- قبوله لوهان. قبوله...
برای مدتی سکوت توی اتاق برقرار شد. هر دو همچنان تو اتاق زندانی بودن و کاری هم برای انجام دادن نداشتن.
سهون دلش میخواست از لوهان بپرسه خونهی جدید پیدا کرده؟ شغل چی؟ آیا سر و کلهی پدرش تو این مدت پیدا شده یا نه؟ ولی نمیتونست...
شاید چون خیلی کم پیش میومد که اون شروع کنندهی مکالمه باشه و خب اون دفعاتی که اینکار رو انجام میداد هم لوهان همیشه با شوق و ذوق و روی باز جوابش رو میداد. دلش برای پر حرفیاش یا زمانایی که ترجیح میداد به جای یه کتاب خودش بین دستای سهون باشه تنگ شده بود.
- فقط یه چیزی رو بهم بگو....
با این جملهی لوهان مشتاق تر از همیشه سرش رو تکون داد.
- تو چشمای تو... رن و من شبیه همیم؟
سهون متعجب شد. این اولین بار نبود که لوهان از رن صحبت میکرد. چطور باید میدونست چی جواب بده وقتی حتی نمیدونست اطلاعات لوهان از رن دقیقا چقدره؟
- فقط بهم بگو چی دربارهی رن شنیدی؟
لوهان به پشتی تخت تکیه داد و زانوهاش رو توی بغل گرفت.
- اون بهم گفت تو فقط بخاطر شباهت ما دوتا با منی.
- و تو باور کردی؟!
سهون ناخواسته کمی صداش رو بالا برد و باعث شد لوهان با دلخوری نگاهش کنه.
- از وقتی اون عکسایی که ازم گرفتی و انگیزهی پشتش رو فهمیدم همه چی برام باور کردنی شده!
سهون هوف عصبانیای بیرون داد. لوهان واضحا داشت لجبازی میکرد و اگه یکم دیگه ادامه میداد دعواشون میشد! اون دوتا تو این مدت اصلا با هم دعوا نکرده بودن. سهون دلش میخواست از لوهان بخواد انقدر کینهای نباشه و بذاره چشماش واقعیتهارو ببینن ولی در عین حال هم نمیتونست با لوهان جدی و سرد برخورد کنه. اون موجود انقدر براش عزیز بود که حتی نتونه جلوش از خودش دفاع کنه.
کمی نفس گرفت و خودش رو آروم کرد. با حفظ فاصله کنار لوهان روی تخت نشست.
- خب... شاید شما دوتا از لحاظ ظاهری کمی شبیه باشین....
صدای «اوه» آرومی که از دهن لوهان خارج شد رو شنید و ادامه داد: ولی از لحاظ رفتاری و شخصیت هرگز! شما دوتا کاملا با هم فرق دارین لوهان. ناراحت میشم وقتی من رو اونقدر احمق میبینی که بخوام کسی رو که متعلق به چند سال پیش بوده و دیگه فراموشش کردم رو جایگزین کنم! من هیچ وقت اینکارو با تو نمیکنم! بهم اعتماد کن!
ذهن لوهان سمت اون روزی رفت که سهون و سه جون با هم صحبت میکردن. دیالوگهاشون رو به یاد میآورد:
- تونستی فراموشش کنی؟ برای همین برگشتی؟
- اون... شخصیتی نبود که از یاد بره... هیچ وقت فراموشش نکردم...
![](https://img.wattpad.com/cover/213193161-288-k931499.jpg)
ESTÁS LEYENDO
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanficخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...