها تازه از خواب بیدار شده بودن و گرسنه و البته خود لوهان که در به ارث بردن شلختگی خانوادگی از بقیه ی اعضای خانواده کم نیاورده بود!
همونطور که کتاب ها و جزوه هاش رو توی کیف میتپوند به ساندویچی که لیلینگ وظیفه ی توی هوا معلق نگه داشتنش رو بر عهده داشت گاز زد.
- یعنی هیچ دوستی همسایه ای کسی نیست بتونه از این بچه چند ساعت مراقبت کنه؟!
مادرش رو که اونم درگیر درست کردن لقمه های بیشتر برای مدرسه ی بچه ها بود خطاب قرار داد.
- نه نیست لوهان. میدونی که وقتی میرم دکتر نمیتونم بیشتر از یک بچه رو با خودم اینور اونور ببرم، یک روز نرو دانشگاه چیزی نمیشه که! فقط تا بعد از ظهره بعدش لیان و می یانگ از مدرسه میان.
- مادر جان کلاسای دانشگاهه الکی نیست که هر وقت دلم نخواد نرم!
لوهان با لحن تقریبا کلافه ای گفت و آخرین گاز رو به لقمه ی توی دست لیلینگ زد و به شوخی زبونش رو جلو آورد که مثلا کف دستش بکشه که لیلینگ با خنده و جیغ زد و پا به فرار گذاشت.
- من نمیدونم دیگه. هفت روز هفته دارم از جفتشون مراقبت میکنم برای امروز رو یه فکری بکن!
کلافه هوفی کشید و دست لای موهاش که کمی ریشه های مشکی از زیر تار های نقره ای معلوم بود کشید.
هر چی فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که بیشتر از این نمیتونه کلاس هاش رو بپیچونه.
لیان با قیافه ی خواب آلودی اومد تو سالن. فقط یک سانی متر از کوله اش روی شونه اش بود و نصف پیرهن سفید مدرسه اش از شلوارش بیرون زده بود.
لقمه اش رو از روی پیشخوان آشپزخونه توی کیفش چپوند و با چشماش دنبال می یانگ گشت.
لوهان مینهی رو روی پاهاش نشوند و کمی بعد مینهو هم از ساق پاش آویزون شد و از حسودیِ خواهر کوچیک ترش شروع به بلند بلند داد زدن جمله ی "منم بغل کن" کرد.
- گفت توی حیاط منتظرت میمونه.
لیان سر تکون داد و وارد حیاط شد که دید می یانگ همون وسط دست به سینه وایستاده و از در باز خونه به ماشین مشکی رنگ و شیکی که توی اون محله زیاد مدلش دیده نمیشد زل زده.
نا محسوس کنار می یانگ ایستاد و با فهمیدن صاحب ماشین پره های دماغش رو مثل گاوی عصبانی باد کرد و با حرص نفسش رو بیرون داد.
- یک ربعی میشه اون بیرون وایستاده. به نظرت با کدوممون میتونه کار داشته باشه؟!
خواهر و برادر اول نگاهی به هم انداختن. بعد نگاهی به برادر بزرگترشون انداختن که شبیه بچه دبیرستانی ها تیپ زده و تو خونه داشت مدام اینور اونور میپرید و سعی میکرد مینهو رو مهار کنه نگاه کردن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...
