همون چیزی که بهش میگن عشق

2.2K 580 630
                                    

- قبوله لوهان. قبوله...

برای مدتی سکوت توی اتاق برقرار شد. هر دو همچنان تو اتاق زندانی بودن و کاری هم برای انجام دادن نداشتن.

سهون دلش میخواست از لوهان بپرسه خونه‌ی جدید پیدا کرده؟ شغل چی؟ آیا سر و کله‌ی پدرش تو این مدت پیدا شده یا نه؟ ولی نمیتونست...

شاید چون خیلی کم پیش میومد که اون شروع کننده‌ی مکالمه باشه‌ و خب اون دفعاتی که اینکار رو انجام میداد هم لوهان همیشه با شوق و ذوق و روی باز جوابش رو میداد. دلش برای پر حرفیاش یا زمانایی که ترجیح میداد به جای یه کتاب خودش بین دستای سهون باشه تنگ شده بود.

- فقط یه چیزی رو بهم بگو....

با این جمله‌ی لوهان مشتاق تر از همیشه سرش رو تکون داد.

- تو چشمای تو... رن و من شبیه همیم؟

سهون متعجب شد. این اولین بار نبود که لوهان از رن صحبت میکرد. چطور باید میدونست چی جواب بده وقتی حتی نمیدونست اطلاعات لوهان از رن دقیقا چقدره؟

- فقط بهم بگو چی درباره‌ی رن شنیدی؟

لوهان به پشتی تخت تکیه داد و زانوهاش رو توی بغل گرفت.

- اون بهم گفت تو فقط بخاطر شباهت ما دوتا با منی.

- و تو باور کردی؟!

سهون ناخواسته کمی صداش رو بالا برد و باعث شد لوهان با دلخوری نگاهش کنه.

- از وقتی اون عکسایی که ازم گرفتی و انگیزه‌ی پشتش رو فهمیدم همه چی برام باور کردنی شده!

سهون هوف عصبانی‌ای بیرون داد. لوهان واضحا داشت لجبازی میکرد و اگه یکم دیگه ادامه میداد دعواشون میشد! اون دوتا تو این مدت اصلا با هم دعوا نکرده بودن. سهون دلش میخواست از لوهان بخواد انقدر کینه‌ای نباشه و بذاره چشماش واقعیت‌هارو ببینن ولی در عین حال هم نمیتونست با لوهان جدی و سرد برخورد کنه. اون موجود انقدر براش عزیز بود که حتی نتونه جلوش از خودش دفاع کنه.

کمی نفس گرفت و خودش رو آروم کرد. با حفظ فاصله کنار لوهان روی تخت نشست.

- خب... شاید شما دوتا از لحاظ ظاهری کمی شبیه باشین....

صدای «اوه» آرومی که از دهن لوهان خارج شد رو شنید و ادامه داد: ولی از لحاظ رفتاری و شخصیت هرگز! شما دوتا کاملا با هم فرق دارین لوهان. ناراحت میشم وقتی من رو اونقدر احمق میبینی که بخوام کسی رو که متعلق به چند سال پیش بوده و دیگه فراموشش کردم رو جایگزین کنم! من هیچ وقت اینکارو با تو نمیکنم! بهم اعتماد کن!

ذهن لوهان سمت اون روزی رفت که سهون و سه جون با هم صحبت میکردن. دیالوگ‌هاشون رو به یاد می‌آورد‌:

- تونستی فراموشش کنی؟ برای همین برگشتی؟

- اون... شخصیتی نبود که از یاد بره... هیچ وقت فراموشش نکردم...

من عاشق پسر شوگر ددیمم! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora