Part 30

254 47 4
                                    

هانا به معنای واقعی تو لباس گم شده بود. درسته که اون لباسا تو تن بک هم گشاد به نظر میرسید اما این دیگه زیادی بود... چند ثانیه سکوت و بعدش اتاق از خنده هاشون منفجر شد و باعث شد که هانا سر جاش خشکش بزنه...

چان و کای مشتاشونو به زمین میکوبیدن و با یه دستشون شکمشونو گرفته بودن...

کیونگ هم روی صندلی بود و تقریبا از خنده داشت سرشو رو میز میکوبید...

سهون هم گوشی به دست بدون هیچ آسیبی به خودش داشت با چشمایی که خط شده بودن میخندید...

سوهو نگاهشو از هانا نمیگرفت و دستشو گذاشته بود رو دهنش تا مبادا هانا ازش ناراحت بشه و بک سرشو گذاشته بود روی پای سوهو و پاهاشو تو هوا تکون میداد و بله داشت منفجر میشد...

میخندیدن اما تو ذهن هرکدومشون جمله "شت... اون حتی تو لباسای گشاد هم کیوت به نظر میاد" تداعی میشد...

چان: یاااا... خودتو تو آینه دیدی؟ شبیه همستری شدی که تو گونی گیر افتاده...

کای درحالیکه اشک چشماشو با انگشتش پاک میکرد بریده بریده گفت :بیا نزدیکتر... میخوام... ازت... ازت عکس بگیرمو... هر وقت خسته شدم... آه خدااا... نگات کنم...

هانا شوکه شده بود و فقط نگاشون میکرد یعنی انقدر خنده دار شده بود؟

کیونگ: آه... یادم نمیاد آخرین باری که انقدر خندیدم کی بود؟ یاااا... تو... بهت خیلی میاد... بک از این به بعد لباساتو بده هانا بپوشه...

بک خیلی تلاش میکرد که خندشو قطع کنه و به هانا توضیح بده خندش از شدت کیوت شدن هاناست و قصد مسخره کردنشو نداره... ولی اون نمیتونست خنده رو از لباش و نگاهشو از هانا بگیره...

میخواست حرف بزنه اما سوهو پیش دستی کرد و گفت: آیگووو... تو واقعا خیلی کیوت شدی بیا ببینم اینجا...

و بعد دستاشو باز کرد و هانارو به بغلش دعوت کرد...

هانا سرشو انداخت پایین و لباشو به صورت خیلی بامزه ای آویزون کرد که لعنت اون نباید همچین کاری میکرد چون بک نتونست تحمل کنه و تقریبا به سمت هانا خودشو شلیک کرد و بعد از یک ثانیه هانا تو بغل بک گم شده بود...

بک جوری بغلش کرده بود که انگار چند ساله ندیده بودتش و به طرز خیلی بی رحمانه ای داشت هانا رو تو بغلش فشار میداد و میلش به فشار دادن هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...

اگه تو یه موقعیت دیگه ای بودن هانا هم متقابلا بغلش میکرد و از شدت کیوت بودن حرکت بک حتما میبوسیدش اما الان تو اون فضا نه چون تقریبا همه از خنده دست کشیده بودن و داشتن به اون دوتا نگاه میکردن و دروغ چرا؟ هانا خودشم شوکه شده بود... اون داشت به سمت هیونگش میرفت که یهو بک اینکارو کرد؛ یه حرکت کاملا ناگهانی...

بعد از چند ثانیه هانا سرشو بالا آورد و لعنت صورتاشون فقط چند میلی متر باهم فاصله داشت... لبای جفتشون نیمه باز بود و میتونستن نفس های همدیگه رو رو لباشون حس کنن... چشمای هانا رو لبای بک بود چون نزدیکترین عضو به چشماش همون بود... هانا داشت به این فکر میکرد بک با اینکه لب های قلب مانندی مثل کیونگ و کای نداره اما شت اونا واقعا کیوت بودن و هانا دلش میخواست بعد از اینکه لبای بکو گاز بگیره... لبای بک واقعا شبیه لبای بچه هایی بود که تازه به دنیا اومده بودن... باریک و صورتی... اون انگار اصلا از لباش استفاده نمیکرد که انقدر صورتی مونده بودن...

بک نگاه هانا رو رو لباش حس میکرد و داشت خودشو میکشت تا نگاه خودش هم رو لبای هانا سر نخوره اما تلاشش بی فایده بود... نگاهشو آروم آورد رو لبای هانا و بلافاصله تپش قلبش شروع شد... هانا از حموم اومده بود و به طرز وحشتناکی کیوت به نظر میرسید... لباش قرمز شده بودن و رو صورتش هنوز قطره های آب دیده میشد... اولین بار بود که بک تو واقعیت با یه دختر تو همچین فاصله ای قرار گرفته بود... اون واقعا نگران این بود که دختر روبروییش صدای قلبشو بشنوه و یا قلبش از تو سینش در بیاد و بخوره به قلب هانا...

بک میدونست اگه یکم دیگه تو اون حالت بمونن کنترلشو از دست میده و اتفاقی که نباید بیفته، میفته...

هانا نگاهشو به چشمای بک داد و گفت: بک...

بک به خودش اومد و سریع نگاهشو از لبای هانا گرفت و با دستاش سر هانا رو گرفت و پیشونیش رو بوسید و جفتشون چشماشونو بستن، بعد از چند ثانیه بک لباشو از پیشونی هانا جدا کرد و دوباره نگاهش کرد...

لبخند رو لبای هانا اومد.

بک :خودت گفتی وقتی از حموم اومدی یادت بندازم بغلم کنی ولی خب تقصیر خودت شد که زیادی کیوت شده بودی و خودم بغلت کردم...

هانا خندید :اوه همه خستگیام برطرف شد...

بک تقریبا از ذوقش کم مونده بود دوباره هانا رو بغل کنه که...     


She got me going crazy Vol. 1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang