سلام عزیزای من امیدوارم حالتون خوب باشه.عاقا اینو بگم که چپتر قبل خیلی حالم گرفته شد :(
نمیدونم بحاطر مشکل کامنت ها بود یا چی ولی چپتر قبل به طرز بی سابقه ای فلاپ شد T_T
این قسمت کلی کامنت میخواما ><
امیدوارم دوستش داشته باشین و بوس❤❤❤❤❤
💙💙💙💙💙💙💙
- عمو سهونیییی تو باختییییی- چطور من باختم؟ این تویی که داری جر میزنی!
لوهان به سختی لب هاش رو به هم فشرده بود تا بلند نزنه زیر خنده. از لای در، خلوتِ خواهر کوچولوی شیطان صفتش رو با مرد قد بلندی که تا همین چند دقیقه پیش فکر میکرد خیلی ددیه دید میزد.
- نهههه من بردمممم تو جر خوردیییی!
قیافه ی سهون به وضوح وحشت زده شد: جر؟! چی... نه وایستا!
دنبال دختر کوچولویی که با جیغ بلندی پا به فرار گذاشت دوید و بالاخره موفق شد یه جایی توی گوشه ی اتاق کار بمب ترکیده اش گیرش بندازه.
- ببین دختر خوب... بیا اون کلمه ی چند ثانیه قبل رو فراموش کنیم باشه؟؟؟
- جررررر جرررررر!
مینهی با پررویی کلمه ای که جدید یاد گرفته بود تکرار کرد و رنگ سهون هر لحظه بیشتر میپرید.
- تو باختییییی من بردمممم. تو جر خوردییییی!
- نه من نباختم و جر هم نخور... وای خدایا چی دارم میگم.
مرد بیچاره با انگشت هاش شقیقه های دردمندش رو مالش داد.
مینهی بغضی کرد و چند ثانیه ی بعدش هم زد زیر گریه.
سهون با گیجی همه ی مراحل رو نگاه میکرد: خدای من... چرا داری گریه میکنی الان؟؟؟
دختر کوچولو همزمان با گریه های بلندش یه چیزای راجع به برنده بودن خودش و اینکه جر نخورده میگفت.
سهون دختر بچه رو با نهایت کار نابلدی بغل کرد: باشه باشه من باختم خواهش میکنم گریه نکن.
لوهان بالاخره تصمیم گرفت که وقتشه اوه سهونِ بیچاره رو از شکنجه اش خلاص کنه.
تقی به در زد که البته بین صداهای گریه قطع شد و با خنده ای که به سختی کنترلش کرده بود وارد اتاق رئیس شرکت شد.
سهون به محض دیدنش چند بار پلک زد و دختر بچه رو پایین گذاشت.
- اوپااااا
مینهی پرید بغل لوهان و تو چشم به هم زدنی گریه اش قطع شد: اوپا من همه ی بازی هارو بردم!
YOU ARE READING
من عاشق پسر شوگر ددیمم!
Fanfictionخلاصه : زندگی لوهان نسبتا خوب پیش میرفت، اون شوگر ددی ای داشت که به لطفش میتونست خرج تحصیلش رو بده و امکانات لازم برای خانواده.ی پر جمعیتش رو فراهم کنه؛ اما با وارد شدن پسر جذاب آقای اوه به زندگیش همه چیز یهو عوض شد! بیبی بوی بودن برای پدر اوه سهون...