Part 48

259 43 15
                                    

یک ماه از حضور هانا تو اون شرکت گذشته بود و تو این یک ماه هانا دیگه به همه چی عادت کرده بود و دیگه مثل قبل خسته نمیشد، انگار که بدنش قوی تر شده بود...

هه جی مثل همیشه نمیتونست مستقیما به هانا دستور بده، میترسید اون بفهمه که دختر کیه و فیلمی که از سهون و هه جی گرفته بود رو به پدرش نشون بده؛ اون هر شب با استرس لو رفتنش میخوابید و کابوس میدید؛ روحش هم خبردار نبود که هانا هیچ فیلمی نگرفته و اون حرف رو واسه ترسوندن هه جی زده بوده، ولی اون دیگه بیشتر از این نمیتونست تو ترس بمونه هر لحظه ممکن بود هانا اونو ببینه و تحقیق کنه و پدرش رو پیدا کنه...

خب هه جی نوزده سالش بود و تجربه کافی نداشت و فکر میکرد هانا واقعا انقدر بیکاره که دنبال تحقیق راجب هه جی راه بیفته؟ تصور میکرد که اگه بره پاریس پیش مادرش دیگه هانا هیچوقت نمیفهمه پدرش کیه؛ برای همین پدرش رو راضی کرده بود که براش یه بلیط بخره. گفته بود دلش برای مامانش تنگ شده و واقعا نمیتونه اینجا زندگی کنه... از اینکه اون همش سر کاره و هه جی مجبور بود باهاش به این شرکت بیاد خسته شده بود؛ البته که علت دیگه ای داشت... فکر میکرد که بهتره از شرکت دور باشه تا هم آبروش نره و هم بتونه سهون رو فراموش کنه... هرچی که بود، عشقش به سهون که واقعی نبود و اونو از روی هوس دوست داشت... به خانم مین هم گفته بود که میتونه هر رفتاری که دوست داره با هانا داشته باشه...

خب رفتن هه جی زیاد فرقی به حال هانا نمیکرد چون جیسو دختر خانم مین از رابطه صمیمانه هانا با پسرا و همچنین بک خبر داشت و دلش میخواست سر به تن هانا نباشه...

چطور هانا در عرض یه ماه تونسته بود انقدر با بک صمیمی شه و اون نتونسته بود؟

اون خبر نداشت که همون چند روز اول اونا با هم صمیمی شدن و بک به هانا علاقه مند شده وگرنه خودشو و هانا و بک رو یه جا منفجر میکرد...

در عرض این یک ماه اکسو و هانا مثل خونواده ای شده بودن که هیچوقت از هم جدا نمیشن...

سوهو و چان سرپرست خونواده و کیونگ و کای بچه هایی که پی زندگی خودشونن و با کسی کاری ندارن و سهون و هانا و بک مثل سه قلوهایی که هیچوقت از هم جدا نمیشن و به هم چسبیدن... اونا تقریبا هر روز همو میدیدن و همه کارهاشونو با هم انجام میدادن...

آخر شب ها با هم قرار میذاشتن و وقتی همه میخوابیدن از خوابگاه میزدن بیرون و هرجایی که دوست داشتن رو میگشتن...

سهون و بک دیگه نگران شناخته شدنشون نبودن چون هوا تاریک بود و اونا با یه ماسک و کلاه گذاشتن میتونستن از شناخته شدنشون جلوگیری کنن...

اونا به هانا قول داده بودن که کل سئول رو نشونش بدن...

طبق معمول توی اتاق هانا جمع شده بودن و داشتن برنامه میریختن که کجاها برن...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora