Part 23

256 41 13
                                    

سهون عرق کرده بود و اینو هم هانا و هم چان حس میکردن البته وضعیت هانا هم تعریفی نداشت چون واقعا فکرشو نمیکرد یه روز همچین اتفاقی براش بیفته. اون واقعا خجالت میکشید ولی این وسط چان خیلی مسلط و ریلکس عمل میکرد...

هانا رفت و پشت سهون نشست و سرشو از پشت بهش فشار داد تا چیزی نبینه...

چان: سهونا... واقعا متاسفم که حواسم بهت نبوده... ما باید زودتر از این چیزا بهت همه چیو یاد میدادیم تا تو دردسر نیفتی...

دستشو کشید رو موهای سهون و ادامه داد: فکر نمیکردم برات همچین اتفاقی بیفته ولی نگران نباش خب؟ الان حالتو خوب میکنم... کافیه به حرفم گوش بدی و هرچی میگم مو به مو انجام بدی...

هانا داشت به این فکر میکرد که چانیول چقدر میتونه مهربون باشه و کم کم داشت شک میکرد که اون روز واقعا اون بداخلاق چان بوده...

سهون: چان... سریعتر... بگو چیکا... چیکار کنم...

چان دست سهونو گرفت، و برای اطمینان به هانا نگاه کرد که ببینه چشماش بستست یا نه...

چشماش بسته بود اوه اون واقعا معصوم به نظر میرسید ...

سعی کرد آروم بگه که فقط سهون بشنوه

_ سهونا... کافیه که دستتو دورش حلقه کنی باشه؟

_ با... باشه...

سهون دستشو برد زیر شلوارش و همون کاریو کرد که چان بهش گفته بود

_ حالا دستتو در امتدادش حرکت بده و بعد حرکتتو تند تر کن...

_ آااااه... آاااه... چانی... یول... آااااه...

چان دستشو گذاشت رو دهن سهون تا هانا بیشتر از این اذیت نشه وقتی برگشت تا دوباره هانا رو چک کنه متوجه دونه های عرق روی پیشونی هانا شد...

چانیول: اوه لعنت... باید خیلی براش سخت بوده باشه.

همینطوری زل زده بود به هانا و حرکات صورتشو که اخم کرده بود و گاهی میلرزید رو نگاه میکرد...

چانیول دوباره تو ذهنش گفت: سهونا خواهش میکنم زود باش... هانا انگار حالش خوب نیست.

و همون موقع بود که سهون ارضا شد و ناله ای کرد و بیشتر به سمت عقب که هانا گرفته بودتش خم شد...

_ چانیولا... من...

چان به خودش اومد و سهونو گرفت تا وزنش رو هانا نیفته و بعد به سهون کمک کرد که تو وان بشینه...

+ هی سهون... حالا باید دوش بگیری بعدشم برو رو تختت و استراحت کن باشه؟

سهون سری تکون داد، الان زیاد سرحال و به هوش نبود وگرنه اگه میفهمید پیش یه دختر و چانیول ارضا شده از خجالت آب میشد...

چان رفت سمت هانا که متوجه شد رنگش پریده

+ هی... دختر... هانا؟

هانا دستی رو پیشونیش کشید و سرشو بالا گرفت و به چان نگاه کرد...

_ هیونگ؟ تموم شد؟

چان بازوی هانا رو گرفت و بلندش کرد

+ تموم شد بریم اتاق من یکم استراحت کن اصلا حالت خوب نیست...

به هانا کمک کرد تا بتونه بهتر راه بره، هانا واقعا براش دیدن همچین صحنه هایی تازگی داشت و انقد دندوناشو از خجالت فشار داده بود و خودشو جمع کرده بود که تقریبا بی حال شده بود...

هانارو برد تو اتاقش و درو بست... برگشت سمت هانا و چونه هانا رو گرفت تا کاملا صورتشو ببینه...

+ هانا؟ حالت خوبه؟ کاملا رنگت پریده...

_ من خوب...

هانا نتونست حرفشو کامل کنه چشماش بسته شد و افتاد تو بغل چان و بیهوش شد...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now