خیلی این پارت رو دوست دارم؛ میخواستم کوتاه تر باشه تا اذیت نشین ولی هرچقدر فکر کردم دیدم کامل باشه قشنگ تر هستش... درهرحال، امیدوارم دوستش داشته باشین:")
***********************************************************************
اونا کل روز رو با هم بودن و بک جاهایی رو که ازش به عنوان مخفیگاه یاد میکرد رو به هانا نشون داده بود و بهش گفته بود اون تنها کسیه که از مخفیگاه های بک خبر داره...
اون حتی رو پشت بوم شرکت هم جای مخفی داشت و اونجا خوراکی جاساز کرده بود... ( از قدیم گفتن انسان به امید خوراکی هایی که جاساز کرده زندست )
میگفت بعضی وقتا که حالش خوب نبوده میومده اونجا و کلی چیزهای خوشمزه میخورده و بعدش هم مجبور میشده برای یه هفته فقط یک وعده غذا بخوره تا پر خوری های اون شبش رو جبران کنه... ( چرا عاقل کند کاری... )
هانا تموم مدت با شوق و اشتیاق به حرف های بک گوش داده بود و داشت اصرار میکرد که اونو ببره و پشت بوم رو نشونش بده...
البته بیشتر از اینکه بخواد اونجا رو ببینه دلش میخواست خوراکی های مخفی بک رو بخوره، هرچی باشه اون قرار نبود رژیم بگیره و هرچی دوست داشت میتونست بخوره؛ اما بک گفته بود تو طول روز نمیشه برن اونجا و باید منتظر شن تا شب بشه.
تو اتاق ضبط آهنگ بودن و بک داشت وکال مخصوص خودش رو تمرین میکرد و هانا رو با خودش آورده بود تا به قول خودش ازش انرژی بگیره...
وسط تمرین هانا دیگه نتونست ساکت بمونه و با چشم هایی که گرد شده بود دستاشو به هم کوبید:
+ وااااااه... بک... تو واقعا به خوبی موزیک هاتون میخونی... فکر نمیکردم انقدر خوب بتونی زنده بخونی!
بک کاغذ رو روی میز روبروییش گذاشت و توجهش رو به هانا داد:
_ هی ببینم...
چشماشو ریز کرد و ادامه داد:
_ تو یواشکی داری موزیک های مارو گوش میدی و هیچ وقت هم چیزی نگفتی؟
+ پس چی؟ فکر کردی مثل احمقا فقط این اطراف راه میرم و به کارهایی که دوستام،که اتفاقا اکسو ان، انجام میدن هیچ توجهی ندارم؟ چی باعث شده این فکر رو بکنی بیون بکهیون؟ ( فکر کردین تکذیب میکنه؟ )
بک پلکی زد و آب دهنش رو قورت داد، فکر نمیکرد هانا بخواد اینجوری واکنش نشون بده:
_ هیچی من فقط فکر کردم که به این چیزا علاقه ای نداری... آخه هیچوقت چیزی ازش نگفتی...
+ فرصتش پیش نیومد. من خودم رو با promise خفه کردم و حتی رقص The eve رو هم بلدم...
طلبکارانه اینو گفت و دستاشو زیر بغلش زد...
YOU ARE READING
She got me going crazy Vol. 1
Fanfictionداستان یه دختر ایرانیه که برای اینکه مستقل بشه موقتا به کشور موردعلاقش، کره، مهاجرت میکنه و بعد از اتفاقاتی سر راه اکسو قرار میگیره درحالیکه اصلا اونارو نمیشناخته... پسرا کمکش میکنن تا شغل و درآمد ثابت تو شرکت داشته باشه و کلی اتفاقات خوب و بد برای...