Part 44

248 50 13
                                    

بعد از اینکه شستن پاهای بک رو تموم کرد اونو دوباره به سختی به جای اولش برگردوند و حوله خیس رو روی پیشونیش گذاشت...

بک واقعا داشت سخت تلاش میکرد که هرطور شده زودتر خوب بشه...

اون نمیخواست هانا گریه کنه اون واقعا دلش نمیخواست هانا رو تا این حد نگران کنه... از خودش بدش میومد که هانا رو نگران کرده و هانا هم از خودش متنفر بود که بک بخاطر اون تب کرده...

تشت رو برداشت و به دستشویی برش گردوند و اونجا چشمش به جعبه کمک های اولیه افتاد:

+ خدا کنه توش قرص تب بر پیدا شه...

بعد از کلی پریدن و تلاش دستش به جعبه رسید و اونو برداشت:

+ یسسسسس...

چیزی رو که میخواست پیدا کرده بود... قرص تب بر... برای یه بارم که شده تو زندگیش خوش شانسی آورده بود . قرص رو بوس کرد و به سمت تخت بک دوید...

آب رو توی لیوان ریخت و دستشو برد زیر گردن بک و بلندش کرد:

+ هی... باید این قرص رو بخوری پسر خوب...

بک حالش یکم بهتر شده بود ولی بازم بیحال بود... لباشو باز کرد و قرص رو با آبی که هانا بهش داد خورد و دوباره خوابید...

هانا دستای بک رو تو دستاش گرفته بود و فشارش میداد... انگار که اونجوری داشت به خدا التماس میکرد که زودتر حال بک رو خوب کنه:

+ خدایا... اگه حال بک زودتر خوب شه قول میدم...

_ هانا...

هانا سریع چشماشو باز کرد و به بک نزدیک شد:

+ من اینجام بک...

_ هانا... یادته... یادته...

صدای بک ضعیف بود و هانا نمیتونست خوب بشنوه برای همین صورتشو تا چند سانتی صورت بک برد تا حرفاشو بهتر بشنوه:

+ چیو یادمه بک؟

_ یادته... اون روز... قول دادی که یکی از... یکی از درخواست هامو... عملیش کنی؟

+ آره بک بکی... یادمه... هرچی که باشه...

_ هانا من... سرم واقعا... درد میکنه... اگه تو... اگه تو بوسش کنی... من خوب میشم...

هانا نگاهشو به چشمای نیمه باز بک دوخت... خدای من... اون واقعا مثل فرشته ها به نظر میرسید...

اون ارزششو داشت که هانا اینکارو براش بکنه مگه نه؟ بک واقعا ارزششو داشت...

اون حتی فکر میکرد با یه بوس از پیشونیش توسط هانا حالش خوب میشه...

بک هانا رو مثل دارویی که درداشو درمان میکرد میدید؟

هانا لب هاشو سمت پیشونی بک برد و لباشو روش گذاشت... چشمای بک بسته شد... اوه خدای من... لبای هانا آرامش بخش بودن و لباش واقعا مثل قرص عمل میکرد...

بعد از چند ثانیه هانا لباشو از روی پیشونی بک برداشت اما ازش جدا نشد... یکم اومد پایین تر و... جلوی لبای بک توقف کرد و بعد از خیره شدن به لباش نگاهشو به چشماش داد... و بعد دوباره نگاهش روی لب های نیمه باز بک افتاد...

چشماشو بست و فاصله بین لب های بک رو با لباش پر کرد...

دیدین وقتی یه بچه تشنست چجوری بهونه گیری و گریه میکنه اما نمیتونه بگه که آب میخواد؟

انگار که بک فقط تشنه ی لبای هانا بود ونمیتونست اینو ازش بخواد... چجوری باید ازش میخواست؟

اما وقتی لب های هانا رو روی لباش حس کرده بود حالش خیلی بهتر شده بود و حتی حس میکرد بهبودی کامل رو به دست آورده اما بدنش هنوز ضعیف بود...

هانا لباشو از لبای بک جدا کرد...

بک واسه اینکه تو شوک فرو بره زیادی مریض بود و برای همین خیلی راحت اتفاقی که افتاده بود رو پذیرفت...

بک: دلم میخواد... همیشه تب داشته باشم...

هانا: اگه دوباره مریض بشی میکشمت...

درحالیکه اخم ظاهری رو صورتش نشسته بود اینو گفت و باعث خنده ضعیف بک شد...

بعد از دو ساعت حال بک خوب شده بود و هانا اونو پیش پسرا برده بود و خودش رفته بود تا به کارش برسه...

بک تقریبا همشون رو کتک زده بود و گفته بود اون حتی اگه میمرد هم اونا خبر دار نمیشدن...

اونا واقعا متاسف بودن و نگرانیشونو با چک کردن تبش و اینکه میگفتن زیاد تکون نخوره نشون داده بودن...

اونا دلیل موجهی داشتن...

سهون: یااااااا... مگه دفعه اولت بود که سر تمرین حاضر نمیشدی تا ما هم با نبودنت نگران بشیم؟

سوهو: تو نمیتونستی یه زنگ بهمون بزنی؟

کیونگ: هیونگ... حتما گوشیشو جایی جا گذاشته یا اینکه شارژش تموم شده بود... طبق معمول...

چان: چرا انقدر بی سروصدا مریض میشی؟ من صبح چیزی نفهمیدم...

بک: اینم بخاطر کم توجهی های شما به منه... اگه هانا نبود الان توی اون اتاق در حال پوسیدن بودم...

کای: هانا؟ تموم مدت هانا پیشت بود؟

بک: آره... اون تبم رو پایین آورد...

سوهو: آه خداروشکر... باید یه بنر قدردانی بزرگ براش بزنیم؟

سهون به سمت بک خیز برداشت و بغلش کرد:

_ هی پسر... خداروشکر که سالمی...

کیونگ و چان هم بهش ملحق شدن و همینطور سوهو...

اونا به بک قول دادن که دیگه از این به بعد حواسشون بیشتر بهش جمعه و البته بک دیگه حق نداره از تمرینا فرار کنه تا همچین اشتباه هایی هم پیش نیاد...

انگار فقط کای بینشون به اینکه دقیقا اونا توی اون اتاق لعنتی تنها با هم چیکار کردن و چقدر سریع تب بک پایین اومده فکر میکرد...

اون اگه میفهمید هانا با انتخاب خودش لبای بک رو بوسیده احتمالا دیوونه میشد...

She got me going crazy Vol. 1Where stories live. Discover now