She got me going crazy Vol. 1

Part 29

اگه به صورت بک یکم دقت میکردی قرمز شدنشو میتونستی به وضوح ببینی...

بک دستاشو مشت کرد و سعی کرد رو نگه داشتن هانا تو اتاق تمرکز کنه...

سوهو دست هانا رو گرفت و گفت :دستات خیلی سردن رنگتم انگار پریدست... خسته به نظر میای من به نونا سپرده بودم که بهت آسون بگیره غیر این بوده؟

هانا لبخندی زد و دست دیگش رو گذاشت رو دست سوهو...

+ اوه هیونگ... ممنون واسه کمکت... نونا واقعا باهام مهربون بود و جز چند تا چیز کوچیک ازم کاری نخواست من واقعا کارمو دوست داشتم...

هانا نمیتونست دروغ بگه. اون پینوکیو بود و همه سعیشو میکرد دروغ نگه اما وقتی واقعا مجبور میشد یه شب کامل نمیتونست بخوابه و وقتی بیدار میموند دیگه هیچ عذاب وجدانی واسه دروغ گفتنش نداشت چون بهای دروغشو با بیدار موندن و زجر کشیدن پرداخت کرده بود...

با این فکر که امشب رو نمیتونست بخوابه چشماشو رو هم فشار داد و سرشو انداخت پایین و با خودش گفت: هانای بیچاره... امشب قراره انقدر بیدار بمونی که حالت بهم بخوره.

تو خونه خودشون که بود میدونست چجوری بیدار بمونه که حوصلش سر نره اما اینجا که نه لپتاپش کنارش بود و نه دوستاش، دقیقا باید چه غلطی میکرد؟

سوهو با حرف هانا خیالش راحت شد و به صندلی تکیه داد :به هر حال ازت میخوام نه تنها امشب و بلکه همه دوشنبه هارو با ما باشی تا هم به ما خوش بگذره هم به تو نه هم نمیاری چون هیونگت داره اینو میگه...

لبخند رضایتی رو لبای کیونگ و کای شکل گرفت...

انگار این وسط فقط چان بود که واسش بود و نبود هانا فرقی نمیکرد...

بک با چشمایی که ازش قلب میبارید رفت سمت هانا و صورت هانارو گرفت، هانا واقعا بکو دوست داشت چون مثل خودش بود و جلوی احساساتشو نمیگرفت و همشونو بروز میداد...

هانا دستاشو گذاشت رو کمر بک و بهش نگاه کرد:

+ هی کیوتی...

_ هی تو... چمدون و کولت دست رانندست بهش گفتم برات نگهش داره تا فردا برم و ازش بگیرم...

+ اوه ممنون فکر کردم گمشون کردم.

بعد از هم جدا شدن ولی همچنان نگاهاشون به هم بود...

بک دست هانا رو گرفت و به سمت حموم بردش...

سوهو :یا یااااا بک کجا میبریش؟

بک ایستاد و نگاهی به سوهو انداخت:

_ هیونگ تو که انقدر منحرف نبودی...

و بعد رو کرد به هانا و گفت :برو دوش بگیر تا خستگیت برطرف بشه از وقتی دیدمت با همین لباسا بودی و این یعنی اینکه نرفتی حموم چون اتاقت هنوز معلوم نیست کدومه...