Part 73

153 33 14
                                    

اون شب بعد از سیر شدن ازحرف ها و خنده ها، اونا به خوابگاه برگشته بودن و بک هانا رو تا اتاقش رسونده بود و بوسه ای مهمون لباش کرده بود...

حالا چهار روز از اون شب رویایی میگذشت...

هانا چهارروز بود که به معنای واقعی دست راست کریس شده بود؛ البته به تعبیر خودش بازیچه کریس...

علاوه بر سه وعده ای که باید به دفتر کریس میبرد، قهوه و عصرونه های وقت و بی وقتی هم که کریس هوس میکرد رو هم باید براش مهیا میکرد...

پسر رئیس، بیشتر از اون چیزی که هانا فکرشو بکنه، عوضی بود...

اون هانارو مثل خانم مین اذیت نمیکرد و کارهای سنگین بهش نمیداد اما چی بدتر از اینکه برای هانا تو دفتر خودش یه میز درست کرده بود و بهش گفته بود فقط برای خواب میتونه به اتاقش برگرده و اون دختر حتی برا دستشویی رفتن هم باید ازش اجازه میگرفت؟

اون بارها و بارها دعا کرده بود که کاش هنوزم اسیر دستای خانم مین بود و حتی ازش کتک هم میخورد...

سختی کار براش اصلا مهم نبود اون هیچوقت اعتراضی نمیکرد و چیزی که حس مرگ بهش میداد این بود که، لعنت بهش نمیتونست بک رو ببینه...

بک هم وضعیت بهتری نسبت به هانا نداشت...

تمرکزش رو از دست داده بود، نمیدونست چه اتفاقی افتاده که هانا داره اونجوری باهاش برخورد میکنه...

دوباری تو راهرو بهم برخورد کرده بودن و هانا با لبخند زورکی بهش گفته بود کلی کار داره و بیشتر از این نمیتونه باهاش حرف بزنه...

فقط همین...

چه اتفاق کوفتی افتاده بود که در طول این چهار روز فقط دوبار همدیگرو دیده بودن؟

بقیه روز رو هانا کجا سپری میکرد؟

بک انقدر گیج اتفاقات اخیر شده بود که حتی به ذهنش نرسیده بود دنبالش کنه و ببینه اون کجا میره چون اونا کنسرت داشتن و لعنتی اون هم تایم زیادی نداشت و شبا تو تختش بیهوش میشد...

پسرا به بک مشکوک شده بودن و هر از چندگاهی ازش راجب رابطش با هانا پرسیده بودن و اون هر دفعه بهشون اطمینان داده بود که همه چی خوبه و اونا باهم خوشحالن...

همه چی خوب پیش نمیرفت... معلومه که نه...

اون یه شب هم نمیتونست بدون نگاه کردن به چشمهای هانا خوابش ببره و حالا دقیقا چهار روز و دوازده ساعت بود که از آخرین بوسشون میگذشت...

سر میز همیشگیشون درحال خوردن ناهار بودن که:

کیونگ: بچه ها... چطوره که دیگه هانا رو این دور و بر نمیبینم؟

بک سرشو بیشتر روی غذاش خم کرد تا مجبور نباشه تو چشمای بقیه نگاه کنه...

پشیمون بود که چرا رابطشون رو علنی کرده تا الان علاوه بر اینکه از دوری هانا زجر میکشه مجبوره برای بقیه هم توضیح بده که چه اتفاق کوفتی ای در حال رخ دادنه...

She got me going crazy Vol. 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora